#۲۸
حرفهایش مرا نرنجاند... ویرانم کرد. شک ندارم که مخاطب هر بند از حرفهایش من بودم.
پلکهایم را محکم روی هم فشردم تا مانع جاری شدن سیلاب اشکهای ویرانگرم شوم.
_من نمیخوام بازخواستت کنم، می خوام چشمات رو باز کنم. چرا با هر بار شنیدن حرفی از کیان که خلاف تصوراتت از اون هست اینطوری بهم میریزی و نرخ تعیین میکنی! من بهتر و بیشتر از تو اون رو میشناسم، باور کن.
کیان رامی شناختم...! این ادعا ازهمان جهالتهایی بود که گفتم ارزشاش از حقیقت بیشتر است.
بلند شد و به سمت میز توالت روبروی تخت رفت و انگشت شستش را چند بار به پره بینی خوش فرم و بدون نقصاش کشید.
تمام تلاشش را میکرد تا اجتناب کند از بالا بردن صدایش و فوران کردن خشمش، چون میدانست برای قلب بیمارم مضر است.
بیماریام هر چقدر درد داشت در این اوضاع خوب به کارم میآمد. چون میدانست هیجان و عصبانیت برایم مضر است، ولی ایکاش میدانست این کنترل و عطوفتاش به خاطر ضعفم، یشتر از هر چیز دیگری برایم مضر است.
به کلاه سرمهای حولهاش چنگ انداخت، آن را از روی موهای نمدار و شکستهاش پایین کشید و کمرش را به لبه چوبی میز توالت تکیه داد.
_تقصیر خودته، صد بار گفتم توی رابطهمون نرخ تعیین نکن تا زمان بحث و دعواهامون نرخ تعیین نشه.
قطره اشکی موذی از گوشه چشمانم سرازیر شد. با دستانم که از حرص میلرزید بسته قرص نادولول را برداشتم و یکی از چندتای باقی ماندهاش را با لیوان آب کنار دستش قورت دادم.
سکوت بینمان از ثانیه به دقیقه کشید... قرص در معدهام آب شد و از طریق رگهایم به قلبم رسید و سرعت ضربانش را کاهش داد و ریتم طبیعیاش را با سندروم Qtهمراه کرد. جز به جز فرایند درد و درمانم را از بَر بودم از بس که در طی چندین سال زندگیام هی تکرار و تکرار شده بود.
چشمان باران دیدهام را سمت سام هدایت کردم.
چشمانش روی من بود. دستانش را روی لبهایش کنار هم چفت کرده بود و بردبار و بیحرکت عکسالعملهای من را دنبال میکرد.
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟
لبخند زد... دلم گرفت از بی رنگی لبخندش.
چند قدم به سمت تخت برداشت و با مکث کوتاهی کنار دستم و لبه تخت نشست. با سر انگشتان بلند و قویاش اشک روی گونههایم را پاک کرد.
صورتم مثل ماهی تازه از آب گرفته، زیر دستش لیزهای خفیفی خورد ولی او بیتوجه به حالم، صورتش را جلو آورد و سرش را مماس با لبهایم خم کرد.
ریتم طبیعی قلبم باز بهم خورد. هر بار نزدیکی و لمس این مرد مثل بار اول مرا هیجان زده میکرد.
لبهایم را با حرص بوسید و بند نازک لباس خوابم را از روی شانههایم سمت بازوهایم پایین کشید و تنهایمان در هم پیچید و من از منفذ پوستش نفس کشیدم.
میان بوسههایش، شنیدم که گفت:
_جهنم و ضرر، یه دوش دیگه میگیرم
@sara_raygan
حرفهایش مرا نرنجاند... ویرانم کرد. شک ندارم که مخاطب هر بند از حرفهایش من بودم.
پلکهایم را محکم روی هم فشردم تا مانع جاری شدن سیلاب اشکهای ویرانگرم شوم.
_من نمیخوام بازخواستت کنم، می خوام چشمات رو باز کنم. چرا با هر بار شنیدن حرفی از کیان که خلاف تصوراتت از اون هست اینطوری بهم میریزی و نرخ تعیین میکنی! من بهتر و بیشتر از تو اون رو میشناسم، باور کن.
کیان رامی شناختم...! این ادعا ازهمان جهالتهایی بود که گفتم ارزشاش از حقیقت بیشتر است.
بلند شد و به سمت میز توالت روبروی تخت رفت و انگشت شستش را چند بار به پره بینی خوش فرم و بدون نقصاش کشید.
تمام تلاشش را میکرد تا اجتناب کند از بالا بردن صدایش و فوران کردن خشمش، چون میدانست برای قلب بیمارم مضر است.
بیماریام هر چقدر درد داشت در این اوضاع خوب به کارم میآمد. چون میدانست هیجان و عصبانیت برایم مضر است، ولی ایکاش میدانست این کنترل و عطوفتاش به خاطر ضعفم، یشتر از هر چیز دیگری برایم مضر است.
به کلاه سرمهای حولهاش چنگ انداخت، آن را از روی موهای نمدار و شکستهاش پایین کشید و کمرش را به لبه چوبی میز توالت تکیه داد.
_تقصیر خودته، صد بار گفتم توی رابطهمون نرخ تعیین نکن تا زمان بحث و دعواهامون نرخ تعیین نشه.
قطره اشکی موذی از گوشه چشمانم سرازیر شد. با دستانم که از حرص میلرزید بسته قرص نادولول را برداشتم و یکی از چندتای باقی ماندهاش را با لیوان آب کنار دستش قورت دادم.
سکوت بینمان از ثانیه به دقیقه کشید... قرص در معدهام آب شد و از طریق رگهایم به قلبم رسید و سرعت ضربانش را کاهش داد و ریتم طبیعیاش را با سندروم Qtهمراه کرد. جز به جز فرایند درد و درمانم را از بَر بودم از بس که در طی چندین سال زندگیام هی تکرار و تکرار شده بود.
چشمان باران دیدهام را سمت سام هدایت کردم.
چشمانش روی من بود. دستانش را روی لبهایش کنار هم چفت کرده بود و بردبار و بیحرکت عکسالعملهای من را دنبال میکرد.
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟
لبخند زد... دلم گرفت از بی رنگی لبخندش.
چند قدم به سمت تخت برداشت و با مکث کوتاهی کنار دستم و لبه تخت نشست. با سر انگشتان بلند و قویاش اشک روی گونههایم را پاک کرد.
صورتم مثل ماهی تازه از آب گرفته، زیر دستش لیزهای خفیفی خورد ولی او بیتوجه به حالم، صورتش را جلو آورد و سرش را مماس با لبهایم خم کرد.
ریتم طبیعی قلبم باز بهم خورد. هر بار نزدیکی و لمس این مرد مثل بار اول مرا هیجان زده میکرد.
لبهایم را با حرص بوسید و بند نازک لباس خوابم را از روی شانههایم سمت بازوهایم پایین کشید و تنهایمان در هم پیچید و من از منفذ پوستش نفس کشیدم.
میان بوسههایش، شنیدم که گفت:
_جهنم و ضرر، یه دوش دیگه میگیرم
@sara_raygan