•|🥀|•


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


چنل رمان با ژانر ها و زوج هاي متفاوت ✨

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


شنونده نظرات شما هستم
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp


|| #رز_سياه 🥀 #prt_3||


ولي با شنيدن نوايي پر درد لحظه اي سر جام ميخكوب شدم و با رفتن پلك هام روي هم شنوده اون اهنگ شدم:

- اين صدا؟

لبخند ژكوندي زد و گفت:

- شاهكار زنداني صد و دو عه...
ميدونيد خانم اون از نظر عقلي مشكل داره، ديوونست.
تمام روز رو به يك جا خيره ميشه و گاهي هم دلش بگيره ميزنه زير آواز.
مثل مرده متحركه، كسي بهش چيزي بگه، كتكش بزنه چيزي نميگه و كاري نمي كنه...

چند سلولي با سلولش فاصله داشتيم، اثر صداي سوزناكش بود يا لرزيدن لبم جلوتر نرفتم و بعد تشكر از بازپرس از زندان بيرون اومدم و تو فكر فرو رفتم، يك درصد احتمال داره اون قرباني شده باشه و بي گناه باشه؟ چرا انقدر داستان نگفته اش برام مجذوب بود؟
با برخورد ناگهاني نگاهم رو بالا آوردم و متوجه خانم مسني شدم كه با عذرخواهي سريع از جلوم رد شد و به سمت نگهبان رفت و مدام تقلا ميكرد تا بهش اجازه ورود بدن تا پسرش رو ببينه.
با ابرو هايي گره خورده خودم رو به كنارش رسوندم و گفتم:

- نمي شنوي اين خانم چي ميگه؟

با جديت نگاهش رو بهم دوخت و گفتم:

- دستور از بالاست زنداني صد و دو حق ملاقات كسي رو نداره!

ابروهام رو بالا انداختم و با لحني عصبي گفتم:

- چي داري ميگي؟ مگه ميشه كسي هميچين حق رو از زنداني عزل كنه! برو كنار مي خوام بازپرس رو ببينم.

با دو كلمه نميرم به بحث خاتمه داد و ديگه سكوت كرد، بيكار نشستم و از اونجايي كه فهميدم مادر اون زندانيه پافشاريم رو بيشتر كردم و با راضي كردن بازپرس از پشت تلفن اجازه ملاقاتش رو گرفتم و كنار اون خانوم به راه افتادم و دوباره وارد اون دالان تاريك و مملو از بوي تعفن شدم.
مردي براي راهنمايي مون اومد و پشتش به راه افتاديم؛ توقع داشتم به اتاق ملاقات بريم ولي به سمت سلول ها راهنمايي مون كرد و جلوتر نيومد.
متعحب از كارشون همراه مادرش به راه افتاديم و به اخرين سلول سالن رسيديم، با ديدن صحنه رو به روم سر جام ميخكوب شدم ولي مادرش سريع خودش رو به ميله ها رسوند و مدام پسرش رو خطاب مي كرد و ازش مي خواست كه بلند شه ولي تلاش هاش بي فايده بودن...

https://t.me/novels_A


|| #رز_سياه 🥀 #prt_2||

به پرونده رو به روم چشم دوخته بودم و در همين حين به حرف هاي جناب دادستان كه دوست بابا بود گوش مي دادم...
پرونده خوبي بود و اگه برنده ميشدم موفقيت خوبي توي سابقه ام نوشته مي شد... ولي از طرفي دلم قبول نمي كرد و مي خواست يك بارم به اون متهم فرصت بده.
متهمي كه پنچ سال پيش به خاطر قتل سه نفر توي كشور قريب زندوني شده و قراره حكم نهاييش رو تعيين كنند.
سرم رو در تاييد حرف دادستان تكون دادم و گفتم:

- خيلي ممنونم از كمكتون با اين پرونده خيلي بهم لطف كرديد ولي چرا خواستيد اينجا، تو زندان به ديدنتون بيام؟

با كشيدن دستش روي سرم لبخندي پدرانه زد و گفت:

- اين چه حرفيه تو مثل دخترم ميموني، براي رسيدگي به يكسري أمور بايد ميومدم. حالا كه اينجايي بيا و متهم پرونده ات رو ببين.

هر چند به اينجور جاها علاقه نداشتم ولي قبول كردم و دنبالش به راه افتادم، همين طور كه زنداني ها رو از پشت قسمت محافظت شده ميديدم لحظه اي به فكر فرو رفتم كه چقدر وجه اشتراك داريم...
هي روزگار... چي بدتر از اينه كه ادم ازاده اي فكر كنه تو قفسي خفه كننده و تاريك زندگي ميكنه؟
تو دنياي فكر و خيالاتم سير ميكردم كه با سر و صدايي به دنياي تلخ حقيقت ها برگشتم.
دادستان مشغول بحث با رئيس اون بخش بود، نميدونم چرا ولي به سمت سر وصدا قدمي برداشتم و بهش نزديك شدم، توي حياط مشغول زد و خورد بودن شايد يك زد و خورد عادي بين زنداني ها بود ولي چيزي كه توجه ام رو بيشتر جلب كرد و موجب شد تماشاچي اون صحنه بشم؛ اون مردي بود كه زير مشت و لگد بقيه روي زمين بود.
به نظر قوي هيكل ميومد و مي تونست با يك ضربه مثل فيلم هاي سوپر اكشن بزنه و لهشون كنه.
ولي نه... با سكوتش به نقطه اي چشم دوخته بود، راه نگاهش رو دنبال كردم و به كلمه اي رسيدم كه با دست روي خاك نوشته شده بود...
يك اسم بود، اسم يك دختر...
" آرام"
بالاخره مراقب ها وارد شدن و نجاتش دادن و خون و مالي بردنش بيرون...
از يكي از مراقب هاي اونجا جوياي حال و اطلاعات اون زنداني شدم و از قضا متهمي كه قرار بود بهش چيره بشم بود.
نمي دونم چرا؟ ولي كنجكاويم براي دونستن داستان زندگيش و ارتباطش با اون اسم هر لحظه بيشتر به دلم چنگ مي انداخت و نزاشت شب راحت بخوابم.
از دادستان دو روز وقت خواستم و اونم قبول كرد، دوباره به زندان مركزي برگشتم و به بهونه ديدن بازپرس كه يكي از دوست هاي بابا بود وارد زندان شدم و ازش خواستم دور و اطراف رو بهم نشون بده تا اگه كم كسري دارن نامه اي تنظيم كنم.
از جلوي هر سلولي كه رد ميشديم نگاهم كنجكاوانه همه جا رو ميگشت تا اون نگاه سرد ميشي رنگ رو پيدا كنه ولي ...



