عیارسنج رمان‌های سارا رایگان🦋


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


《تمام رمان‌های من در دست چاپ هستن و خوندن فایل‌شون یا پست‌هاشون جایی خارج از کانال خودم حرام هست》
لینک کانال من:
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#شروع_داستان🦋


دوستان این پارت‌ها برای آشنایی شما با فضا و محتوای داستان بود و ادامه‌ی داستان در کانال خصوصی پارت‌گذاری خواهد شد.

اگه بعد از خوندن این پارت‌های ابتدایی دوست داشتید من و آدم‌های قصه‌م رو تا انتهای داستان‌شون همراهی کنید افتخار می‌دید، اگر هم که دوست نداشتید فدای‌سرتون❤️

لطفاً در صورت تمایل به خوندن ادامه‌ی داستان به این موارد توجه کنید.

🌼این داستان به هیچ عنوان فایل نخواهد شد.

🌸نگارش این داستان به پایان رسیده بنابراین پارت‌ها به طور منظم و کامل در کانال قرار خواهند گرفت.

🍀ظرفیت عضوگیری محدود هست.


خوندن فایل‌ یا پست‌های داستان‌های من جایی خارج از کانال‌های خودم حرام هست.》



🍃شرایط عضویت:
واریز مبلغ 25000 تومان به شماره کارت👇
6037997114568851
به نام سارا رایگان

و ارسال شات واریزی
به آیدی آدمین @Kimia_sajedi


#۴۳

پله‌ها را دو به یک بالا رفتم و قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشیدم.
_سلام حاج سهراب

 کیسه‌های دستش را جلوی پایم روی زمین گذاشت.
_سلام پروانه جان، خوبی؟ یه چند روزه خبری ازت نبود. گفتم من پیگیر احوالت بشم.

حاج سهراب، جثه‌ی بزرگی داشت، موهای صاف و کم پشت با ریش نسبتاً انبوه سیاه و سفید، پوست صورتش تیره بود و چین‌های ریز اطراف چشمان خاکستری رنگش بی شمار.
_حاجی شرمنده باعث زحمت شدم. عصری شماره‌تون رو دیدم که زنگ زده بودید، خواستم بعد از کار بهتون زنگ بزنم که پاک فراموشم شد.
لبخند گرمی زد، تسبیح‌اش را از جیب شلوار پارچه‌ای ذغالی رنگش بیرون کشید.
_دشمنت شرمنده، فهمیدم سرِ کاری که جواب ندادی، راستش غرض از مزاحمت این وقت شب تحویل دادن این خرت و پرت‌ها به خودت بود. دفعه قبل رو که یادته؟ خودت نبودی دادم دست پدرت، همه رو زیر قیمت رد کرد تا پول اون زهرماری رو جور کنه.

نگاه سرخورده‌ام به کیسه‌ی برنج و چند نایلون کنارش کشیده شد... خجالت را به هر شکلی که در این دنیا وجود داشت در آن لحظه و پیش چشم حاج سهراب کشیدم.
_شرمنده کردین، نیازی نبود.

تسبیح‌اش را در مشتش جمع کرد.
_نزن این حرف رو، وظیفه‌ست. من پسردایی مادر خدا بیامرزت بودم و الان که نیست بزرگ تو به حساب می‌آم. مادرت بیشتر از این‌ها حق به گردن ما داره.

به جان انگشتانم افتادم و آن‌ها را کف دستم فشردم. همیشه همصحبتی با این مرد پا به سن گذاشته و باشخصیت معذبم می‌کرد.
_خدا از بزرگی کمتون نکنه.

نگاهش روی موهای بیرون زده از مقنعه‌ام در جریان بود. معذب شدم و خجالت گونه مقنعه را جلوتر کشیدم.
_درس‌هات رو می‌خونی؟ من منتظر خبر قبولی دانشگاهت هستم دختر.

تیزی ناخنم شکاف باریکی درون پوستم ایجاد کرد و سوزش گذرایی را احساس کردم.
_تمام تلاشم رو می‌کنم، توکل به خدا.

نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به یکباره با لحن غریبی گفت:
_من دیگه می‌رم. خودت زحمت بردن وسایل رو بکش.

از پشت سر با نگاهم تعقیبش کردم... در انتهای کوچه ماشینش بود و یزدان علاف که دستمال شیرازی‌اش را در هوا می‌چرخاند و دور ماشین می‌پلکید.
شاید ترس از دزدیدن ماشینش را داشت، آن هم با حضور یزدان که قیافه‌اش تابلو بود این کاره است.
نمی‌دانم...!
با زحمت کیسه‌ی برنج و نایلون‌ها را به داخل بردم.
_پری کی بود؟

از بالای پله ها به پدرم نگاه کردم.
_حاج سهراب بود.

نشئه‌گی‌اش پرید و با لبخندی بیجا گفت:
_چیز میز آورده؟

حالم بهم خورد از وجود بی غیرتش، از اینکه وظیفه‌اش را به گردن یک مرد با نسبت دور انداخته و از این کارش هم نهایت لذت را می‌برد.
_بیا بالا خودت می‌فهمی.

عمداً با دست خالی پایین آمدم و میانه راه با شتاب از کنار شانه‌های افتاده‌اش رد شدم و به سمت دخمه‌ای که مامن‌ تنهایی‌ام بود، پا تند کردم. زحمت پایین آوردن خیرات حاج سهراب هم به گردن کاوه‌ی بیچاره افتاد.

