عشق پنهانی♡??


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


Writer: Bahar Sadeqi♡

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#پارت_15🏹🌟
~~از زبان تابان~~
با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم و رفتم آسمانو بیدار کردم
لباسامو پوشیدم و یه چایی خوردم
با آسمان سوار آسانسور شدیم و رفتیم پارکینگ
سوار ماشین شدیمو به سمت دانشگاه حرکت کردیم...
آسمان گفت: اصن حال و حوصله درسو ندارم
گفتم: امروز کلاسامون کمه
وارد دانشگاه شدیم و به سمت کلاسمون رفتیم
درو باز کردم خداروشکر هنوز استاد نیومده بود
باراد بهم اشاره کرد که کنارش بشینم
آروم گفتم: نه
رفتیم اولین ردیف نشستیم
گوشیمو دراوردم و دیدم باراد پیام داد: چرا پیش من نشستی؟
گفتم‌: خوب نیست کنار هم بشینیم
آسمان بهم گفت: ازش بپرس ماهور کجاست؟
از باراد پرسیدم و گفت: داخل یه کلاس دیگس ‌‌رشته اش که معماری نیست، الکترونیکه
استاد وارد کلاس شد و بعد سلام و حضور غیاب شروع کرد به درس دادن
داشتم برای خودم و آسمان جزوه مینوشتم
همه عین بز به استاد زل زدن و هیچی نمیفهمیدن
آسمان آروم ازم پرسید : تو چیزی میفهمی؟
گفتم: آره خونه برات توضیح میدم
بعد یک ساعت این کلاس مزخرف تموم شد
منو آسمان رفتیم جلوی بوفه که میز و صندلی داشت نشستیم
باراد و ماهور هم اومدن
باراد گفت: چقدررر مزخرف بود هیچی نفهمیدم
آسمان گفت: دقیقا منم
گفتم: به هردوتاتون یاد میدم
ماهور گفت: چیزی میخورین؟
گفتم: نه مرسی
باراد گفت: اون پسره رو میبینین خیلی رو مخمه دلم میخواد بگیرم خفش کنم
ماهور گفت: چرا؟ اسمش چیه؟
باراد گفت: ماهان، کلا از دبیرستان تا الان باهاش مشکل دارم
بعد ۵ مین وارد کلاسامون شدیم
....
بعد از اینکه استاد درس دادنش تموم شد گفت که امتحان داریم
صدای همه ی بچه ها درومده بود
بعد از اینکه از کلاس رفتیم بیرون باراد و دیدم که جلوتر از دانشگاه داره با همون پسره ماهان دعوا میکنه..
گفتم: وای آسمان بدو بریم تا هم دیگه رو نکشتن
رسیدیم بهشون همه دورشون جمع شده بودن
از دماغ مسره خون میومد
رفتم سمت باراد
گفتم: چیشده؟
باراد گفت: هیچی بیا بریم
ماهور و آسمان پشت سرمون اومدن و داشتیم میرفتیم سمت ماشین
گفتم: ماهور تو بگو چیشده؟
ماهور گفت: پسره با دوستاش جلوی ما بودن داشتن میگفتن این دختره تابان صالحی رو دیدین خیلی هـ*ـرزه اس
اون باراد روانی هم دوسش داره
با شنیدن این حرف یه لحظه سر جام وایسادم
آسمان گفت: تابان دقیقا اون چیزی الان فکر میکنی رو از ذهنت بیرون کن!
کیفمو دراوردم و دادم دستش و گفتم:نمیشه!
به سمت اون پسره *** رفتم
آستینامو دادم بالا...
دیدم خیره شده به من
صدای آسمان و میشنیدم که میگفت وایسااا تابان
چشام فقط اون پسر رو میدید!
نزدیکش شدم..
یقشو گرفتم و انداختمش رو زمین و بهش گفتم...
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_14🌩🖇
ماهور گفت: میخوای باور کن میخوای نکن
گفتم: خب الان من اینجا چیکار کنم؟
ماهور گفت: من چمیدونم برو شام درست کن
گفتم: مگه من خدمتکارتم؟
ماهور گفت: نه، ولی خب زن آیندمی
گونه هام سرخ شده بود
گفتم: توهم باید کمک کنی
ماهور گفت: چشممم
مشغول آشپزی شدیم و ساعت ۱۰ بود که غذامون حاضر شد
ماهور داشت سفره رو میچید و منم رفتم دست و صورتمو بشورم
مشغول غذا خوردن شدیم،
ماهور دستشو گزاشت رو دستم و گفت:
آسمان من خیلی دوست دارم!
شاید غیر عادی به نظر بیاد ولی من تو این چند روز عاشقت شدم..
خندیدم و گفتم: منم همینطور
یه جعبه کوچیک رو باز کرد