https://t.me/novels_A


|| #رز_سياه 🥀 #prt_1||

به نام بهترين دوست
كه هر چي داريم از اوست

مقدمه

اينبار روايتي متفاوت داريم از ليلاي مجنون... قصه اي كه ليلا جاي مجنونه.
ليلايي كه همه بيراه ها رو ميره تا مجنونش رو نجات بده...
ليلايي كه نه به خاطر چهره و زيياييش بلكه به خاطر شدت عشقش معروف شد
ليلايي كه مثل گل رز سياهي متفاوت تر و تنها تر از هر كسي ميون خارها زندگي ميكنه...
روزي از ليلاي قصه مون پرسيدن:

- سخت نيست؟ اينطور دوست داشتن كه يك طرفس و هيچي برات نداره جز درد...
ليلي ما چو اين سخن بشنيد اول بگريست و سپس خنديد:

- اين زيبا ترين درد و شيرين ترين حقيقت تلخ اين زندگيه...

***

با پيچيدن دردي توي گردنم اروم چشم هام رو باز كردم. بازم روي ميز خوابم برده بود...
چيز جديدي نبود، از پشت ميز بلند شدم و همين طور كه گردنم رو ميمالوندم قفل در رو چك كردم و با كشيدن نفسي عميق به سمت حموم رفتم، توي اين جهنم فقط همين ميتونست ارومم كنه و از دردهام كم كنه...
رو به روي آيينه به انعكاسم چشم دوختم و لبخند سطحي زدم، با انداختن گردنبد حلالي شكلم كه از مادرم به يادگار مونده بود وسايلم رو برداشتم و از اتاق زدم بيرون و اميدوار بودم حداقل امروز هيچكدومشون سر راهم سبز نشن؛ تقريبا به در رسيده بودم كه با شنيدن اسمم دستم روي دستگيره متوقف شد.
با لبخندي كمرنگي به سمتشون برگشتم:

- بله؟

همين طور ارنج بابا رو گرفته بود و باهاش از پله ها پايين ميومد گفت:

- عه سلام... كجا ميري اين وقت صبح؟

به سمت بابا رفتم و با بوسه اي روي گونه اش ازش خداحافظي كردم و اونم به سمت حال راهي شد و دوباره راهي شدم كه برم ولي اين بار از نبود بابا استفاده كرد و تن صداش رو يكم بالاتر برد:

- با تو بودم...

نخواستم توجهي نشون بدم و به سمت در رفتم ولي با كشيده شدن بازوم دلم ريخت و سريع به سمتش برگشتم و ازش فاصله گرفتم:

- به من دست نزن!

با بردن دست هاش لاي موهام و دادنشون پشت گوشم، نجواكنان كنار گوشم گفت:

- عه... ميبينم باز بلبل زبون شدي... كجا ميري؟

نگاهم رو از اون نگاه حريص و كثيفش گرفتم و به پايين دوختم، اگه الان باهاش لج ميكردم نميزاشت برم...
نفس عميقي كشيدم و دوباره اون لبخند تصنعي رو به لب زدم و گفتم:

- ميرم براي پرونده جديدم...

ابرويي بالا انداخت و با لبخندي ازم فاصله گرفت:

- خوبه... دير نكني!

مرتيكه خوك صفت!!! بالاخره با پيچيدن دستگيره در از اون جهنم كه به اصطلاح اسمش خونه بود بيرون اومدم و سوار ماشين شدم و به سمت زندان مركزي به راه افتادم و سعي كردم تمركزم رو روي پرونده ام بزارم و از هر چيز ديگه اي فاصله بگيرم...
حداقل براي مدتي.

https://t.me/novels_A


|| به افريدگار زيبايي ها ||

اينبار روايتي متفاوت داريم از ليلاي مجنون... قصه اي كه ليلا جاي مجنونه.
ليلايي كه همه بيراه ها رو ميره تا مجنونش رو نجات بده...
ليلايي كه نه به خاطر چهره و زيياييش بلكه به خاطر شدت عشقش معروف شد
ليلايي كه مثل گل رز سياهي متفاوت تر و تنها تر از هر كسي ميون خارها زندگي ميكنه...
روزي از ليلاي قصه مون پرسيدن
سخت نيست؟ اينطور دوست داشتن كه يك طرفس و هيچي برات نداره جز درد...
ليلي ما چو اين سخن بشنيد اول بگريست و سپس خنديد:
اين زيبا ترين درد و شيرين ترين حقيقت تلخه اين زندگيه...