@sara_raygan


#۴۲

صدای پوزخندش آنقدری بلند نبود، ولی توانست رعشه به جانم بیندازد.
_مگه بجز اوس کاظم کس دیگه‌ای هم حاظره از این محل و این خانواده زن بگیره؟ گاهی می‌زنه به سرم زنش بشم. هر چی نباشه وضعش بد نیست و دستش به دهنش می‌رسه. اونوقت شرط می‌ذارم که شیربهام به اندازه‌ی هزینه عمل مامانم باشه. فکر خوبیه مگه نه؟ فیس و افاده به ما که نمی‌خوره، واسه اون بالا شهری‌هاست که مامان باباشون می‌گن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد، پدر من می‌گه دخترهام الاغن هر یونجه‌ای جلوشون هست رو باید بخورن.

نمی‌دانستم قصدش از این تصمیم جدی است یا تنها اذیت کردن من! حتی شوخی‌اش هم قشنگ نبود. برای لحظه‌ای چهره اوس‌کاظم را تصور کردم در کنار شادی که شبیه گل زیبا بود و با طراوت... اندک محتویات درون معده‌ام برگشت خورد سمت گلویم و آب دهانم به سختی پایین رفت.
با لحنی بدور از هرگونه ملایمت غریدم بر سرش.
_آخرین باری باشه که این حرف رو از دهنت می‌شنوم. می‌دونی اگه کاوه بشنوه چیکار می‌کنه؟ خون هر دوتاتون رو توی همون چاله‌ی تعمیرگاه می‌ریزه. اصلاً چه جوری به خودت اجازه فکر کردن به این تصمیم احمقانه رو دادی؟ زن دوم اون مرتیکه چشم چرون بشی؟ دختر خونه بابات بودن سنگین‌تر از این شوهر کردن چند رنگت نیست؟ از چاله دربیای بیافتی تو چاه؟ مگه خودت مدام نمی‌گی دست از احساسم بکشم چون ما خونه خراب کن نیستیم اونوقت سر به هوو رفتن تو می‌شه ساخت و ساز؟

خندید و شانه‌هایم را سمت آغوش خودش کشید. سرم را روی سینه‌اش گذاشت. پارچه‌ی کشمیری پیراهن گلدارش به گونه‌‌ام ساییده می‌شد و پوستم را نوازش می‌کرد.
_قربون این خواهر کوچولو‌ی خودم برم، انگاری تو پنج سال از من بزرگتری، نه من از تو. خب آخه من غش می‌کنم واسه این سینه سپر کردن و جلز و ولز کردنت واسه خودم. زن اون کاظم خزآب بشم که چی بشه؟ دل دردونه‌م بشکنه؟ شلخک یه چی گفتم تو چرا باور کردی؟ بعدشم خدایی تو اون پیاز توی آبگوشت رو با کاپیتان مقایسه می‌کنی؟ کاپیتان زنش سالم و جوونه ولی زن اون پیاز لهیده باهاش نمی‌سازه، هر روز خدا جنگ و دعواست بین‌شون. چند باری تا پای طلاقم رفتن و باز از ترس پدر زنش منصرف شد. شنفتم باز هم قهر کرده و رفته، یعنی اگه دو بار در ماه قهر نکنه بی‌غیرتی اوس‌کاظم رو زیر سوال برده. خیر سرش بچه‌شم نمی‌شه و اینقدر طاقچه بالا می‌ذاره.

مادرم نبود اما... آغوشش امنیت از دست رفته‌ی مادرم را تداعی می‌کرد.
خواهرم نبود اما... حرف‌هایش امید رفته از حال و روزم را برمی‌گرداند.
همخون نبود اما... خون می‌ریخت برایم، جان می‌دادم برایش.
فریاد زدن اسمم از دهان مجید از درون حیاط شروع شد وتا رسیدن به درون اتاق ادامه یافت.
_آبجی پروانه دم در کارت دارن.

آب بینی‌ام را بالا کشیدم و از آغوش گرم شادی جدا شدم.
_این وقت شب؟ کیه؟

یک پایش را درون هوا تاب داد و با عجله گفت:
_حاج سهراب اومده.

با شتاب و به دور از اصول صحیحش مقنعه‌ام را روی موهایم کشیدم و شادی با سر آستین پیراهنش، اشک روی صورتم را پاک کرد.
درون حیاط کسی نبود... صدای زهرا خانوم از اتاق ننه گلاب می‌آمد.

@sara_raygan


#۴۱

قصدش از این جمله مزاح بود، ولی برای من یک دنیا رنجِ حاصل از حقیقت به ارمغان آورد.
دستم را حلقه کردم دور فنجان بی‌دسته و به لب‌هایم نزدیک کردم. چند فوت کوتاه کردم و گفتم:
_خبری از بابات نشد؟

حبه‌ی قند را گوشه‌ی لپش جا داد.
_صد سال سیاه می‌خوام نشونم خبری ازش، نباشه نشونی ازش. نمی‌گم که مامان بیچاره‌م ناراحت نشه ولی فک کنم زن گرفته.

با تعجب ابروهایم بالا رفت وچشمان بزرگم بزرگ‌تر از حد معمول شد.
_جدی! وای مامانت بفهمه خیلی ناراحت می‌شه.

قلپی از چایی ریخته در نعلبکی‌اش را هورت کشید و گفت:
_بیخود ناراحت می‌شه. به خدا که نبودش بهتر از بودنش. شوهری که یه جو غیرت تو وجودش نیست و چهارتا بچه‌ش رو به امون خدا ول کرده و سالی به ایامی راهش کج می‌شه سمت این خونه به چه کار زندگی کردن می‌آد؟ اون از خواهر بیچاره‌م که سرش بالا نیومده مثل گوشت نذری دادش دست یه مرد فقیرتر از خودمون. اون از برادرم که آرزوهاش جوون مرگ شد و اینم از من و مجید که وضعمون جلو چشم خودته.