یه انگشتر خیلی گوگولی داخلش بود
ماهور گفت: درخواست دوستیمو قبول میکنی؟!
گفتم: قبووول میکنم
ماهور انگشترو گزاشت تو دستم و از جاش پاشد و اومد بغلم کرد و سرمو بوسید
گفتم: خیلی یهویی شد
ماهور‌ گفت: آره عشق همینه دیگه
مشغول خوردن غذا و حرف زدن شدیم
بعد از اینکه غذا تموم شد
ماهور به باراد زنگ زد و گفت بیان اینجا فیلم ببینیم
باراد و تابان بعد ۵مین اومدن
ماهور گفت: باراد من صبر نکردم همین الان بش گفتم
باراد خندید و گفت: عیب نداره تو یه روز هممون وارد رابطه شدیم
ماهور یه فیلم عاشقانه گزاشت و مشغول دیدن فیلم شدیم
۲ ساعت بعد...
منو تابان رفتیم خونه خودمون و اونقدر خسته بودم که وایساده داشت خوابم میبرد
لباسامو دراوردم و نشستم رو مبل
گفتم: تابان به نظرت الان برای رل زدن زود نیست؟
تابان گفت: نمیدونم ولی دیگه داریم میریم تو ۲۳ سالگی
انگشترمو به تابان نشون دادم و گفتم: خوشگله نه؟
تابان گفت: آره خیلی خوشگله
گفتم: من میرم بخوابم فردا باید بریم دانشگاه ها
تابان گفت: منم الان میخوابم
افتادم رو تخت و خوابم برد..
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_13 =-=🍑💧
دست همو گرفته بودیم و داشتیم قدم میزدیم
گفتم: این انگشتر خیلی خوشگله
باراد گفت: خوشحالم که خوشت اومد
گفتم: خب الان چیکار کنیم؟
باراد گفت: رویاهام واقعی شد
خندیدم و گفتم: هنوز واقعی واقعی نشدا
باراد گفت: یه چند سال دیگه واقعیه واقعی میشه
لبخند زدم و مشغول قدم زدن شدیم
...
از زبان آسمان
رسیدیم خونه ماشینو پارک کرد
از ماشین پیاده شدم و ازش تشکر کردم و باهم وارد آسانسور شدیم بوی عطر تندش توی آسانسور پخش شده بود
رسیدیم طبقه هفتم و وارد خونه شدم و لباسامو دراوردم یه چیزی خوردم و گرفتم خوابیدم!
وقتی که بلند شدم همه جا تاریک‌ بود گوشیمم خاموش بود و منم خیلی از تاریکی میترسیدم
از اتاقم رفتم بیرون باراد و تابان هنوز نیومده بودن..
ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم
از جام پاشدم و رفتم دم در خونه ماهور
در زدم و ماهور باز کرد گفتم: چراغ قوه داری؟
ماهور با شنیدن صدام شوکه شد و گفت تازه از خواب بلند شدی؟
گفتم: آره حالا داری یا نه؟
ماهور گفت: بیا داخل
وارد خونش شدم و نزدیک بود بیوفتم که از پشت بغلم کرد و دستمو گرفت
رو مبل نشستم ماهور یه چراغ قوه بزرگ اورد و گزاشت رو میز و گفت: از تاریکی میترسی؟
گفتم: خیلی
ماهور به باراد زنگ زد و گفت کجایین؟
باراد گفت: تو پارکینگیم الان میایم بالا، راستی چرا برق رفت؟
ماهور گفت: نمیدونم آسمان اینجاست توهم تابانو بیار و گوشیو قطع کرد
بعد چند دقیقه باراد و تابان اومدن
تابان کنارم نشست و گفت تو خونه چراغ قوه نداریم ؟
گفتم: نمیدونم من از ترس اومدم اینجا
تابان بغلم کرد و گفت: ترسوی من
بعد چند دقیقه برق اومد
از جام پاشدم و از ماهور بازم تشکر کردم و داشتم میرفتم که تابان از پشت پتو رو انداخت رو سرم و با باراد از خونه رفتن بیرون
پتو رو انداختم کنار و رفتم درو باز کنم که دیدم قفل شده
تابان گفت: آسووو جون همونجا با ماهووور جون بمون خوش بگذره
گفتم: تابااان دستم بهت برسه موهای سرتو دونه دونه میکنم
صدای باراد شنیدم که الکی سرفه میکرد
گفتم: زهرمار همش تقصیر توعه
باراد خندید و گفت: عه به من چه؟
تابان گفت: بای بای عزیزم
به ماهور گفتم: تو بهشون گفتی منو اینجا زندانی کنن؟
ماهور گفت: نه من چیزی نگفتم
گفتم: آره جان عمت
[پ‌ن: پارت بعدی رو از دست ندید😂♥️]
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