{قسمتي از رمان}

#رز_سياه 🥀

https://t.me/novels_A




رمان ممنوعه دوست داشتين ؟


‏‌‎سپاسگزارم از توجه شما♥️✨
ممنونم كه در دو فصل از اين رمان كنارم بوديد و هميشه با نظرات زيباتون حمايتك كرديد و بهم انگيزه داديد
اگه نظري درباره ي قلمم يا داستان يا رمان جديد داريد در خدمتم

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp

‏‌‎بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم


مادرم اينكار... با من نكن...

با ضربه اي ناگهاني دستاي سارا به يك باره از دور گلوم ازاد شد و تونستم نفس بكشم نگاهي به پشتش كردم ويجاندرا بود
لبخندي در حين اشك ريختن زدم و سريع بلند شدم و در اغوش كشيدمش اونم همراهيم كرد و گفت :

- ميرا تو بايد با اون حرف بزني، تو مادرشي... كمكش كن

- اگه موفق نشدم چي...

- تو زن ويجاندرايي مادر چاندني پس شكي نداشته باش موفق ميشي به روزاي خوبمون فك كن اينم تموم ميشه ...

سرم بالا اوردم و بوسه كوتاهي روي لبانش زدم و ازش دور شدم و به سمت مايا گرفتم دستام جلوي صورتم گرفتم تا بتونم از اون ابري كه براي خودش سپر كرده بود رد بشم جريان باد انقدر شديد بود كه كشيده شدم به سمت داخل از شدت ترس چشمام بستم... وقتي چشمام باز كردم متوجه جنگلي شدم در تاريكي شب... صداي گريه ي كودكي و جريان اب رودخونه باهم مخلوط شده بودن به سمت صدا قدم برداشتم
متوجه شدم مايا كنار رودخونه اي نشسته و مشغول اشك ريخته...
شايد دل اين بچه رو مسموم كرده باشن ولي أون هنوز هم احساس عشق و محبت درك ميكنه...
از پشت نزديكش شدم و گفتم:

- مايا خانم مهمون نميخواي...

- از اينجا برو... نميخوام ازيتت كنم

جلوتر رفتم و براي اولين بار لمسش كردم و دستام روي شونه هاي كوچولوش گذاشتم :

- ماماني ميشه به حرفم گوش كني...

- ازيت نميشم؟

- نه اصلا

- بگو...

- مايا عزيزم وقتي من فهميدم تو اينجا توي وجودم داري رشد ميكني يجوري شدم... ترسيدم و هم خوشحال شدم
ترسيدم چون يك مسئوليت جديد داشتم و خوشحال چون يكي داشت از وجودم توي بدنم رشد ميكرد...
وقتي براي اولين بار گريه ات شنيدم و بغلت كردم اشك ريختم نه چون ناراحت بودم چون تو دختري بودي كه ميتونستم بهت تكه كنم... ولي... ولي سرنوشت بهمون اجازه نداد...
ولي من خيلي دوستت دارم خيلي عزيزم تو دختر مني

نفهميدم چيشد كه با اون دست هاي كوچولوش محكم بغلم كرد و اشك ميريخت و ازم عذرخواهي ميكرد ميدونستم أون دختره منه و مهر و محبت ميشناسه
همراهيش كردم و به موهاش بوسه زدم :

- عزيزم تو كار اشتباهي نكردي تو فقط حرف بقيه رو باور كردي ولي عيبي نداره... باور كن من تورو خيلي دوست دارم خيلي...

- مامان منم خيلي دوست دارم...

نميدونم چرا ولي با اشك ريختن انگار براي اولين بار بود كه سبك شدم و تونستم نفس راحتي بكشم دستي به سرش كشيدم :

- مايا عزيزم... ميشه حالا همه چي درست كني...اره؟

با سرش تاييد كرد و دستم توي دستاي كوچيكش گرفت و هر دو از اونجا پا به دنياي واقعي گذاشتيم...


گذاري به بيست سال بعد ...

- آخ ببين ويجاندرا تو چرا كرواتت نبستي هنوز

دستام گرفت و مانع بستن كرواتش شد:

- آروم بگير همسرجان... از عروسي تو بيست سال ميگذره

- هاهاها فشار خونت نره بالا

- مگه با وجود مراقبت هاي شما ميره بالا...

داشت صورتش بهم نزديك ميكرد كه در ناگهاني باز شد

- اخ اخ ببخشيد

- نه نه مايا دخترم دقيقا به موقع اومدي بيا اين كروات بابات ببند...

- ولي ميرا


- هيس! بيا مايا

- چشم ماماني جونم

از اتاق اومدم بيرون و از روي بالكن به بيرون خيره شدم توي باغ جشن برپا بود و مهمون ها در حال اومدن بودن

- مامان جون

با صداي شيرينشون به سمتشون برگشتم چاندني با لباس سفيد رنگ عروسي درست عين فرشته ها شده بود كنارش مايا با لباسي نقره اي رنگ بغلش كرده بود و هر دو با لبخند به من خيره شده بودم به سمتشون رفتم و در اغوش كشيدمشون، شيرين ترين حسي كه يك مادر ميتونه داشته باشه

- مامان تورو خدا باز نزني زير گريه

- مگه مامان نميشناسي مايا

- بله ديگه مامانتون اشكش در مشكشه

- كه اينطور پدر و دخترا دست به يكي كردن؟!

- مامان ما شكر خورديم باشه؟ قهر نكنيا!

ويجاندرا مهلت نداد تا عكس العملي انجام بدم و سريع بغلم كرد و دخترا هم دنبالش بغلم كردن...

