بچه که بود قسمت زیادی از روزشو کنار دریاچه میگذروند.روی سنگا میشست،پاهاشو میزاشت توی آب و از روزمرش برای ماهی ها میگفت. ماهی ها همیشه به حرف هاش گوش میکردن. مهم نبود چند ساعت اونجا بشینه و چند ساعت حرف بزنه. مهم نبود کِی بیاد و کِی بره. هروقت میومد و تا هروقت که میموند ماهی ها هنوز به حرف هاش گوش میدادن و همیشه اونجا بودن.
یکی دو سالی بود که پسر بچه گوگولی همسایه که زیادی لاغر، نحیف و کم حرف بود هم میومد و کنارش روی سنگا مینشست.
هیچ وقت حرف نمیزد و سوال نمیپرسید . فقط گوش میکرد.
+کاش منم ماهی بودم،هرجا میخواستم برا خودم میرفتم و تا حد ممکن از آدما و مکان هایی که اذیتم میکنن دور میشدم. میرفتم و اقیانوس های مختلف دنیارو میگشتم.
-منم باهات میام.
این اولین بار بود که پسر حرف میزد.
+اگه قول بدی جلوی دست و پامو نگیری تورم میبرم.
پسر سرشو تکون داد.
روز های کنار دریاچه میگذشتن و اونا کنار هم میخندیدن.
امروز آفتاب خیلی مستقیم میتابه. پسر دختر اول کلاهشو رو سرش میزاره و بعد به سمت دریاچه راهی میشه. به اونجا میرسه و عین همیشه شروع به صحبت میکنه.
چند دقیقه یک بار سرشو به سمت اطراف میچرخونه اما خبری از پسر نیست.
+گمونم امروز قرار نیست بیاد.
چند روزی میگذره. خبری از پسر نیست و دختر داره کم کم نگران میشه.
پس مسافت نسبتا کوتاهی رو طی میکنه تا به خونه شون برسه.
در خونه بازه و همه چی به نظر غمناک میاد.
خانمی در حال جارو زدن حیاطه.
+سلام. (اسم پسر رو به یاد نمیاره)
+پسر کوچولو خونست؟ من دوستشم. چند روزیه نمیاد لب دریاچه.حالش خوبه؟
صدای زن پر از اندوهه.
-پس ماهی کوچولو تویی؟
دختر گیج نگاه میکنه.
+زن به داخل خونه میره و با یه برگه تو دستش برمیگرده و برگه رو به دست دختر میده.
دختر به برگه نگاه میکنه:
نقاشی دو تا ماهی که میخندن با یه متن
**سلام.
من میخوام تو زندگی بعدیم ماهی بشم. میشه پیدام کنی؟ قول میدم جلو دست و پاتو نگیرم، دنبالت میام و فقط به حرفات گوش میدم.**
همه چیز غمگین تر از همیشه میشه.
توضیحات: پسر کوچولو مرده:(
@Lollipopland