تا الان رمان چطور بود؟^^💕🌊


#پارت_12 ~•~💦☁️
سوار ماشین شدیم
گفتم: داریم کجا میریم؟!
باراد گفت: یه جایی
بعد چند دقیقه زد‌کنار و از داشبورد یه پارچه دراورد
گفتم: میخوای چیکار کنی؟
باراد پارچه رو گزاشت رو چشمام و بستش و گفت: به زودی میفهمی
چند دقیقه گزشت و باراد ماشینو خاموش کرد و پیاده شد و درو برام باز کرد و دستمو‌ گرفته بود
فکر کنم یه جای خیلی خلوت بود
باراد‌ دم گوشم گفت: آماده ای؟
گفتم: آره
پارچه رو باز کرد و چشمامو باز کردم
صدای‌ دست و جیغ میومد
بعضی از بچه های ‌کلاس و دوستام بودن
کلی بادکنک های رنگی و چند تا دود رنگی رو زمین بود..
خیلی شوکه شده بودم...
دستامو گزاشتم رو صورتم و کنارم و نگاه کردم دیدم باراد نبود
پشت کردم...
دیدم زانو زده و یه انگشتر دستشه
باراد گفت: ازدواج زوده، ولی قول میدی تا ابد مال من باشی؟
خیلی شوکه شده بودم
صدای آبشار هایی که تو آسمون پرتاب میشدن میومد
دست و جیغ دوستام
آهنگی‌ که ماهور پلی کرده بود..
و کسی‌ جلوم بود که یه زمانی آینده مو باهاش تصور میکردم
و الان رویاهای بچگیم وقعی شدن
باراد از جاش بلند شد
دستشو‌گرفتم و گفتم: بهت قول میدم از همین امروز، تا وقتی‌ که زنده باشم عاشقت بمونم و هیچوقت ولت نکنم
باراد انگشتر رو گزاشت تو دستم
تو چشماش نگاه کردم و پریدم بغلش
دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: دوست دارم باراد گفت: من بیشتر!!
آسمان و دیدم که خیلی خوشحال بود
اونم بغل کردم و گفتم: سورپرایز خیلی خوبی بود
آسمان گفت: تو لایق بهترینایی خواهر گلم
گفتم: فدات بشم آخه من
باراد دستمو گرفت و گفت بیا بچه هارو معرفی کنم بت
گفتم: باشه
یه پسره و یه دختره رو نشون داد و گفت : آرشام و نیکو
زوج های دیگه روهم نشون داد : آیهان و دلارام ، سپهر و نیلوفر
آسمان گفت: به هانا و امیر هم گفتم بیان
آروم گفتم: خب الان با اینا که من خوب نمیشناسمشون میخوایم جایی بریم؟
باراد گفت: نه بابا
بچه ها اومدن طرفمون و تبریک گفتن و رفتن
بعد از اینکه همه رفتن
باراد به ماهور گفت : ماهور تو آسمان رو ببر خونه من با تابان کار دارم
ماهور گفت: چشم با کمال میل
آسمان خندید و سوار ماشین ماهور شد و رفتن
من مونده بودم و باراد
گفتم: باراد خیلی سورپرایزم کردی واقعا خیلی خوب بود
باراد گفت ارزشت بالاتر از این چیزاس!
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_11 ~-~☀️🥒
با آسمان داشتیم میرفتیم سمت‌ ماشین، باراد جلومو گرفت و گفت: آسمان خانوم اگه میشه من تابانو امروز ازتون قرض بگیرم
آسمان خندید و گفت: حتمااا
چپ چپ داشتم آسمانو نگاه میکردم
سوییچ و دادم به آسمان و سوار ‌ماشین باراد شدم
باراد حرکت کرد و ضبطو روشن کرد و صداشو زیاد کرد
بعد چند مین صدارو کمتر کردم و .گفتم: قبول میکنم
باراد گفت: چیو؟.
گفتم: درخواست دوستیتو
باراد وسط خیابون ترمز کرد و داشت بهم نگاه میکرد
خندیدم و گفتم چرا وسط خیابون ترمز کردی؟
بدون اینکه چیزی بگه رفت تو خاکی و ماشینو خاموش کرد و گفت: ینی الان تو مال منی دیگه درسته؟
لبخند زدم و گفتم: آره فکر کنم
باراد گفت: امروز برنامه دارم برات
گفتم: چی؟
باراد گفت: سورپرایزه، اما چیز خاصی نیست
باراد با یه دست داشت رانندگی میکرد و با اون دستش دستمو گرفته بود
بعد چند دقیقه کنار به رستوران وایساد..
وارد رستوران شدیم و دوتا پیتزا سفارش دادیم
گفتم: باراد بگو چه سورپرایزی داری؟
.باراد گفت: میدونی وقتی صدام میکنی عاشق اسمم میشم؟
گفتم: میگم تو این همه رمانتیک بازیارو از کجا یاد میگیری؟