لایه‌ای از اشک، سیاهی چشمانم را پوشاند... کیان می‌گفت غصه نخورم و درد نکشم، نمی‌د‌انست این غصه است که مرا می‌خورد و این درد است که مرا کشان کشان به دنبال خود می‌کشد...!
چانه ام لرزید و بعد از آن صدایم.
_ولی مامانت گناه داره، هر چی نباشه سی سال از زندگیش رو فدای شوهرش کرده واسه‌ش سخته یه زن تازه از گرد راه رسیده بیاد و صاحب شوهرش بشه.

ته مانده‌ی چای را داخل همان فنجان سر کشید و به جای قبلی‌اش برگشت.
_خب اشتباه می‌کنه، اینجوری که مابقی زندگیشم فدای بابام می‌شه. تا وقتی که نداشت حسرت نداشتنش رو می‌خوردیم الان هم که داره بازم واسه ما نداره و حسرت می‌خوریم. بیست ساله که بار این زندگی رو ما داریم به دوش می‌کشیم، ما سوختیم و اون گرم شد، ما ساختیم و اون استفاده کرد، دیگه معنی و مفهوم دوست داشته شدن رو نمی‌فهمیمم. اصلاً خودمون رو نمی‌بینیم! تموم وقت و انرژی و زمانمون داره صرف ساختن که نه، بلکه ویرون نشدن این زندگی داغون می‌شه، از وقتی که یادم می‌آد همیشه همین بوده... همه چیز ما بودیم، آخرشم تنها چیزی که نصیبمون شد اینه که مردهای محل ازمون تعریف می‌کنن و زن‌های محل تحسین. چه باشه و چه نباشه بار زندگی رو دوش ماس ولی با نبودنش خیلی خوش به حالمون شده چون فهمیدم که مفهوم خانواده یعنی از خودگذشتگی و تلاش همه اعضاش نه اینکه سه نفر کارکنه و در عوض یکی استفاده.

شنیده بودم یک زن هنگام زایمان پنجاه و هفت واحد درد را تحمل می‌کند، چیزی حدود شکستن هم زمان بیست استخوان‌...!
احساس می‌کردم هر روز رنج‌هایم و مرگ ایام و رویاهایم از نو متولد می‌شود در وجود منی که تشابه این حجم از درد را تجربه می‌کردم.
نگاهم را چرخاندم سمت شادی... چهره‌ی مهتاب‌گون و نگاهی گیرا داشت‌.
_کاش یه مرد خوب توی زندگیت پیدا می‌شد و از این محله می‌بردت.

@sara_raygan


#۴۰

از جیب شلوارش پاکت سیگارش را بیرون آورد و با کبریت کنار دستم آن را روشن کرد. می‌شناختمش، اهل سواستفاده نبود و دلش نمی‌آمد از نخ‌هایی که آرامم می‌کرد بردارد.
دو پک پشت‌سر هم به سیگارش زد و گفت:
_باور کن یه روزی هم که دست و بالم باز بشه باز همین کار رو ادامه می‌دم، منتها هیچ پولی از این زن‌های بدبخت‌تر از خودمون نمی‌گیرم. نمی‌دونی چقدر حالم بد می‌شه وقتی نگاه سهل انگارانه این آدم‌ها رو نسبت به قضیه زاد و ولد می‌بینم. هر مردی که دست و بالش تنگ‌تر تعداد بچه‌هاش بیشتر. نه واس خاطر اینکه بچه‌ها رو دوست دارن، نه عزیز من، مردک بچه می‌سازه و زنیکه پس می‌ندازه چون همه چیز رو حواله کردن به بی‌توجهی و بی‌بندوباری غرایز شب و روزشون. بچه بیچاره چشم که باز می‌کنه دود و آلودگی شهر رو توی خونه‌شون می‌بینه و ته تحصیلات عالیه رو مدرک پنجم ابتدایی.

تنش را جلو کشید، کنارم نشست و به پشتی تکیه داد. زانوهای جمع شده‌اش تکیه گاه سیگار دستش شد.
_شادی دلگیرم از خدا و دنیاش و آدم‌هاش... گاهی لب‌هام به ناشکری باز می‌شه چون احساس می‌کنم حق دارم به خدا اعتراض کنم. تموم آرزوهای دیروز و امروزمون زیر دست و پای بدبختی‌های روزمره‌گی‌مون جون دادن و له شدن.
_من بدتر از تو شیکار این زندگی‌ام، ولی چیکارکنم؟ اصلاً چه غلطی می‌تونم بکنم؟ دست دارم ولی چیزی واسه درست کردن ندارم. پا دارم، ولی جایی واسه رفتن ندارم. کلی حرف تلنبار شده رو دلم مونده ولی یه گوش شنوا واسه شنیدنشون ندارم. هر کی درمورد کاسبی قرص‌ها می‌شنوه یه جوری نگام می‌کنه که انگاری من شیطون رو دشمنش کردم. من خر نیستم، به والله می‌دونم کارم درست نیست، ولی این زن‌های بیچاره هم حق دارن که بچه زیاده از دخل شون نخوان. هر دختری دوست داره یه روزی شوهر کنه و بعدش مادربشه اما، نه مادرشدن به هر قیمتی تا آخرش بچه‌هاش دست به کمر و طلبکارانه ازش نپرسن دِآخه مادر من تو که نونت نبود، آبت نبود، پس بهونه‌ت واسه پس انداختن من چی بود؟! واسه لذت خودت و پدرم یا بقای نسلتون؟