همزمان هممون لبخند زديم و احساس خوشبختي كه هميشه ازم فرار ميكرد امروز ولم نميكرد...
يك خانواده ي كامل من و عشقم و چاندني و دخترم مايا...
درسته اسم دختر دوم مايا گذاشتم چرا كه ميدونستم اون اينجوري خوشحال ميشه و مامانش ميبخشه و احساس خوشبختي ميكنه ...


پايانـ


‏‌‎•[ #ممنوعه 🖤🔗]•

‏‌‎ #پارت_پاياني فصل دوم (فصل اخر)⛓🖤

با نگاه كردن به غروب خورشيد تمام خاطراتم از راج، مايا، ازدواج با ويجاندرا، چاندني، عشقمون همه رو مرور كردم و سردي رو حس كردم كه دستاي گرم ويجاندرا دستام أحاطه كردن...
لبخند بي جوني زدم كه بهم گفت:

- نگران نباش تو از پسش برمياي...

- ويجاندرا... به نظرت من مادر بديم؟ من نميخواستم اون بميره... من

- ميدونم تو نگرانش بودي... تقصير تو نيست اون هم حتما دركت ميكنه...

- ميتونه؟

- اره...

- چاندني... اون

- نگرانش نباش اون جاش أمنه من و سارا هم اينجاييم بهمون نيازي بود صدامون كن...

سرم به نشونه تاييد تكون دادم و با بوسه اي كه روي سرم زد اتاق ترك كرد و شب فرمانرواييش بر دنيا اغاز كرد...

روي تختم خوابيدم و دستم به سمت گردنبدم بردم و اون صدا زدم كمي گذشت كه اون كنارم روي صندلي ديدم:

- مايا دخترم...

- من دختر تو نيستم... تو من رو دوست نداري همش اون چاندني دوست داري

- نه من تورو هم مثل اون دوست دارم دخترم...
سمتم اومد و كنار تخت ايستاد يهو به طرف يورش اورد و گلوم فشار داد احساس كردم نفس كشيدم برام سخت شده كه گفت :

- تو من رو كشتي! تو من رو دوست نداري!

سعي كردم توانم جمع كنم تا بتونم حرف بزنم و گفتم :

- نه...من...من رو نك...شتم

يهو دستاش از روي گلوم برداشت و به سرفه افتادم و نفس نفس ميزدم نشسته و به تاج تخت تكه دادم

- تو من رو دوست داري؟

به چهره اش خيره شدم و ياد نوراني افتادم كه خوني توي بغلم بود و براي اولين بار ديدمش... اشكام از گوشه چشمام جاري شدن:

- اره خيلي... من نميخواستم تورو بكشم تو دختر كوچولوي مني...

- چاندني... اون چي...؟

- اونم دوست دارم

ناگهان با ضربه اي كه انگار چيزي به سمت پرتاب شده باشه درد شدي توي سرم حس كردم و وقتي دستم سمتش بردم رنگ خون نمايانگر عميق بودن زخمم بود، چشمام اروم باز كردم و ديگه مايا جلوم نديدم...
كسي كه جلوم بود دختري با پوست سفيد و موهاي بلند و پريشون سياه و لباس بلند سياه! ...

- مايا دخترم كجايي؟؟

- تو من رو كشتي! ازت متنفرم! ازت متنفرم! تو هم بايد بميري!

با اين حرفش خواست بهم حمله كنه كه سريع از روي تخت بلند شدم و در اتاق باز كردم و به سمت حال ميرفتم و سارا و ويجاندرا صدا ميكردم و كمك ميخواستم ولي خبري ازشون نبود به خاطر سرعت بالام از روي پله اخري افتادم و روي زمين فرود اومدم.
به سختي بلند شدم و به سمت پذيرايي رفتم ولي خبري از كسي نبود...
تا خواستم به راهم ادامه بدم يهو چراغ هاي عمارت خاموش شدن و جلوم پرده اي از سياهي بود...
اسم ويجاندرا صدا ميكردم و ازش كمك ميخواستم ولي هيچي...!

توي خاموشي اهسته اهسته قدم برميداشت از لمس اسيا متوجه شدم تو آشپزخونه ام...
كمي كه قدم برداشت متوجه چيزي جلوي پام شدم... سريع دستم به سمتش بردم و متوجه شدم يك بدنه! دستم كه به طرف سرش بردم متوجه خيسي شدم و سريع بلند شدم و فانوسي كه روي ميز بود با كبريت كنارش روشن كردم و به سمت اون جسم برگشتم و متوجه ويجاندرا شدم!
سر غرق در خونش تو آغوش گرفتم و اروم صداش ميكردم و اشك ميريختم...
خداروشكر كردم زندس. با به اين ماجرا فيصله ميدادم اونم هرچه سريع تر!

با فانوس توي دستم به طرف حال رفتم بلند مايا صدا زدم...

- مايا!!! دختر مامان كجايي...؟ بيا اينجا... بيا مامان ميخواد جبران كنه...

از حرفم نگذشته بود كه چراغ ها روشن شدن و جلوم ظاهر شد همون طور كه بود ترسناك...

روي زمين نشستم و لبخندي زدم و گفتم :

- دختر مامانش، ماياي من چطوره... دلم برات تنگ شده بود ماماني... ميدونم در حقت بدي كردم ميخوام از اين به بعد مامان خوبي باشم

- دروغ ميگي!

- نه عزيزم... ميخوام بغلت كنم... برات غصه بخونم... لالايي بخونم... دوستت داشته باشم

كم كم به همون ظاهر زيباي بچگونش برگشت و به سمتم اومد :

- واقعا؟


- اره عزيزم...

ناگهان با صداي زني به سمتش برگشتيم... سارا بود كه با عصبانيت گفت:

- نه مايا! اون داره گولت ميزنه اون تورو دوست نداره!

- سارا!!!