باراد خندید و گفت: ماهور یاد میده .بهم، راستی ماهور میخواد فردا به آسمان درخواست دوستی بده بهش نگیااا
گفتم: وای واقعاا؟
باراد گفت: آره در نگاه اول عاشق شد
پیتزاهامونو اوردن و مشغول خوردن شدیم
وقتی غذای باراد تموم شد برای من یه تیکه پیتزا بود
نصفش کردم و گزاشتم تو بشقاب باراد و گفتم: من اونقدر دوست دارم که حاظرم تیکه آخر پیتزامو باهات نصف کنم^^
باراد گفت: مگه میشه عاشق تو نبود؟!
لبخند زدم و بقیه پیتزارو خوردم
بعد از پرداخت پول از رستوران رفتیم بیرون...
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_10 ♡.♡🌤
قضیه رو کامل براش تعریف کردم
آسمان گفت: واایییی تو چی؟ توهم دوسش داری؟
گفتم: واقعا نمیدونم
آسمان گفت: یکم روش فکر کن
گفتم: فکر میکنم
آسمان گفت: تو واقعا متوجه عشقی که باراد بهت داشت نشدی؟
تو چشام اشک جمع شده بود
گفتم: خب.. چرا متوجه شدم ولی فکر نمیکردم عشق باشه
آسمان گفت: تابان این عاشقته، ببین تو بهش توجه ایی نکردی به اون نگاهاش که فقط رو تو بود ، به اون رفتاراش که بخاطر تو بود
گفتم: چندروز فکر میکنم
آسمان بغلم کرد و گفت: بخاطر تو اومد دانشگاه تهران، بخاطر تو خونه جلویی رو گرفت، بیشتر روش فکر کن خواهری
لبخند زدم و گفتم: باشه
نهارمونو خوردیم
آسمان خوابید و من خیلی خسته بودم ولی یه لحظه هم از فکر باراد در نمیومدم، نمیدونستم باید چیکار کنم
فضای خونه برام خیلی خفه بود
آماده شدم و برای آسمان یه نامه نوشتم:
آسو، من رفتم بیرون زود برمیگردم باید یکم تنها باشم
بعد از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم یه جایی که منظره زیبایی داشت و خلوت بود، از ماشین پیاده شدم خیره شدم به غروب خورشید..
درسته یه زمانی دوسش داشتم،
ولی دیگه خیلی وقت بود که فراموشش کردم
نمیدونم دوباره بیارمش تو زندگیم یا نه
داشتم از بچگی تا الان که ۲۲ سالمه خاطراتمونو مرور میکردم
صورتم خیس شده بود
نمیخواستم از‌ قلبم استفاده کنم...
•[چند روز بعد...]•
استاد داشت درس میداد و من داشتم جزوه مینوشتم و حواسم به درس بود و حسابی تمرکز کرده بودم
آسمان گفت: تابااان بارادو نگاه کن چشتو دراورد
سرمو گرفتم بالا و باراد نگاه کردم
باراد لبخند زد
استاد گفت: آقای صالحی حواستون به من باشه..
ماهور خندید و گفت: باراد چشم دختره رو درآوردی
باراد بی اهمیت نسبت به همه داشت به من نگاه میکرد و من خودمو میزدم به نفهمی
آسمان گفت: تابان تابان نگاش کن
گفتم: این چرا زل زده به من؟
آسمان گفت: چون دوسِت داره، بعد امروزم قرار بود بهش جواب بدی
گفتم: آها آره پس واسه همینه
استاد گفت: خسته نباشید
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_۹ ו×💨✨
یکم جلوتر وایساد و گفت پیاده شو
یه جای خیلی خلوت بود..
دستام عرق سرد کرده بودن و قلبم تند میزد..
به دیوار تکیه دادم و گفت خب؟..
گفت: تابان من یه چند ماهیه.. نه، یه چند سالیه که سعی کردم فقط بخاطر تو خودمو تغییر بدم تا برات اهمیتی داشته باشم..
گفتم: الان که نداری باید چیکار کنم؟
باراد گفت: تو هنوز متوجه عشقی که من بهت دارم نشدی!!
با این حرفش واقعا جا خوردم و سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی اما نمیشد..
گفتم: زده به سرت؟
باراد گفت: نه، زده به قلبم!
دستشو گزاشت رو دیوار و بهم نزدیک تر شد و گفت: تو میدونی من فقط به خاطر تو اومدم دانشگاه تهران؟
میدونی چند ساله فقط بخاطر تو دارم زندگی میکنم؟
گفتم: نه نمیدونم
باراد گفت: تابان من دوست دارم
نمیدونستم چی بگم دستمو گزاشتم رو صورتم و گفتم: اگه میشه برگردیم خونه..
