من تو زندگی قبلیم یه اِلف بودم. تو نوجوونی خیلی شیطنت میکردم و علی رغم تذکرهای دیگران، دوست داشتم به انسانها نزدیک بشم و اونهارو بشناسم.
نمیدونستم چرا انسانها با اینکه قوی بودن، به ساحرهها عجیبالخلقه میگفتن، از سیرنها میترسن و خونآشامها رو شکنجه میکنن.
بزرگترها میگفتن باید از انسانها فاصله بگیریم، میگفتن اونا خطرناکن.. ولی من شبها از پشت پنجرهی اتاقِ خونهی نزدیکِ چشمهای که ما روی درختِ نزدیکش زندگی میکردیم، مینشستم و انسانِ نوجوونی که ظهرها به جنگل میاد و زیر تک درخت قطع شدهای میشینه و کتاب میخونه، عصرونه موردعلاقهاش نون تست و مربای توتفرنگیه و صبح هر جمعه یه نوای خاص رو با چنگ مینوازه، رو نگاه میکردم.
همونی که وقتی بچه بود یه روز هنگام دوییدن تو جنگل زمین خورد و من با اینکه میدونستم احتمال گیر افتادم هست، وقتی در حال گریه کردن بود زخم روی پاش رو شفا دادم.
و به خودم قول دادم همیشه مراقبش باشم. پس درسته نمیتونستم نزدیکش بشم، ولی همیشه از دور نگاهش میکردم و مواظبش بودم.
هر دو بزرگتر شدیم. من هنوز هم از دور نگاهش میکردم، و هنوز هم مراقبش بودم. مراقب بند کفش محکم بسته نشدهاش، کلیدهایی که اکثرا جا میذاره و چتری که تو هوای بارونی با خودش نمیبره، دستگاه تستی که فراموش میکنه خاموش کنه، پتویی که هنگام خواب از روش کنار کشیده میشه و پنجرهای که هنگام مریض شدنش هم باز میمونه.
و یه روز.. یه روز دیگه نیست.
یه روز که گرد و خاک برای روزها روی زمین نشسته؛ یه روز که شومینه برای هفتهها خاموشه؛ یه روز که پنجرهای که ماههاست باز نشده، جوری به لولا قفل خورده که انگار هیچوقت نباید باز میشده؛ یه روز که صدایی برای سالها داخل خونه نپیچیده.
و من؟
من زیر تک درخت قطع شده وسط جنگل میشینم و همون نوای آشنای صبح جمعهها که با چنگ نواخته میشد رو زمزمه میکنم.
و با نگاهم اطراف رو میگردم، نکنه بچهای روی زمین افتاده باشه و بخاطر زانوی زخمیاش گریه کنه؟
نمیدونستم چرا انسانها با اینکه قوی بودن، به ساحرهها عجیبالخلقه میگفتن، از سیرنها میترسن و خونآشامها رو شکنجه میکنن.
بزرگترها میگفتن باید از انسانها فاصله بگیریم، میگفتن اونا خطرناکن.. ولی من شبها از پشت پنجرهی اتاقِ خونهی نزدیکِ چشمهای که ما روی درختِ نزدیکش زندگی میکردیم، مینشستم و انسانِ نوجوونی که ظهرها به جنگل میاد و زیر تک درخت قطع شدهای میشینه و کتاب میخونه، عصرونه موردعلاقهاش نون تست و مربای توتفرنگیه و صبح هر جمعه یه نوای خاص رو با چنگ مینوازه، رو نگاه میکردم.
همونی که وقتی بچه بود یه روز هنگام دوییدن تو جنگل زمین خورد و من با اینکه میدونستم احتمال گیر افتادم هست، وقتی در حال گریه کردن بود زخم روی پاش رو شفا دادم.
و به خودم قول دادم همیشه مراقبش باشم. پس درسته نمیتونستم نزدیکش بشم، ولی همیشه از دور نگاهش میکردم و مواظبش بودم.
هر دو بزرگتر شدیم. من هنوز هم از دور نگاهش میکردم، و هنوز هم مراقبش بودم. مراقب بند کفش محکم بسته نشدهاش، کلیدهایی که اکثرا جا میذاره و چتری که تو هوای بارونی با خودش نمیبره، دستگاه تستی که فراموش میکنه خاموش کنه، پتویی که هنگام خواب از روش کنار کشیده میشه و پنجرهای که هنگام مریض شدنش هم باز میمونه.
و یه روز.. یه روز دیگه نیست.
یه روز که گرد و خاک برای روزها روی زمین نشسته؛ یه روز که شومینه برای هفتهها خاموشه؛ یه روز که پنجرهای که ماههاست باز نشده، جوری به لولا قفل خورده که انگار هیچوقت نباید باز میشده؛ یه روز که صدایی برای سالها داخل خونه نپیچیده.
و من؟
من زیر تک درخت قطع شده وسط جنگل میشینم و همون نوای آشنای صبح جمعهها که با چنگ نواخته میشد رو زمزمه میکنم.
و با نگاهم اطراف رو میگردم، نکنه بچهای روی زمین افتاده باشه و بخاطر زانوی زخمیاش گریه کنه؟