فیلتر سوخته‌ی سیگار را با فشار کمی درون پاکتش جا دادم و سرم را تکیه دادم به دیوار نم برداشته‌ی پشت سرم. حق با شادی بود. در این گونه زندگی‌ها بستر مناسبی برای رشد و تعالی هیچ کودکی وجود نداشت. ترس و هراس دوران کودکی‌مان هیچ گاه از روان و ضمیرمان زدوده نمی‌شد، چرا که وقتی کودکی به جای حمایت پدر و مهربانی و نوازش مادر با تنبیهات مختلف خو بگیرد  در دوران بزرگسالی، ترسو، وسواسی، ضداجتماعی، بدبین، جانی و دچار عقده حقارت می‌شود.
نمونه‌اش...! من و شادی و خیلی از بچه‌های این محله.
سرش را کج کرد سمت نیم رخ آشفته‌ام و طره موی فر روی پیشانی‌ام را با دست پشت گوشم انداخت.
_می‌گم پروانه چی می‌شد خدا دو تا دونه از این همه چاله و چوله‌های زندگی‌مون رو می‌نداخت رو لپمون؟ به والله چیزی نمیشد جز اینکه یکم تو دل برو تر می‌شدیم و لبخندمون جذاب‌تر.
گوشه‌ی لبم به سمت بالا کشیده شد... شادی روغن ریخته را نذر امامزاده می‌کرد! حسرت چال گونه نداشته به چه کار می‌آمد؟  وقتی که نه لبخندی بود و نه نگاهی برای جذب شدن.
_سیگار نکشی من برم چایی بیارم.

چشمانم را بستم و از فرصت کوتاه غیبت شادی غایت استفاده را بردم.
صدای لغزش پیاله‌های کمر باریک با نعلبکی دست شادی، چشمانم را وادار به باز کردن کرد و شانه‌هایم را به راست شدن.
_تازه دم، بخور که خستگی از جونت در بره و بیفته به جون پدرت.

@sara_raygan


#۳۹

انگشتم را درون یقه‌ی آستین کوتاه زیر مانتویم قلاب کردم و از گردنم فاصله دادم. از خیسی عرق چسبیده بود به زیر گلویم و سینه‌ام.
_هیچی... من اگه بمیرم حرفی از احساسم به کسی نمی‌زنم، البته کسی بجز تو. یه مدت که بگذره از سرم می‌پره، نگران نباش. خر نیستم، می‌بینم و می فهمم که کاپیتان واسه‌م حکم لباسی رو داره که خیلی دوستش دارم و دلم داشتنش رو می‌خواد، ولی نه اندازه‌م‌هست نه بهم می‌آد.

قاشقی از غذا را درون دهانش جا داد و گفت:
_آفرین حالا شدی پری خودم.

برای خاتمه دادن به این بحث تنش‌زای بینمان دست به دامن بزرگترین مصیبت زندگی‌مان شدم.
_وضع کار و کاسبی چطوره؟ پول داری؟

در حین برداشتن پارچ پلاستیکی گوشه‌ی سفره آه پرحسرتی کشید و گفت:
_مثل همیشه. دیروز یه تُکِ پا رفتم پیش مسلم و بیست تا لیفی که بافته بودم رو بهش دادم تا تو جمعه بازار میدون آزادی بفروشه واسه‌م.

عقب کشیدم. اشتهایم میل به کنار آمدن با شکم خالی‌ام را نداشت.
_با پورسانتی که خودش ازش برمی‌داره مگه چیزی واسه‌ت می‌مونه؟
دانه‌های پراکنده برنج درون بشقابش را با دست جمع کرد و سمت قاشقش هدایت.
_از هیچی که بهتره، میگی چیکار کنم؟ برم بساط کنم؟ نمی ارزه، فروش قرص‌ها هم بد نیست.

نخ دیگری از چهار نخ باقی مانده سیگارم را برداشتم و حین آتش زدنش با خنده گفتم:
_سر پل صراط همه اون جنین‌های سقط شده یقه‌ت رو می‌گیرن.

بعد از پاک کردن سفره آن را چهار تا کرد و کنار قابلمه جا داد.
_بخدا بهترین کار رو من می‌کنم در حقشون. زن‌های بیچاره‌ی این محل که جرات ندارن یه بسته قرص ضد بارداری تو خونه‌شون قایم کنن. با خیال راحت میان اینجا یکی می‌ندازن تو دهنشون و یه چندرغاز هم به من می‌دن. عقل شون از اون شوهرهای مفنگی شون بیشتره که می‌خوان با پس انداختن بچه، زنشون رو پابند این زندگی نکبتی کنن. سمیه رو یادت می‌آد؟ همون تازه عروس سر کوچه که تو سه سال دو تا بچه پس انداخت؟

با تکان دادن سرم نشان دادم که می‌دانم چه کسی را می‌گوید.
_بیچاره یه شب در میون غذا می‌خوردن، واسه اینکه یه نون خور که نه، بلکه نون نخور دیگه به سفره‌ش اضافه نشه یه بسته قرص از داروخونه گرفته بود. شوهر بی‌شرفش وقتی فهمید، تنش رو مثل بادمجون بم سیاه و کبود کرد، ولی خدایی از اون روز به بعد ترس تو دل بقیه زن‌های اهل محل افتاد و بازار من گرم‌تر شد. به بهانه‌های چرت و مسخره میان دم خونه، سرپایی با یه قرص و نصف لیوان آب مشکل شون رو حل می‌کنم و تموم.

چانه‌ام را بالا دادم و دود سیگار را سوق دادم سمت سقف. هیچ چیز در این دنیا به اندازه‌ی زندگی خودم و اطرافیانم مشمئز نبود در نگاهم. عیش و نوش و تن‌پروری مردهایی که شبیه به یک خوک کثیف درون زندگی گل‌آلود و مسکنت آمیز می‌زیستند و روزهایشان را با فساد و کشیدن مواد به سر می‌بردند. از مردی تنها وسیله‌ی تولید مثلش را داشتند و گرنه هیچ پخی نبودند. درون خانه‌هایشان برای زن و بچه‌هایشان لات و قلدر بودند و بیرون از خانه ذلیل کوچه و خیابان این شهر.
_بخت ما بده واسه همین همیشه بدبختیم.

