در فراسویِ دیدن چشمانت،اینگونه می خواهم برایت بنویسم..
فردا در همین ساعت ها برایِ آمدنت تمام سلول هایم را باید آرام کنم مبادا زبان قلبم را مقابلت لو دهند؛اما چگونه آنها را وا دارم که نخواهد به آغوشت کشند؟
نمیدانم ولی دوری سخت شده،خیلی سخت تر از اونی که تا الان تو قلبم نگهت داشتم؛سخته،اینکه جلوت باشم و نتونم از قشنگی چشمات بهت بگم؛اینکه مقابلت باشم و نتونم میون بازوهات پناه بگیرم؛سختمه جانا...؛خیلی سختمه. ولی یه روز دست پر برمیگردم ولی بازم پر تر از اشکای شوقِ تو چشمام نیست؛یه روزی تمام نوشته های جهان را به نام چشمانت میزنم.
جانآ موندگار باشیا قربون چش و چالت برم:)؛
-مارلین نویس«برایِ ب»