باراد گفت: نمیخوای چیزی بگی؟
گفتم: نه آقای صالحی لطفا بگردیم خونه
دستمو گرفت و گفت: میشه اینطوری حرف نزنی؟
دستمو از داخل دستاش دراوردم و گفتم: چه طوری؟
باراد گفت: ینی تو هیچ حسی به من نداری؟‌
گفتم: توقع داری چی بگم تو این شرایط؟ خب شوکه شدم! جواب این ‌سوالتو چند روز دیگه میدم نه الان..
دستشو از رو دیوار برداشت و به سمت ماشین رفتیم و حرکت کردیم سمت خونه
زدم زیر خنده
باراد گفت: چرا میخندی؟
گفتم: تا‌ الان تورو انقدر احساساتی ندیدم
‌باراد گفت: خب عاشقم، چه میشه کرد؟
بدون اینکه چیزی بگم خیره شدم به بیرون و داشتم به کسی فکر میکردم که کنارم نشسته بود !
وقتی رسیدیم آسمانو دیدم که داشت با ماهور داخل پارکینگ دعوا میکرد
پیاده شدم و گفتم: چخبره؟
آسمان گفت: بیشعور ماشینشو نمیبره اونورتر من پارک کنم
باراد گفت: ماهور ببخشیدا ولی باید بهش بگم
ماهور گفت: باراد بگی میکشمت
باراد خندید گفت: آسمان، ماهور دوست داره
منم گفتم: عهه آسمانم ماهورو دوست داره
ماهور و آسمان با اعصبانیت داشتن همدیگه رو‌ نگاه میکردن که ماهور خندش گرفت
آسمان با اعصبانیت گفت: کوفت
و سوار آسانسور شد و منم دنبالش رفتم..
آسمان خندید و گفت: اونم دوسم داره
گفتم: یه روز تازه همدیگه رو دیدینا..
وارد خونه شدیم و لباسامونو عوض کردبم و مشغول آشپزی بودم..
آسمان گفت: کثافت به من میگه رقاص کی بودی تو؟
خندیدم و گفت: چرا؟
آسمان گفت: داشتم تو ماشین با آهنگ که صداش بلند بود واسه خودم میرقصیدم اینم بود
زدم زیر خنده و گفتم: عااخی الان باهم دوستین؟
آسمان گفت: نه بابا اول بیاد بهم بگه بعد، راستی باراد باهات چیکار داشت؟
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_8 ~•~⚰♡
تلوزیونو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم سینمایی بودیم و کلی تنقلات جلومون بود..
انقدر خسته بودیم که ساعت ۱۰ خوابمون برد..
داشت به باراد فکر میکردم!
یعنی باهام چیکار داره؟
انقدر با خودم فکر و خیال کردم داشتم دیوونه میشدم
....
با زنگ هشدار از خواب پاشدم..
دست و صورتمو شستم و درحال آماده شدن بودیم..
صبحونه رو که خوردیم از خونه رفتیم بیرون و باراد و ماهور و دیدم که داشتن حرکت میکردن
باراد بهم یه لبخند زد
منم بیخیال بودم و داشتم سوار ماشین میشدم
داشتیم حرکت میکردیم که آسمان گفت: تابان چقد تو بی احساسی!
گفتم: خو توقع داری برم چیکار کنم؟
آسمان گفت: توهم یه لبخند میزدی
گفتم: لازم نیس
بعد چند دقیقه رسیدیم دانشگاه
امروز تا ساعت ۱۲ کلاس داشتیم
..
انقدر خسته بودم که نمیفهمیدم اصن استاد چی میگفت،
بعد از اینکه گفت خسته نباشید اولین نفری بودم که از جام پاشدم و با آسمان رفتم بیرون
سوییچ ماشینو دادم بهش..
آسمان گفت: اصن استرس نداشته باش
گفتم: نه بابا چه استرسی..
آسمان رفت و من داشتم آروم آروم میرفتم و در حروجی دانشگاه نزدیک شدم و اصن حواسم به باراد نبود و داشتم پیاده میرفتم که باراد صدام زد..
پشت کردم و گفتم: چیه؟
اومد سمتم و گفت: بیا سوار ماشین شو کارت دارم..
گفتم: ولی من باهات کاری ندارم
باراد گفت: تابان لجبازی نکن دیگه
گفتم: اووف.. . باشه
سوار ماشینش شدم داشت با سرعت میرفت که گفتم: هووو چته بابا آروم تر..
باراد خندید و گفت: باشه
گفتم: کجا داریم میریم
باراد گفت: نمیدونم، یه جایی که خلوت باشه و کسی نباشه..
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_۷ ~.~📬✨
آسمان گفت: حالا جدی جذاب نبود؟
گفتم: چمیدونم، دقت نکردم
مشغول خوردن پیتزا بودیم