@sara_raygan


#۳۸

تکه‌ی بزرگی از گوجه له شده زیر دندانم رفت و طعم دهانم را عوض کرد.
_زن داره...

قاشق نیمه پر و نزدیک به لبش را به بشقاب پس داد و با صدایی ضعیف طوری که مجید در آن طرف اتاق متوجه‌اش نشود، گفت:
_مگه این خبر تازه‌ست؟ مدام پی شنیدن این حرف از دهن خودش بودی، دیگه چه ککی افتاده به تنبونت؟
_خبر تازه ای نیست...دلم گرفته، همین.

شادی از گوشه‌ی چشم به مجید نگاه کرد که از قله رختخواب‌ها صعود می‌کرد و با پتوهای ملافه‌پوش سقوط.
صدایش زد.
_مجید؟

از روی تشک زیر پایش بلند شد و با شتاب خودش را به شادی رساند. روی استخوان گونه‌هایش قطره‌های ریز و براق عرق بود.
_چیه آبجی؟

شادی کمی گردنش را بالا کشید و گفت:
_ته بشقاب غذات رو هم که صاف کردی پس چرا نمی‌ری کمک مامان و ننه گلاب؟ این همه هارت و هورت می‌کردی که من مرد خونه‌م، پس چی شد؟ همین قدر بود مردونگیت!

مجید با سر آستین پیراهن تیم موردعلاقه‌اش عرق روی گونه‌اش را پاک کرد و مثل یک ابزار دم دستی از اینکه به کار می‌آید مطیع و شادمان گفت:
_همین الان میرم آبجی.

نگاه شادی تا گمشدن مجید از اتاق همراه شد و بعد از آن برگشت سمت من.
_ببین پروانه... خوب می‌دونی رگ می‌دم که دلت نشکنه، ولی با همین چند کلاس سوادم بهت میگم دست از احساست بکش. درسته که ما فقیریم، ولی خونه خراب کن نیستیم.

مقنعه را از سرم بیروون کشیدم و موهایم روی شانه‌هایم رها شد. دشتم را پشت گردنم کشیدم، خیس بود از عرق. هوای اتاق هم از گرما دم کرده بود و دلم نمی‌خواست تقاضای روشن کردن پنکه‌ی چند پره آبی رنگ گوشه‌ی اتاق را بکنم چون پره‌هایش گویی شبیه دونده‌های ماراتن به دنبال ارقام روی قبض برق می‌دویدند و آن را بالا می‌بردند.
_من رو اینجوری شناختی؟ من کی چشم به مرد متاهل داشتم! ولی نمیشه که همین الان قصد کنم به فراموش کردنش و فردا صبح یادم بره. احساسات که پفک نیست بگی می‌شینم تا تهش رو می‌خورم و بعد جلد خالیش رو پرت می‌کنم تو سطل آشغال.
دستان گره خورده‌اش را روی پایش گذاشت، چشمانش را باریک کرد و گفت:
_پس می‌خوای چیکار کنی؟

@sara_raygan


#۳۷

به کمکش رفتم و شیلنگ قرمز آب را از دستش گرفتم.
_سلام ننه گلاب بدش به من واسه تو سخته.

چادر سفید و گل ریزش را که دور کمرش بسته بود، باز کرد و روی سکوی سیمانی جلوی ورودی اتاق نشست.
_سلام ننه، تو هم خسته‌ای بذار بقیه‌ش رو شادی و مادرش می‌شورن.

آستین اونیفرم را بالا زدم و با دقت شروع به شستن قطعات بزرگ گل کلم‌های داخل آبکش کردم.
_تا اون‌ها بیان من می‌شورم‌. وقت خوردنش شریکم، زشته وقت انداختنش کاری نکنم.
دستش را به ساق پایش کشید و گفت:
_پیر بشی جوون.

ننه گلاب ما را باش که چه خوش خیال بود! خبر از دل پیرم نداشت که می‌گفت پیربشی جوون...!
صدای زهرا خانوم مرا از پرسه در عالم وهم و خیالم بیرون کشید.
_دخترم بقیه‌ش رو بذار واسه من. تو خسته‌ای.
دستانم که آب از آن می‌چکید کنار پایم آویزان شد. راست می‌گفت؛ خسته بودم.
_می‌خواین بمونم با هم تمومش کنیم؟

زهرا خانم در حین بستن چادر نماز کهنه‌اش دور کمرش، گفت:
_نه مادر خودم تمومش می‌کنم. تو برو شادی منتظرته.

قبل از رفتنم آخرین نگاهم را به پدرم انداختم... سرش را به دیوار پشت سرش چسبانده و چرت می‌زد... دنیا جای قشنگی نیست، حداقل برای من و امثال من نیست.
به پشتی قرمز درون اتاق تکیه دادم و چندین کام سنگین از سیگار گرفتم.
دو اتاق با یک پستو و آشپزخانه‌ای که درون راهرو بود... ساختار داخلی اتاقشان درست شبیه به اتاق ما بود با این تفاوت که منقل و انبر نداشت و فرش‌هایش از حرارت زغال کِز نشده و سقفش از دود سیاه.
زندگی بدون پدرم و اسباب و تعلقاتش زیباتر می‌شد، نه؟!
_دم پختک پختم واسه‌ت فرنگی که انگشتات رو با انگشترش هم قورت بدی.

