|| #رز_سياه 🥀 #prt_1||
به نام بهترين دوست
كه هر چي داريم از اوست
مقدمه
اينبار روايتي متفاوت داريم از ليلاي مجنون... قصه اي كه ليلا جاي مجنونه.
ليلايي كه همه بيراه ها رو ميره تا مجنونش رو نجات بده...
ليلايي كه نه به خاطر چهره و زيياييش بلكه به خاطر شدت عشقش معروف شد
ليلايي كه مثل گل رز سياهي متفاوت تر و تنها تر از هر كسي ميون خارها زندگي ميكنه...
روزي از ليلاي قصه مون پرسيدن:
- سخت نيست؟ اينطور دوست داشتن كه يك طرفس و هيچي برات نداره جز درد...
ليلي ما چو اين سخن بشنيد اول بگريست و سپس خنديد:
- اين زيبا ترين درد و شيرين ترين حقيقت تلخ اين زندگيه...
***
با پيچيدن دردي توي گردنم اروم چشم هام رو باز كردم. بازم روي ميز خوابم برده بود...
چيز جديدي نبود، از پشت ميز بلند شدم و همين طور كه گردنم رو ميمالوندم قفل در رو چك كردم و با كشيدن نفسي عميق به سمت حموم رفتم، توي اين جهنم فقط همين ميتونست ارومم كنه و از دردهام كم كنه...
رو به روي آيينه به انعكاسم چشم دوختم و لبخند سطحي زدم، با انداختن گردنبد حلالي شكلم كه از مادرم به يادگار مونده بود وسايلم رو برداشتم و از اتاق زدم بيرون و اميدوار بودم حداقل امروز هيچكدومشون سر راهم سبز نشن؛ تقريبا به در رسيده بودم كه با شنيدن اسمم دستم روي دستگيره متوقف شد.
با لبخندي كمرنگي به سمتشون برگشتم:
- بله؟
همين طور ارنج بابا رو گرفته بود و باهاش از پله ها پايين ميومد گفت:
- عه سلام... كجا ميري اين وقت صبح؟
به سمت بابا رفتم و با بوسه اي روي گونه اش ازش خداحافظي كردم و اونم به سمت حال راهي شد و دوباره راهي شدم كه برم ولي اين بار از نبود بابا استفاده كرد و تن صداش رو يكم بالاتر برد:
- با تو بودم...
نخواستم توجهي نشون بدم و به سمت در رفتم ولي با كشيده شدن بازوم دلم ريخت و سريع به سمتش برگشتم و ازش فاصله گرفتم:
- به من دست نزن!
با بردن دست هاش لاي موهام و دادنشون پشت گوشم، نجواكنان كنار گوشم گفت:
- عه... ميبينم باز بلبل زبون شدي... كجا ميري؟
نگاهم رو از اون نگاه حريص و كثيفش گرفتم و به پايين دوختم، اگه الان باهاش لج ميكردم نميزاشت برم...
نفس عميقي كشيدم و دوباره اون لبخند تصنعي رو به لب زدم و گفتم:
- ميرم براي پرونده جديدم...
ابرويي بالا انداخت و با لبخندي ازم فاصله گرفت:
- خوبه... دير نكني!
مرتيكه خوك صفت!!! بالاخره با پيچيدن دستگيره در از اون جهنم كه به اصطلاح اسمش خونه بود بيرون اومدم و سوار ماشين شدم و به سمت زندان مركزي به راه افتادم و سعي كردم تمركزم رو روي پرونده ام بزارم و از هر چيز ديگه اي فاصله بگيرم...
حداقل براي مدتي.
https://t.me/novels_A
به نام بهترين دوست
كه هر چي داريم از اوست
مقدمه
اينبار روايتي متفاوت داريم از ليلاي مجنون... قصه اي كه ليلا جاي مجنونه.
ليلايي كه همه بيراه ها رو ميره تا مجنونش رو نجات بده...
ليلايي كه نه به خاطر چهره و زيياييش بلكه به خاطر شدت عشقش معروف شد
ليلايي كه مثل گل رز سياهي متفاوت تر و تنها تر از هر كسي ميون خارها زندگي ميكنه...
روزي از ليلاي قصه مون پرسيدن:
- سخت نيست؟ اينطور دوست داشتن كه يك طرفس و هيچي برات نداره جز درد...
ليلي ما چو اين سخن بشنيد اول بگريست و سپس خنديد:
- اين زيبا ترين درد و شيرين ترين حقيقت تلخ اين زندگيه...
***
با پيچيدن دردي توي گردنم اروم چشم هام رو باز كردم. بازم روي ميز خوابم برده بود...
چيز جديدي نبود، از پشت ميز بلند شدم و همين طور كه گردنم رو ميمالوندم قفل در رو چك كردم و با كشيدن نفسي عميق به سمت حموم رفتم، توي اين جهنم فقط همين ميتونست ارومم كنه و از دردهام كم كنه...
رو به روي آيينه به انعكاسم چشم دوختم و لبخند سطحي زدم، با انداختن گردنبد حلالي شكلم كه از مادرم به يادگار مونده بود وسايلم رو برداشتم و از اتاق زدم بيرون و اميدوار بودم حداقل امروز هيچكدومشون سر راهم سبز نشن؛ تقريبا به در رسيده بودم كه با شنيدن اسمم دستم روي دستگيره متوقف شد.
با لبخندي كمرنگي به سمتشون برگشتم:
- بله؟
همين طور ارنج بابا رو گرفته بود و باهاش از پله ها پايين ميومد گفت:
- عه سلام... كجا ميري اين وقت صبح؟
به سمت بابا رفتم و با بوسه اي روي گونه اش ازش خداحافظي كردم و اونم به سمت حال راهي شد و دوباره راهي شدم كه برم ولي اين بار از نبود بابا استفاده كرد و تن صداش رو يكم بالاتر برد:
- با تو بودم...
نخواستم توجهي نشون بدم و به سمت در رفتم ولي با كشيده شدن بازوم دلم ريخت و سريع به سمتش برگشتم و ازش فاصله گرفتم:
- به من دست نزن!
با بردن دست هاش لاي موهام و دادنشون پشت گوشم، نجواكنان كنار گوشم گفت:
- عه... ميبينم باز بلبل زبون شدي... كجا ميري؟
نگاهم رو از اون نگاه حريص و كثيفش گرفتم و به پايين دوختم، اگه الان باهاش لج ميكردم نميزاشت برم...
نفس عميقي كشيدم و دوباره اون لبخند تصنعي رو به لب زدم و گفتم:
- ميرم براي پرونده جديدم...
ابرويي بالا انداخت و با لبخندي ازم فاصله گرفت:
- خوبه... دير نكني!
مرتيكه خوك صفت!!! بالاخره با پيچيدن دستگيره در از اون جهنم كه به اصطلاح اسمش خونه بود بيرون اومدم و سوار ماشين شدم و به سمت زندان مركزي به راه افتادم و سعي كردم تمركزم رو روي پرونده ام بزارم و از هر چيز ديگه اي فاصله بگيرم...
حداقل براي مدتي.
https://t.me/novels_A