نگاهی به اسمان کرد، اسمانی که حالا داشت جای رنگ تیره اش را به روشنایی روز میداد.
عاشق کتاب خواندن در نزدیکای صبح بود.
اما حالا داشت لیوانش را با ویسکی موردعلاقه او پر میکرد.
هرچند که مارک ویسکی ارزان قیمت و معمولی بود. اما شادترین خاطراتش را مدیون او بود.
روزی که برای اولین بار او را دید.
روزی که برای اولین بار او را بوسید.
روزی که برای اولین بار با او در سپیده دم قدم زد.
چاشنی همیشگی قرار هایش با او ویسکی موردعلاقه اش بود.
اما حالا به تنهایی لیوانش را پر میکرد.
شاید دیگر دستانش در دست او نبود، اما خاطرات شادش همیشه قلبش را به تپش وا میداشت و نتیجه خاطرات دفتری پر از نوشته راجب او و سیگار نیمه روشنش بود.
"به یاد او برای وقتی که اولین بار دیدمش"
عاشق کتاب خواندن در نزدیکای صبح بود.
اما حالا داشت لیوانش را با ویسکی موردعلاقه او پر میکرد.
هرچند که مارک ویسکی ارزان قیمت و معمولی بود. اما شادترین خاطراتش را مدیون او بود.
روزی که برای اولین بار او را دید.
روزی که برای اولین بار او را بوسید.
روزی که برای اولین بار با او در سپیده دم قدم زد.
چاشنی همیشگی قرار هایش با او ویسکی موردعلاقه اش بود.
اما حالا به تنهایی لیوانش را پر میکرد.
شاید دیگر دستانش در دست او نبود، اما خاطرات شادش همیشه قلبش را به تپش وا میداشت و نتیجه خاطرات دفتری پر از نوشته راجب او و سیگار نیمه روشنش بود.
"به یاد او برای وقتی که اولین بار دیدمش"