صدای شادی بود که از پشت دیوار حائل میان راهرو و اتاق شنیده می‌شد.
سیگارم را گوشه‌ی لبم جا دادم. دستانم را بالا آوردم و جلوی چشمانم نگه داشتم. انگشتان بلند و استخوانی با ناخن‌های چهار گوشه‌ی بدون لاک و پوست خشک و زبر.
زن کاپیتان دستش چه شکلی بود؟ تصورش راحت است خب... ناخن‌های مانیکور شده و براق با پوست نرم و خوشبو که کلی پول بابت لوسیون و کرم‌هایش هزینه می‌کند.
گفته بودم دنیا جای قشنگی نیست؟! حال می‌گویم؛ دنیا جای قشنگی برای امثال زن کاپیتان است د هم چنان برای من و امثال من نیست.
شادی سفره کوچک را وسط اتاق پهن کرد و برای آوردن مابقی وسایل دوبار به راهرو برگشت.
سفره که تکمیل شد، کمر شلوار دامنی زرد رنگش را کمی بالا کشید و موهای پر پشت تا روی شانه‌اش را پیچید و پشت سرش توی کلیپس جمع کرد. آن طرف سفره چهاز زانو نشست و گفت:
_چرا نکشیدی؟ بشقابت که هنوز خالیه؟

فیلتر سیگار را درون پاکتش انداختم و چهار زانو با فشار دست روی فرش، خودم را تا نزدیکی سفره جلو کشیدم.
_پروانه حالت خوبه؟

@sara_raygan


#۳۶

پوزخند بی‌موردی زد و گفت:
_چی شده که باز پری خانم شمشیر از رو بسته واسه من پدر مرده؟

سرم را بالاتر گرفتم و روی صورتش دقیق شدم. پوست صورتش مثل سطح کره ماه پر از چاله و چوله بود.
_با آدم‌های حراف و بی‌چشم و رو باید هم از رو بست.
_با ما بِه از این باش ضَعیفه.

تارهای صوتی‌ام بالا و پایین شد و اخم‌هایم در هم پیچید.
_این قدر به من نگو ضعیفه، خود تویی که سر تا پات ضعفه از وجود یه ضعیفه مثل من تو این دنیا پس افتادی. اگه ادعای قوی بودن جنس خودت و ضعیف بودن جنس من رو داری پس چه جوری می‌تونی تولد قدرت رو از دل ضعف باور کنی؟

رنگ صورتش پرید و حین مچاله کردن دستمال شیرازی چرک مرده و رنگ و رو رفته‌ی میان دستش از من فاصله گرفت و به سمت عقب قدم برداشت.
حالم از همه چیزش به هم می‌خورد. تنش همیشه بوی فضولات حیوانات می‌داد و دهانش بوی مایع سفید کننده کاشی توالت.
کنار در خانه چند مرغ و خروس می‌چرخیدند، به محض نزدیک شدنم پا به فرار گذاشتند.
قبل از بستن در و ورود به خانه، یک اصل را در مهم‌ترین قسمت فایل ذهنی‌ام با این برچسب حک کردم:
 "کاپیتان متاهل است"
من اهل هرز پریدن و خطا رفتن نبودم و تا روزی که روی این کره خاکی نفس خواهم کشید، حرفی از احساسم به زبانم نخواهد آمد. دفتر احساساتم به کاپیتان همچنان باز است، ولی هرگز اجازه خواندنش را به کسی نمی‌دهم‌. مُخِلِ یک رابطه زناشویی شدن، کثیفتر از این محله بود و از ذات من دور.
ننه گلاب کنار حوضچه ایستاده بود و سبزیجات خرد شده ترشی را درون آبکش می‌ریخت و به زحمت می‌شست. کمی آن طرف‌تر پدر روی چهارپایه‌ی مسی پایه کوتاه نشسته بود و به در بسته‌ی اتاق خالی از سکنه تکیه داده و سیگار می‌کشید.
هنوز متوجه آمدنم نشده بودند و ننه گلاب مثل همیشه مشغول نصیحت کردن پدرم بود. بی‌فایده بود. این را همه می‌دانستند، ولی خب ننه گلاب دلش آرام نمی‌گرفت.
_خجالت بکش مرد... تا کی خطا؟ از جوانی تا پیری از پیری تا بمیری؟

پدرم بی‌توجه به حرف‌های او، پک عمیقی به سیگارش زد و پشت سرش را خاراند. نشئه بود. هر وقت که بیشتر از دوز روزانه‌اش مصرف می‌کرد به این حال دچار می‌شد.
دلم گرفت و خستگی در وجودم ته‌نشین شد. من برای چه چیز صبح تا شب کار می‌کردم؟ برای رسیدن پدرم به حال نشئگی؟
من در این خانه و این زندگی چه چیزی می‌توانستم به دست بیاورم؟ به کجا می‌خواستم برسم؟ چه چیزی در جسد این زندگی مرده، والدینم را امیدوار کرده بود که این گونه خوش باورانه مرا در آن پس انداختند؟!

@sara_raygan


#۳۵

صدایش اسم مرا می‌خواند. شبیه موذنی که نماز گذار را می‌خواند.
_بله؟

ابرو بالا انداخت و گفت:
_چشمات بی‌نظیره... به گمانم خدا برای خلق کردن‌شون وقت زیادی صرف کرده.

لب‌هایم بهم خورد ولی هیچ صدایی از ان خارج نشد.
گم شدم در چشمان مرموز این مرد تا مرز پروانگی.
وا رفتم از احساس دلبستگی تا ترس از آوراگی.
ماشین را با سرعت از جا کند و به دل جاده انداخت. جاده یک طرفه بود، مثل من و احساسم.
محتوی پاکت آبمیوه‌ی دست نخورده را در نزدیکترین سطل زباله‌ای که در خیابان بود، خالی کردم. پاکتش را یادگاری برداشتم و به سمت ایستگاه پا تند کردم.