به آسمان گفتم: بعد اینکه غذارو خوردیم بریم بازار یکم واسه خونه خرید کنیم هیچی نداریمااا..
آسمان گفت: باشه
گفتم: اووف کِی این ۳ ماه تموم میشه بریم خونه خودمون..
از جامون پاشدیم و حاضر شدیم و سوار آسانسور شدیم...
ماشینو روشن کردیم و حرکت کردیم سمت یه سوپرمارکت و یه سری مواد غذایی خریدیم..
ساعت ۳:۳۰ بود..
وسایلو تو ماشین گزاشتیم..
آسمان گفت: بریم یکم بگردیم؟
گفتم: درس داریمااا
آسمان گفت: ولش کن بابا گازو بگیر بریم بگردیم
خندیدم و حرکت کردیم سمت یکی از پاساژای معروف تهران..
آسمان گفت: کفش میخواامم
گفتم: وای آسمان آخرین کفشتو یه هفته پیش خریدی
آسمان گفت: نه من کفش میخوام بیا بریم بخریم..
وارد یه مغازه شدیم و دوتا کتونی لژدار ست خریدیم..
داشتیم میگشتیم که آسمان گفت:
تابان لاک میخوام
گفتم : عاره منم میخوام
یکم رفتیم جلوتر یه مغازه پیدا کردیم پر از لاک های رنگارنگ..
بعد از خرید کلی لاک از مغازه اومدیم بیرون
گفتم: آسو بریم دیگه..
آسمان گفت: هووف باشه..
به سمت خونه حرکت کردیم
ساعت 5 بود که رسیدیم خونه
روی در خونه یه کاغذ دیدم که روش نوشته بود:
تابان فردا بعد دانشگاه منتظرم بمون کارت دارم..
- باراد
کاغذو از روی در گرفتم و پارش کردم..
آسمان گفت: چرا پارش کردی دیوونه؟
گفتم: من باهاش کاری ندارم
رفتیم داخل خونه و لباسامو عوض کردم..
آسمان گفت: تابان فردا بعد دانشگاه من خودم با ماشینت میرم خونه
گفتم: پس من با چی بیام؟
آسمان گفت: با باراد دیگه
گفتم: عمرااا
آسمان گفت: تابان باید بری فهمیدی؟
گفتم: باشه پس میرم بهش میگم تو از ماهور خوشت میاد
آسمان گفت: واای مرسی حتما بگیااا
گفتم: آسمان تو چقدرر پررویی!!!
آسمان گفت: تو نگو، خودم میگم اصن
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_6 =-=🐾🌊
ساعت 1 بود که از گشنگی از خواب بیدار شدم..
رفتم سر یخچال هیچی نبود..
از یه رستوران معروف تهران دو تا پیتزا سفارش دادم و رفتم تو اتاق آسو و از خواب بیدارش کردم..
آسمان یه خمیازه کشید و گفت: تابان خیلی گشنمه..
گفتم: منم همینطور هیچی تو خونه نداشتیم دوتا پیتزا سفارش دادم..
بعد ۵ مین زنگ خونه ب صدا درومد
شالمو گزاشتم سرم تنم یه شومیز بلند بود..
درو باز کردم و سلام کردم و پرسیدم چقدر شد؟
همون لحظه باراد درو باز کرد و داشت چپ چپ به پسره نگاه میکرد..
پسره گفت: واسه دختری به زیبایی شما قابل نداره..
گفتم: ممنونم لطفا بگین قیمت چقدر‌شد..
نگاه باراد هی بدتر میشد..
پسره گفت: گفتم که قابل نداره میتونم شمارتونو داشتم باشم؟
قبل از اینکه چیزی بگم باراد یقه پسره رو گرفت و چسبوند به دیوار
تو گوه میخوری بحوای ازش شماره بگیری پسره ی **
با صدای دعوا این دوتا آسمان و اون پسره از خونه اومدن بیرون
پسره سرفه میکرد و میگفت: تو چیکارشی؟
اون پسره که دوست باراد بود جداشون کرد که باراد گفت: ماهور ولم کن میخوام دهنشو پر خون کنم
باراد بگو ببینم چقد شد؟
بیس..بیست تومن
باراد دو تا ده تومنی داد بهش و هولش داد تو آسانسور..
گفتم: آقای صالحی اصن به شما ربطی نداشت!
باراد گفت: خیلی هم ربط داره
میخواستم یه چیزی بگم که ماهور گفت..
حس برادرانه باراده دیگه شما ول کنین..
همه زل زدیم به ماهور
آسمان گفت: مطمئنین برادرانه اس؟
باراد لبخند عمیقی زد..
چپ چپ به آسو نگاه کردم و گفتم گمشو بیا تو خونه..
وارد خونه شدم و درو بستم..
آسمان نشست دم در و زانو هاشو بغل کرد و گفت: وااعاای چقد این ماهور خوشگلههه
زدم تو سرم و گفتم: اینم عاشق شد
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