- چيه ميرا؟ فكر كردي براي كمك به تو اينجام؟ نه عزيزم من اومدم تا به مايا كمك كنم

- اينكار نكن سارا...

- چرا؟ چرا هميشه خوشي بايد مال تو باشه؟ مگه من ادم نيستم؟تو همه چيز خراب كردي...


- چي رو؟ چي ميگي!اينكار نكن سارا!

به سمت يورش اورد و گلوم توي دستاش گرفت:

- تو راج ازم گرفتي! خوشبختي ازم گرفتي! نميزارم حالا تو خوشبخت باشي

- مايا ماماني من خيلي دوست داشتم و دارم

- نه مايا اون داره بهت دروغ ميگه

مايا بغض كرده بود و با حرف سارا بلند بلند گريه كردن شروع كرد و دورش ابري سياه پديد اومد و مثل گردباد شروع كرد به چرخيدن

- سارا ولم كن! من راج ازت نگرفتم اون خودش اومد سمتم!

- تو بايد بميري!


- سارا من ...


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
جامی شکسته دیدم
در بزم می فروشی....

گفتم بدین شکسته
چون باده میفروشی؟...

خندید و گفت زین جام
جز عاشقان ننوشند....

مستِ شکسته داند
قدر شکسته نوشی...!


‏‌‎•[ #ممنوعه 🖤🔗]•

‏‌‎ #پارت_١٤٧⛓🖤

تصميم گرفتم به دنيا بيارمش و بزرگش كنم...
نگاهم پايين انداختم ميتونستم سنگيني نگاه ويجاندرا روي خودم احساس كنم...

- ادامه بده ميرا

با حرف سارا به خودم اومدم و ادامه دادم :

- نميدونستم كي ماه نهم از راه رسيد و درد زايمانم شروع شد... تو همون خونه با كمك راج اون بچه رو به دنيا اوردم راج با ديدن بچه انگار تغيير كرده بود، ميخواست بره سركار و زندگي جديدي شروع كنيم...
كل روز ميرفت و دم صبح ميومد خونه...
يك شب بارون شديدي ميباريد و هوا هم خيلي سرد بود، نميدونم چرا ولي گاز قطع شده بود و "مايا" دختر كوچولوم توي دستام ميلرزيد من هنوز شونزده سالم به زود ميشد اون وقت چطور ميتونستم از يك بچه مراقبت كنم؟
گفتم برم تو وان و آب گرم باز كنم شايد گرمش بشه...
قطرات اشكم جاري شدن...
توي وان نشستم و مايا هم بغلم بود سرم خيلي درد ميكرد اروم با لبه وان تكه دادمش نفهميدم كي؟ چطور خوابم برد... وقتي چشم باز كردم متوجه شدم كجام و چرا
مايا از آغوش جدا كردم ولي بدنش سرد سرد بود انگار حموم فايده اي نداشت بغلش كردم و لاي پتو پيچيدم و روي پام گذاشتمش...
تا اينكه راج بود و همه چي براش توضيح دادم... بعد شنيدن اتفاقاتي كه افتاده محكم سيلي توي گوشم زد و براي اولين بار اشك توي چشماش ديدم...
مايا... مايا زنده نبود... نفس نميكشيد!
اشك امونم بريد تا اينكه گرماي دست سارا روي شونم حس كردم و قوت گرفتم تا ادامه بدم:

- بعد با راج توي جنگل دفنش كرديم... براي اينكه معلوم شه گردنبد سفيد رنگ مرواريدي كه پدرم داده بود روي قبرش گذاشتم...
اون زمان خيلي به راج نياز داشتم ولي اون اصلا خونه نميومد بعد يك هفته يك يادداشت خداحافظي پيدا كردم و اونجا رو ترك كردم...

سارا محكم بغلم كرد و منم توي آغوشش اشك ريختم تا اينكه گفت :

- اروم باش ميرا... تو الان از يك گردنبد حرف زدي؟

اشكام پاك كردم :

- اره...

- مثل همينكه گردنته ولي سفيدش؟

تا حالا دقت نكرده بودم ولي اره مثل همين بود ولي سفيد، با سر تاييد كردم

- ببين ميرا اون دختر، دختر توعه... مايا توعه حالا برگشته... چطور و چراش ما نميدونيم ولي بايد باهاش حرف بزني اون بچه ست و كمكت ميكنه تا اروم شي... اون مادرش ميخواد مثل چاندني
من بايد برم مشكلي بود ويجاندرا شمارم داري بهم خبر بده...

ويجاندرا سرش تكون داد و از سارا خداحافظي كرد و اون رو تا دم در بدرقه كرد و دوباره پيش من برگشت ...
نگاهم نميكرد، ميتونستم دركش كنم دست بي جونم سمتش دراز كرد و اونم دستم گرفتم و كنارش نشست
لحظه اي به چهره ام خيره شد و اشكام پاك كرد

- ببخ...

دستش جلوي دهنم گذاشت و نزاشت ادامه بدم، محكم بغلش كردم و اونم همراهيم كرد
با صداي گريه چاندني هر دو به خودمون اومديم و سراسيمه وار به سمت صدا رفتيم توي اتاقش بود ولي درش قفل بود
با چشماي اشك الود بهش چشم دوختم
و محكم به در ضربه ميزدم ويجاندرا سريع رفت تا كليد هاي يدك پيدا كنه خم شدم تا از زير در ببينم اوضاع چطوره...
ديدم گهواره چاندني رو زمين افتاده و اونم رو زمين داره گريه ميكنه كه يهو چهره مايا به سمتش خم شد و داشت با عصبانيت نگاش ميكرد بلند شدم به در ضربه ميزدم و ميگفتم :

- مايا من ميدونم تو دختر مني بيا عزيزم... بيا من مامان توعم

- تو اون رو از من بيشتر دوست داري

- نه نه عزيزم لطفا اينكار نكن من تورو خيلي دوست دارم

- دروغ ميگي

- نه! نميگم!!! اينكار نكن!!!