درون اتوبوس شبیه قفس تنگ بود. ازدحام جمعیت مسافرهای ایستاده‌ای که دستانشان از میله‌ی سقف آویزان شده، شبیه دانه‌های خرمای درون جعبه بود که به هم چسبیده‌اند.
صدای کاپیتان همراه با جمله آخرش هنوز هم در سرم پژواک می‌شد و من را به مراقبت بیشتر از چشم‌هایم ترغیب می‌کرد... تنها داشته قابل توجه‌ام برای کاپیتان همین چشمان درشت و سیاه رنگ بود!
دردهای چنبره زده روی دلم را پیچیدم لای اسکناس کهنه‌ای و پرتش کردم سمت راننده جوان اتوبوس.
در این عصر بهاری که هوای گرمش با آلودگی هوای تهران ترکیب شده بود، باعث می‌شد نفس کشیدن دیگر یک حرکت غیرارادی نباشد و با تلاش و نفس‌های عمیق ارادی همراه شود.
بعد از چند دقیقه پیاده‌روی به ساختمان نیمه کاره‌ای که در ورودی محله بود رسیدم. طبقه پایینش پر بود از زباله‌هاسی که بوی فسادشان محوطه اطرافش را پر کرده و تنها با نرده از خیابان جدا شده است.
یک چیزی از درونم در حال کنده شدن از بدنم بود. چیزی شبیه کنده شدن زخم دَلَمه بسته... احساس می‌کردم هر رهگذری که از کنارم عبور می‌کند از رنگ و روی پریده و بی‌حالم درد درونم را می‌فهمد، ولی این احساسم واقعیت نداشت چون خوشبختانه یا شاید هم متاسفانه، رنگ رخساره‌ام هیچ از سِرّ درونی‌ام خبر نمی‌داد.
نگاهم مایوسانه در اطرافم چرخید.
درهای بزرگ و آهنی کارگاه‌ها در سمت چپ و خانه‌های کوچک با بافت قدیمی در سمت راست و آسفالت نیمه خاکی زیر پاهایم.
به سر کوچه که رسیدم نفس راحتی کشیدم، پاهایم دیگر نای راه رفتن نداشت.
به دیواری که انتهایش به خانه می‌رسید نزدیک شدم و حین قدم برداشتن دستم را به سطح ناامن و مخروبه دیوار خانه‌هایی کشیدم که در حال گذر از آن‌ها بودم.
بیشترشان به رنگ آبی بودند و لکه‌های بزرگی از دود را برتن آجری خود داشتند... نشانه‌ی شب زنده‌داری‌های معتادان کارتن خواب بود.
_سلام پروانه خانم

ایستادم و سرم را به سمت شانه‌ام کج کردم.
یزدان بود! لات محله.
با لحن تندی گفتم:
_گیرم که علیک!

روی نک پایم کاملاً سمتش چرخیدم.
یک جوان لاغر و دیلاق و علاف بود با پوست آفتاب سوخته.

@sara_raygan


#۳۴

اخم کرد و انگشت شستش را به پره بینی‌اش کشید... دلخور شده بود!
_من منظورم کمک مالی نبود چون می‌دونم وقتی این اجازه رو به کیان ندادی هرگز به من هم نمی‌دی. می‌خواستم با حرف زدن، هرازچندگاهی مثل امروز با هم اختلاط کنیم، همین.

رنجیدگی‌ام چمدان به دست رفت و شرمندگی با پیژامه و بالشت آمد.
لحنم نرم و دلجویانه شد.
_معذرت می‌خوام که منظورتون رو اشتباه برداشت کردم. آدمیزاد وقتی یه ضعف داشته باشه هر بحث مربوط و نامربوطی رو با یه سه نقطه می‌چسبونه به مشکل خودش.

اخم‌هایش هنوز هم پا برجا بود و این برای من یعنی دردی خارج از چهارچوب زندگی شخصی‌ام... وحشتناکترین چیزی که در این دنیا می‌توانست برایم اتفاق بیافتد همین بود، من باعث رنجش کاپیتان شده باشم!
بی‌ توجه به لحن دلجویانه‌ام گفت:
_بی‌خیال...

ماشین توقف کرد. چشمانم با اشتیاق به سمت ایستگاه اتوبوس پیش رویم رفت و انگشتانم با سر دویدن سمت دستگیره‌ی در.
قبل از گذاشتن پا روی آسفالت خیابان بی‌اراده ادامه داد حرفش را.
_تا حالا شده با خدا قهر کنی ولی در عین حال منتظر یه معجزه از سمتش باشی تا بفهمی که اون حواسش بهت هست و باهات قهر نیست؟

در دلش چه می‌گذشت که می‌توانستم انعکاس آشوب دلش را در چشمانش هم ببینم!
_چندین بار توی گذشته‌م این اتفاق افتاده، اما فهمیدم که خدا ما رو می‌بینه، این ما هستیم که خدا رو نمی‌بینیم.

کاپیتان سکوت کرد و پاهای من برای رفتن استخاره.
_چرا آدرس خونه تون رو ندادی تا برسونمت؟ ترافیک تهران و گرمای این هوا آدم رو ذله می‌کنه.

پیاده شدم و دسته‌ی کیفم را روی شانه‌ام انداختم و کمرم را کمی خم کردم برای دیدن چهره‌اش درون قاب خالی پنجره.
_مرسی تا اینجا هم کلی بهتون زحمت دادم.