آسمان ک خیلی قشنگه:|


اسم آسمان رو عوض کنم؟-.-🔥
👍🏻 عاره
👎🏻 نه خوبه^^


#پارت_5 ×.×🖖🏼♡
باراد حرفی نزد و داشت به استاد نگاه میکرد..
بعد دو ساعت استاد گفت خسته نباشید، کیفمو برداشتم و با آسمان از کلاس خارج شدیم که گفتم: خداروشکر این کلاسو برداشتیما ۲ ساعتم بیشتر نبود.. آسمان حرفمو تایید کرد
سوار ماشین شدبم و حرکت کردیم سمت خونه بعد اینکه ماشینو پارک کردم یه ماشین فِراری پشتمون پارک کرد و دونفر از ماشین پیدا شدن..
آسمان گفت: وای این خونش اینجاست؟
بدون اینکه حرفی بزنم دست آسو رو گرفتم و سوار آسانسور شدیم..
بعد چند ثانیه باراد و اون دوستش با یه لبخند مرموزانه وارد آسانسور شدن و زدن طبقه ۷!!
من و آسو هم با تعجب داشتیم ب هم نگاه میکردیم..
باراد در آسانسور و باز کرد
داخل طبقه ۷ دو تا خونه بود که یکیش برای ما بود و اون یکیش برای باراد و دوستش‌..
درو باز کردیم و وارد خونه شدیم..
گفتم: آسو بخدا اینا مارو تعقیب میکنن..
آسمان خندید
لباسامو عوض کردم و افتادم رو تخت و خوابیدم!
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_4 •-•🌏✨
آسمان گفت: تابان
گفتم: هن؟
آسمان گفت: با..باراادد
همونطور که سرم تو گوشی بود گفتم: آسمان دیوونه شدی؟ باراد اینجا چیکار میکنه؟!
آسمان گفت: یه لحظه کلتو از اون گوشی در بیار و ببین‌...
گوشیمو گزاشتم کنار و سرمو گرفتم بالا و بارادو دیدم..
خودش بود!!!
زیر چشمش کبود شده بود
یکی از پسرا گفت: باراد خان باز با کی دعوا کردی؟
باراد بی توجه به پسرا اومد کیفشو انداخت صندلی کنارم..
گفتم: پشت هم جا هستا..
باراد گفت: دوست دارم اینجا بشینم
بدون اینکه حرفی بزنم گوشیمو گرفتم و به آسمان که دقیقا کنارم نشسته بود پیام دادم و گفتم:
این اینجا چیکار میکنهههه؟!
اآسمان گفت: نمیدونم خودمم شوکه شدم..
گفتم: چرا اومده کنار من نشسته؟
آسمان گفت: اینو دیگه واقعا نمیدونم
استاد وارد کلاس شد و خودشو معرفی‌ کرد، فامیلیش حسینی بود..
داشت اسم هارو میخوند
اولین اسم، اسم آسمان بود..
آسمان آقایی
آسمان دستشو برد‌ بالا..
بعد چند مین گفت: باراد و تابان صالحی...
هردومون دستمونو بردیم بالا
استاد گفت: فامیلین؟
گفتم: فامیل خیلی دور
بارادو دیدم که داشت یه لبخند مرموزانه میزد با جدیت گفتم: زهرمار
ادامه دارد...☃💙
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_3 ~.~🔥💸
آسمان گفت: تابان من صدبار بهت گفتم یه ماشین درست حسابی بگیر الان این سقف نداره، یه پرنده برینه رو سرمون چیکار کنیم؟
خندیدم و گفتم: نگران نباش..

