#دختر_خوانده
#پارت8
با دیدن فضای رو به روم حیرت زده شدم این عمارت دسته کمی از قصر نداشت یه پذیرایی بزرگـ که یه لوستر طلایی و بزرگی وسط سقف آویزون بود مجسمه ها و گلدون های کوچیک بزرگ که هر گوشه از خونه گذاشته شده بود سمت چپ آشپزخونه بود یه میز غذاخوری ۱۲نفره هم گوشه کنار آشپزخونه بود سمت راست خونه که با چوب های قهوه ای سوخته از پذیرایی جدا شده بود دو پله به پایین میخورد یه دست مبل راحتی جلوی تی وی بزرگی قرار داشت نشیمن بود
خونه مجلل و زیبایی بود اما...
پوزخندی گوشه لبم نقش بست به سمت آشپزخونه راهی شدم که با صدای سیاوش تنم یخ بست
"اینجا چه غلطی میکنی"
جزئت برگشتن نداشتم تنم از ترس شروع به لرزیدن کرد خدا لعنتت کنه دختر تو گفتی خونه نیست با داد بلندش پریدم هوا
"با تواممم"
اشکتم وکید رو گونه هام برگشتم ولی باهاش چشم تو چشم نشدم صدای قدم هاش رو شنیدم که هرلحظه نزدیک تر میشد چونه ام بین دستاش گرفت و سرم بالا اورد
"مکه نگفتم حق نداری بیای پایین قانون شکنی میکنی؟!"
باز هم جواب ندادم و چشم هام رو هم فشردم
"دختر عوضی جوابمم نمیدی دیکه اره انقدر پرو شدی"
سیلی محکمی به گوشم زد که انگار برق سه فاز بهم وصل کردن پرت زمین شدم با پاش محکم به سینه ام کوبید که نفسم رفت چشمام سیاهی رفتم با سوزش بازوم جیغ بلندی سر دادم کمربندش رو به تنم میکوبید
"توروخدا نزن...آییی غلـ..ط کردم...دیگه نـ..میام پایین ....نزننننن.آخخخخ نزن الـ...التماست میک...نم"
هق میزدم ازش طلب بخشش میکردم ولی انگار نمیشنید با صدای پیر زنی که جلوم ایستاد و دستاش رو باز کرده بود نگاهش کردم
"نزن آقا توروخدا این بچه چه گناهی کرده اخه باید کتک بخوره"
"برو اونور گل بی بی"
"توروخدا به خاطر من گناه داره تنش دووم نمیاره میمیره"
با نغرت نگاهی بهم انداخت کمربندش روم پرت کرد و رفت از درد سینه ام نمیتونستم نفس بکشم دیگه درد اینهمه زخم رو نتونستم تحمل کنم پلک هام رو هم افتاد
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#پارت8
با دیدن فضای رو به روم حیرت زده شدم این عمارت دسته کمی از قصر نداشت یه پذیرایی بزرگـ که یه لوستر طلایی و بزرگی وسط سقف آویزون بود مجسمه ها و گلدون های کوچیک بزرگ که هر گوشه از خونه گذاشته شده بود سمت چپ آشپزخونه بود یه میز غذاخوری ۱۲نفره هم گوشه کنار آشپزخونه بود سمت راست خونه که با چوب های قهوه ای سوخته از پذیرایی جدا شده بود دو پله به پایین میخورد یه دست مبل راحتی جلوی تی وی بزرگی قرار داشت نشیمن بود
خونه مجلل و زیبایی بود اما...
پوزخندی گوشه لبم نقش بست به سمت آشپزخونه راهی شدم که با صدای سیاوش تنم یخ بست
"اینجا چه غلطی میکنی"
جزئت برگشتن نداشتم تنم از ترس شروع به لرزیدن کرد خدا لعنتت کنه دختر تو گفتی خونه نیست با داد بلندش پریدم هوا
"با تواممم"
اشکتم وکید رو گونه هام برگشتم ولی باهاش چشم تو چشم نشدم صدای قدم هاش رو شنیدم که هرلحظه نزدیک تر میشد چونه ام بین دستاش گرفت و سرم بالا اورد
"مکه نگفتم حق نداری بیای پایین قانون شکنی میکنی؟!"
باز هم جواب ندادم و چشم هام رو هم فشردم
"دختر عوضی جوابمم نمیدی دیکه اره انقدر پرو شدی"
سیلی محکمی به گوشم زد که انگار برق سه فاز بهم وصل کردن پرت زمین شدم با پاش محکم به سینه ام کوبید که نفسم رفت چشمام سیاهی رفتم با سوزش بازوم جیغ بلندی سر دادم کمربندش رو به تنم میکوبید
"توروخدا نزن...آییی غلـ..ط کردم...دیگه نـ..میام پایین ....نزننننن.آخخخخ نزن الـ...التماست میک...نم"
هق میزدم ازش طلب بخشش میکردم ولی انگار نمیشنید با صدای پیر زنی که جلوم ایستاد و دستاش رو باز کرده بود نگاهش کردم
"نزن آقا توروخدا این بچه چه گناهی کرده اخه باید کتک بخوره"
"برو اونور گل بی بی"
"توروخدا به خاطر من گناه داره تنش دووم نمیاره میمیره"
با نغرت نگاهی بهم انداخت کمربندش روم پرت کرد و رفت از درد سینه ام نمیتونستم نفس بکشم دیگه درد اینهمه زخم رو نتونستم تحمل کنم پلک هام رو هم افتاد
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