‏‌‎سپاسگزارم از توجه شما♥️✨


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp

‏‌‎بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم


‏‌‎•[ #ممنوعه 🖤🔗]•

‏‌‎ #پارت_١٤٦⛓🖤

با نجواي كلمه مامان از خواب بيدار شدم و از جام بلند شدم كه تازه درد حس كردم و ويجاندرا كمكم كرد تا دوباره بخوابم، همينطور كه دستش رو سرم ميكشيد با لحن هميشگيش كه مملو از عشق و گرما بود گفت:

- ميرا... عزيزم چيزي شده؟ همه چي از مهموني به بعد داره اينجوري ميشه چرا؟
اون شب كه ابرو من رو بردي با اون طور مست كردنت، رقصيدنت، سيلي كه تو گوش ريا خانم زدي... عيبي نداره... مهم تويي چرا اينطوري شدي

بغضم گلوم فشار ميداد سعي كردم صدام كنترل كنم:

- من... من اصلا خوب نيستم ويجاندرا اصلا... ميشه به حرفام گوش بدي

- باشه گوش ميدم چند لحظه صبر كن...

با تعجب به ويجاندرا چشم دوختم كه از اتاق بيرون رفت و همراه خانمي وارد اتاق شد هر دو كنارم نشستن كه ويجاندرا گفت:

- ميرا ايشون دوستتن سارا... يادت اومد

بعد كمي فكر كردن شناختمش و به سختي از جام بلند شدم و تاج تخت تكه دادم و بغلش كردم، سارا از دوست هاي راهنماييم بود كه از جريان ازدواجم و مرگ ويدهي خبر داشت، قرار بود روانكار بشه و حتما هم شده. با لحن مهربون هميشگيش لب به سخن باز كرد:

- ميرا عزيزم راحت باش ويجاندرا همه چي برام تعريف كرده من اينجام كمكت كنم...

بغضم از كنترلم خارج شد و با اشك ريختم همه چيزايي كه تجربه كردم براشون توضيح دادم... از اتفاقات بعد اون گردنبد تا شب جشن و همين امروز!
جريان اون دختر بچه كه فكر ميكرد مادرشم...
سارا بهونه اي اورد و به خاطر چاندني ويجاندرا از اتاق بيرون كرد و كنارم رو تخت نشست و دستم توي دستش گرفت :

- ميرا عزيزم مطمئني اون دختر بچه بهت گفت مادر؟

با سر حرفش تاييد كردم، مردد به اطراف نگاهي انداخت و گفت :

- اون بچه... برات اشنا نبود؟

كمي فكر كردم و سعي كردم دوباره چهره اش به ياد بيارم چشمام باز كردم و گفتم :

- چرا... يكم اشنا بود ولي از اون اشناتر بوي موهاش بودن...

- و اين گردنبد چرا درش نمياري؟

- نميتونم! هر وقت ميخوام درش بيارم اون جلوم مياد و نميزاره

- باشه... ميرا تو تا قبل از ازدواجت با كسي...

- تو ديوونه شدي نه!

- ببين ميرا من خوبي تورو ميخوام يادته دوران دبيرستان عاشق راج شده بودي... حتي دوسالم پيش اون بودي!

كمي فكر كردم ولي خاطرات مبهمي به يادم ميومد تا اينكه سارا گفت تنهام ميزاره تا يكم فكر كنم، از تاج تخت فاصله گرفتم و دوباره اون خاطرات برام زنده شدن...

سارا يك ساعت بعد همراه ويجاندرا وارد اتاق شد و كنارم نشست:

- چيزي به ياد اوردي ميرا؟

- اره...
نگاهم به سمت ويجاندرا بردم كه نگران و عصبي بود... نفس عميقي كشيدم و شروع كردم به تعريف كردن:

-درست جشن تولد پونزده سالگيم بود كه با راج تو مهمونيم اشنا شدم همراه يكي از دوستاش كه دعوت بود اومده بود، بعد از اون جشن با قرار هايي كه ميزاشتيم رابطمون قوي تر ميشد... ولي مادرم با اين رابطه مخالف بود يك مدت از هم فاصله گرفتيم ولي بعد مرگ بابا طاقت نياوردم و از خونه فرار كردم و رفتم پيش راج، اونم با آغوش باز ازم استقبال كرد، اون زمان انگار درونم خلا بود براي خلاص شدن از اين حس خودم به راج نزديك تر ميكردم حتي بعد چهارماه تو اون خونه خالي و خرابه ازش حامله شدم...
وقتي فهميدم كه شكمم بالا اومده بود و ماه ششم بود و نميشد از بين بردش... تصميم گرفتم به دنيا بيارمش و بزرگش كنم...

‏‌‎سپاسگزارم از توجه شما♥️✨


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp

‏‌‎بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم


‏‌‎•[ #ممنوعه 🖤🔗]•

‏‌‎ #پارت_١٤٥⛓🖤

يك هفته گذشته بود و هر روز ويجاندرا باهم سردتر ميشد جالبيش اينجا بود كه علت دوري و سرديش نمي دونستم...
زندگيم هم از اون جالب تر بود! شب كه ميخوابيدم نميفهميدم تا صبح كجام و چه اتفاقي برام افتاده!
صبح كه بيدار ميشدم يا ويجاندرا باهم سردتر ميشد يا يك جايي از بدنم زخم و كبود بود!
نميفهميدم اينجا چه خبره!
ويجاندرا امروز با چاندني بيرون رفته بودن و منم خونه تنها بودم، خواستم برم حموم كه نگاهي به خودم تو آيينه انداختم چطور يادم رفته بود! يعني اصلا اين گردنبد از گردنم در نياوردم؟
دستم سمت قفلش بردم تا بازش كنم كه اينبار دخترك كنارم ديدم چشمام محكم بهم فشار دادم :

- اين ها همش خياله دختر همش! همش! تو خوبي...