آسمان گفت: تابان نزدیک دانشگاه شدیم سرعتتو زیاد کن بعد دم در اونجا یه ترمز خفن بزن، باشه؟
یه نگاه به آسمان کردم و بعد خندیدم و گفتم: باشه
نزدیک دانشگاه که شدیم سرعتمو یکم بردم بالا و جلو دانشگاه که خیلی آدم وایساده بودن
یه ترمز شدیدی کردم که همه نگاه ها برگشت سمت ما..
همه چشاشون اندازه توپ تنیس شده بود..
یه جای خوب پارک کردم و خیلی شیک درو باز کردیم و وارد دانشگاه شدیم و همه زل زده بودن به ما..
هانا و مهتاب و دیدم که داشتن راه میرفتن براشون دست تکون دادم که برگشتن سمت ما
هانا و مهتاب مثل من و آسمان دوستای صمیمی بودن و هانا هم دوستمون بود و با ما اومد دانشگاه تهران
بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل کلاس..
من و تابان کنار هم نشستیم و کنارم یه صندلی خالی بود..
گوشیمو از تو کیفم دراوردم و مشغول چک کردن تلگرامم بودم...
بعد چند دقیقه در کلاس با شدت باز شد، کلاس تو سکوت بود
منم طبق معمول بیخیال دنیا سرم تو گوشیم بود..
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_2 ^^🤞🏽🌙
مشغول خوردن صبحانه شدیم.. ساعت ۷ بود که از جامون پاشدیم و رفتیم آماده شیم..
یه آرایش ساده کردم و مانتو خاکستری جلوباز و مقنعه مشکیمو با شلوار مشکی پوشیدم
گوشیمو از شارژ دراوردم و از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل..
هانا بهم زنگ زد..
+ سلام هانا
- سلام تابان چرا نمیاین دانشگاه؟
+ یه نیم ساعت دیگه میایم..
- ما سخت رسیدیم به دانشگاه، شما که خونتون وسط تهرانه..
+ آره، تو دانشگاه میبینمت..خدافس
آسمان گفت: کی بود؟
گفتم: هانا بود گفت کی میاین..
آسمان: آها پاشو بریم..
سوییچ رو از رو میز گرفتم و کفشمو پوشیدم و با آسانسور رفتیم پایین..
سوار ماشین شدیم..
آسمان گفت: تابان به نظرت خوابگاه میرفتیم بهتر بود نه؟
گفتم: نه بابا عمرا همین خونه مجردیمون عالیه خوشگل هم هست..
ماشین روشن کردم و راه افتادیم سمت دانشگاه آزاد تهران، دانشکده معماری..
آسمان گفت: تابان اسم ماشی..
گفتم: بخدا دوباره بخوای اسم ماشینو بپرسی میزنم نصفت میکنم سه ساله ماشین دارم هنوز اسمشو یاد نگرفتی..
آسمان گفت: خب سخته
گفتم: مازراتی گرن کابریو رنگشم که زرده
ادامه دارد...*•*💕🌊
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


#پارت_1 =]💗⚡️
- تابان پاشووو روز اول دانشگاه دیر میرسیمااا
- تاباااان پاشووو دیگه
+ اه آسمان خفه شو میخوام بخوابم
- گفتم پاشو دیر شد
+ پا نمیشممم
تا یک دقیقه صدای عرعر آسمان قطع شد که یه پارچ آب سرد رو سرم ریخته شد..

گفتم: آسمااان بخدا دستم بهت نرسهههه از جام پاشدم و کل خونه رو دنبال آسمان دوییدم و از پشت موهای صافشو گرفتم تو دستم..
آسمان گفت: عاااخ ولم کن
گفتم: آسمان ساعت تازه ۶ و نیمههه ما ۸ باید دانشگاه باشیم چرا انقدر زود بلندم کردی..
آسمان گفت: چون توعه گاو ۲ ساعت طول میکشه حاضر شی..
موهاشو ول کردم و رفتم صورتمو شستم و وقتی برگشتم دیدم رو میز یه صبحانه کامله..
گفتم: به‌به آسو کدبانو شدی واسه خودتا وقت شوهر کردنته و بعد زدم زیر خنده
آسمان گفت: من فلا فقط دارم دعا میکنم یه بدبخت تورو بگیره از دستت رااحت شم..
ادامه دارد..^-^✨💘
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni


شروع رمان عشق پنهانی*•*🌈👇🏻
پ‌ن: ب درخواست خیلیاتون عکس شخصیت هارو نمیزارم!

19 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

232

obunachilar
Kanal statistikasi