صداي دخترك باعث شد چشمام باز كنم :

- خيال؟ من واقعيم...

- از اينجا برو من تنها بزار

- چرا؟ من تورو دوست دارم تو مال مني!

- اينكار با من نكن لطفا برو!

لبخند دخترك خشك شد و با خشم و حاله اي از غم بهم خيره شده بود، ناخداگاه اشك هام فرو ريختن و خطاب بهش گفتم :

- تو كي هستي؟ لطفا انقدر من رو ازيت نكن برو لطفا! برو

- نه من تورو ميخوام!

ديگه حاضر نبودم به حرفاش گوش كنم دوان دوان از اتاقم اومدم بيرون صداش كه اسمم رو به زبون مياورد مدام توي گوشم زمزمه ميشد، بايد از عمارت ميرفتم بيرون ، ميرفتم پيش ويجاندرا! نزديك پله ها رسيدم و خواستم از پله ها برم پايين كه شنيدن كلمه از زبون اون وايسادم!

-مامان...!

به سمتش برگشتم و ديدم روبه روم ايستاده كلمه اي كه گفت برام گنگ بود :

- چي؟

- مامان... تو مامان مني

شوكه شدم و خندم گرفته بود :

- چي داري ميگي دختر جون؟ از اينجا برو!

- ولي تو مامانمي منم تورو ميخوام عيب نداره من بخشيدمت لطفا الان ديگه نااميدم نكن

خواست بياد سمتم كه با صداي نسبتا بلندي گفتم :

- به من نزديك نشو! من دختري جز چاندني ندارم برو از اينجا!

- تو مامان مني!

داشت به سمتم قدم برميداشت حواسم به پشتم نبود و يادم نبود بين پله هام! قدمي كه به عقب برداشتم مصادف شد با از دست دادن كنترلم و پرت شدنم، شدت درد انقدر زياد شد كه متوجه هيچي نميشدم حتي حضور ويجاندرا و در آغوش كشيدنم...


‏‌‎سپاسگزارم از توجه شما♥️✨


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp

‏‌‎بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
جامی شکسته دیدم
در بزم می فروشی....

گفتم بدین شکسته
چون باده میفروشی؟...

خندید و گفت زین جام
جز عاشقان ننوشند....

مستِ شکسته داند
قدر شکسته نوشی...!


اين پارت دوست داشتين


‏‌‎•[ #ممنوعه 🖤🔗]•

‏‌‎ #پارت_١٤٤⛓🖤

از جشن خارج شدم و توي باغ اومدم، روي صندلي نشستم و به اسمون خيره شدم چشمام بستم و با خودم تكرار ميكردم هيچ اتفاقي براي من نيوفتاده من خوبم...
ولي همين كه چشمام باز كردم كنارم اون دختر بچه رو ديدم، يك ان از جام پريدم:

- تو كي هستي ؟ برو من رو تنها بزار!

- نه... من هميشه باهاتم... هميشه!

احساس كردم گونه هام خيس شده از ترسم متوجه اشك ريختنم نشده بودم؟
متعجب بهش نگاه ميكردم و اون فقط لبخند ميزد اروم اروم ازش دور شدم و شروع كردم به دور شدن از اونجا ولي هر وقت روم برمي گردوندم اونم اونجا بود! به قدم هام سرعت دادم و سريع تر به سمت در ورودي رفتم كه يك ان احساس كردم نفس هام به شمار افتاده و نميتونم نفس بكشم، دنبال چيزي بودم كه دستم بهش قلاب كنم تا نيوفتم ولي بي فايده بود و روي زمين افتادم و نفس نفس ميزدم ولي اون دخترك هنوز اونجا بود و داشت ميخنديد...
بعدهم سياهي يك دست ...

با برخورد پرتو هاي گرم خورشيد اروم پلك هام از روي هم برداشتم، تو اتاقم بودم و كسي هم نبود، روبدوشانم پوشيدم و به سمت حال رفتم و ديدم ويجاندرا روبه روي پنجره وايساده، به سمتش رفتم و از پشت بغلش كردم ولي برخلاف هميشه عكس و العمل خاصي نشون نداد و به سمتم برنگشت...
كمي كه گذشت پسم زد و رفت!
نفهميدم چيشد؟ ويجاندرا...ويجاندرا چرا اينجوري كرد؟
نكنه من كار اشتباهي انجام دادم... ولي ديشب كه ...
چرا هيچي يادم نمياد... ديشب چيشد...
ويجاندرا تو آشپزخونه بود رفتم پيشش و مردد دستم روي دستش گذاشتم كه محكم پسم زد!
با صدايي كه سعي ميكردم كنترلش كنم تا بغضم خودش نشون نده گفتم :

- چيزي شده ويجاندرا؟

تك خنده اي كرد و گفت :

- ميپرسي چيزي شده؟ ميرا تو چه مرگت شده؟ اگه قرار بود اينطوري كني ميگفتي اصلا نميرفتيم!

- يعني چي؟ چيشده مگه؟

به سمت عقب هولم داد و باعث شد به ديوار با ضرب بخورم به سمتم يورش برد و فكم توي مشتش گرفته بود... اين ... اين ويجاندراي من بود؟ همون كه عاشقش بود؟
سيل اشكام جاري شد كه ويجاندرا با صدايي بلند گفت :

- بهتره خودت درست كني ميرا وگرنه خيلي برات بد ميشه خيلي !

ولم كرد و رفت با رفتنش بغضم شكست و با تكه به ديوار روي زمين نشستم و به صداي هق هق هام شدت بخشيده شد
مگه من چيكار كرده بودم؟ براي اينكه اروم بگيرم فقط آغوش گرم يك نفر به ذهنم اومد بلند شدم به سمت اتاق چاندني رفتم اروم توي تختش خوابيده بود سمتش رفتم و در حيني كه اشك ميريختم لبخندي روي لبم نشست به سمتش خم شدم و خواستم نوازشش كنم كه ناگهان به طرف عقب كشيده شدم...
ويجاندرا بود نزاشت حرفي بزنم و باهام به بيرون اتاق اومد و درم بست!

- ويجا...ويجاندرا تو چا شده؟

- ميرا ديگه تا وقتي به خودت بياي حق نداري چاندني ببيني! فهميدي!

- تو داري چي ميگي؟ يك مادر از بچش جدا ميكني؟ اصلا مگه چيكار كردم !

- دِ ببين ميگه چيكار كردم!؟ ميرا برو... فقط برو و جلو چشم من نباش!

نزاشت حرفي بزنمم و از اونجا رفت...!
‏‌‎سپاسگزارم از توجه شما♥️✨


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp

‏‌‎بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
جامی شکسته دیدم
در بزم می فروشی....

گفتم بدین شکسته
چون باده میفروشی؟...

خندید و گفت زین جام
جز عاشقان ننوشند....

مستِ شکسته داند
قدر شکسته نوشی...!


اين پارت دوست داشتين


‏‌‎•[ #ممنوعه 🖤🔗]•

‏‌‎ #پارت_١٤٣⛓🖤


ولي ناگهان صدايي از پايين اومد كه توجهم جلب كرد، صدايي كه انگار اسمم نجوا ميکرد.
لباس‌ها رو همون طور ول کردم و کنجکاو به دنبال صدا رفتم... صدا از پذيرايي ميومد، فكر كردم شايد ويجاندرا برگشته ولي بعد از اينكه چندبار صداش كردم و جوابي نشنيدم نگران شدم...
دوباره وحم و خيالاتم شروع شدن! تصميم گرفتم نشنيده برگيرمش و سريع تر برم بالا يكم بخوابم...
تا پام روي اولين پله گذاشتم دوباره همون صدا اومد اينبار بلند تر صدام ميكرد...
نميخواستم روم برگردونم ولي صداي دلنشيني بود دوست داشتم بدونم صاحبش كيه؟
روم كه برگردوندم دختر بچه اي رو ، رو به روم ديدم متعجب بهش چشم دوختم و بعد نگاهم به اطراف دوختم... كسي جز اون اينجا نبود!
با لبخندي شيرين و موهاي بلند مشكي رنگش، لباس بلند سياهي بر تن بهم اشاره كرد نزديكش برم اروم قدم برداشتم و نزديكش شدم و براي اينكه هم قدش بشم رو زمين زانو زدم :

- عزيزم تو اينجا چيكار ميكني؟ چجوري اومدي تو؟

دختر بچه فقط لبخند ميزد و هيچي نميگفت براي اينكه ببينم اينم وحم و خيالاته دستام به سمتش بردم و خواستم بغلش كنم كه اونم محكم در آغوشم اومد، تعجب كردم...
كمي بعد كه خواستم از بغلم جداش كنم محكم تر بغلم كرد و نميزاشت از خودم جداش كنم، بچه بود ولي انگار قدرتش بيشتر از يك ادم معمولي بود داشتم احساس خفگي ميكرد توان جدا كردن دستاش از دور گردنم نداشتم فقط صداي خنده هاش ميشنيدم ولي سياهي مطلق...

با صداي ويجاندرا چشمام رو اروم باز كردم و با ياد اوري اتفاقاتي كه برام افتاد سريع از جام بلند شدم و در اغوش كشيدمش، همين طور ك مبهم نگاهم ميكرد دستش پشتم نوازشوار ميكشيد...

- ويجا...ويجاندرا اون ... اون اينجاست؟

- كي؟ ميرا... خواب بدي ديدي؟

- خواب؟ من كه اصلا...

نگاهم به اطراف دوختم همه چي مرتب بود همه ي لباس ها سرجاشون بودن! ولي اين چطور ممكنه؟

- خوب فكركنم ديگه حاضري كه بريم؟

- كجا...

- ميرا... تو خوبي؟ جشن ديگه...

- اهان اره اره... بريم

با كمك ويجاندرا از رو تخت بلند شدم و باهم عمارت ترك كرديم ويجاندرا داشت ماشين روشن ميكرد و نگاهم به آيينه جلوي ماشين افتاد كه دوباره چهره همون دختر بچه با اون لبخندش ديدم! سريع برگشتم ولي چيزي نبود! هيچي...

- ميرا؟ چيزي بود؟

- نه... فقط همين طوري برگشتم

- اهان...

من چم داره ميشه...!

متوجه صحبت ها ويجاندرا نبودم انگار يك چيزي داشت روي قفسه سينم سنگيني ميكرد نميتونستم درست نفس بكشم! شيشه دادم پايين و سعي ميكردم نفس بكشم...



‏‌‎سپاسگزارم از توجه شما♥️✨


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp

‏‌‎بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

33

obunachilar
Kanal statistikasi