با پرستیژ خاص خودش یک دستش را روی فرمان گذاشت و دست دیگرش را لبه پنجره باز کنار دستش و با لبخند گفت:
_مگه نگفتم با من رسمی نباش و اینقدر هم تعارف نکن!

لبخندش مسری بود، به لب‌های من هم سرایت کرد.
_باشه از این به بعد با لحن دوستانه با هم حرف می‌زنیم، ولی خب نمی‌تونم سام صدات بزنم چون خیلی وقته که اسم کاپیتان توی ذهنم جا گرفته و تو دهنم راه افتاده.

همراه با راست کردن قامتم صدایم زد و من باز به حالت اول برگشتم.
_پروانه؟

@sara_raygan


#۳۳

نی را درون مایع سرد پاکت چرخاندم و چرخاندم... اشتهایم تخته شده بود.
_حرف‌هاتون انگیزه می‌ده ولی خب برای همین تلاشی که می‌گید نیاز به یه بستر مناسب داره و یه سری عناصر مثل زمان، امید، آرامش، خیال آسوده و...
_عاشقی؟

نی از چرخش باز ایستاد و قلب من از تپیدن.
بی‌هوا سوال پرسیدن‌هایش غافگیر کننده و غیر منتظره‌تر از دیدن ملک الموت بود‌.
کلامم بریده ادا شد... همین هم غنیمت بود که از ذهن مشوشم به زبانم می‌رسید و بعد از آن به گوش او.
_نه... چ... چرا... هم... همچین سوالی رو... پر... پرسیدین؟

بر خلاف من ریلکس بود.
احساس کردم فاصله رسیدن تا پیاده شدن از این ماشین قرن‌ها به درازا می‌انجامد.
مسیر چین که نبود! همین خیابان انقلاب شهر خودمان بود، پس چرا این راه کوتاه نمی‌آمد؟
_پرسیدم چون حال و روزت به عاشق‌ها می‌خوره و نبود این عنصرهایی که گفتی به نظرم به خاطر سیر کردن تو حال و هوای مختص دلدادگی هست.

ناخواسته پاکت آبمیوه را فشار دادم، کمی آبمیوه به سرعت از نی‌ بالا آمد و ریخت روی شلوارم. خنکی محتوایش تا زیر پوست رانم دوید.
این مرد دنیا را با دید زندگی مرفه و امکانات و رفاه خودش دیده بود و نمی‌دانست که تمام آن عنصرها به علاوه تلاش و امید، در مسیر فقر نابود می‌شود و گاهاً نادیده گرفته می‌شود.
_من خسته‌م... از تنهایی، غمگین بودن، امید داشتن وحتی عاشق شدن. من فقط خسته‌م. می‌تونین درک کنین این یه کلمه‌ی چهار حرفی رو؟

دنده را عوض کرد و من برای لحظه‌ای کوتاه به دستش نگاه کردم. آستین پیراهن آبی تیره‌اش را تا نزدیکی آرنجش تا زده بود و دستان کم مو و قوی‌اش را به نمایش گذاشته بود.
دستانش...! در نگاهم قوی بود و گرم. در ذهنم حمایتگر بود و همراه.
خوشبحال آن زن  و بد بحال من... این جمله تیتر پررنگی از حسرتم شد که در آن لحظه در مغزم نقش بست.
_می‌تونم کمکت کنم؟

خشکم زد. فکرش را هم نمی‌کردم در موردم این حرف را بزند. بدون شک با خودش فکر کرده بود که هدفم از گفتن این حرف‌ها جلب توجه و ترحمش است.
در دل، خود را به رگبار لعنت گرفتم..‌. من نباید چیزی می‌گفتم. چرا خودداری‌ام را پیش کاپیتان فراموش کردم!
با لحن جدی و محکمی گفتم:
_من قصدم حرف زدن بود نه کمک خواستن. مثل اینکه اشتباه متوجه شدید.

پلک چپ چشمش پرید. انتظار این برخورد قاطع و جدی را از من نداشت و دلجویانه گفت:
_منم قصد ناراحت کردن و خرد کردن غرورت رو نداشتم. فقط خواستم مثل دو تا دوست به هم دیگه کمک کنیم.

دلم رنجیده بود. نگاهم رنجیده بود. دنیایم رنجیده بود.
_من وضعیت مالی خوبی برای کمک به دیگران ندارم.

@sara_raygan


#۳۲

کاپیتان و کیان جزو معدود آدم‌هایی بودند که تابوهای جهان سومی را کنار می‌گذاشتن و به انسان‌ها فارغ از پوششان و موقعیت اجتماعی‌شان نگاه می‌کردند. ظاهربین نبودند و برداشت‌شان از آدم‌ها منتهی به درونشان می‌شد نه برونشان.
این مرد لیاقت دوست داشته شدن را داشت، برازنده‌ی دریافت عشق بی‌کم و کاست یک زن بود... خوشبحال زنش که این خوشبختی را قسمت شده بود.
دخیل بستم به دروغ‌های مصلحتی که بدون ارتکاب گناه آبروی آدم را می‌خریدند.
_به خاطر حرف شما نبود، گلوم خشک شده. چه خوب که همسرتون به درسش ادامه داده منم خیلی علاقه دارم به ادامه تحصیل.

بدون تغییر مسیر نگاهش یخچال کنسولی ماشین را باز کرد و یک پاکت کوچک آبمیوه را بیرون آورد و سمتم گرفت.
_بخورش. نمی‌دونم هلو دوست داری یا نه، ولی اگه دوست هم نداشته باشی مهم نیست چون فقط دوتا آبمیوه دارم که هر دوتاشون همین طعم رو دارن.

لبخند بی‌چشم و رویم را که در حال ولو شدن روی پهنای صورتم بود با تشر جمع کردم و حین گرفتن پاکت آبمیوه تمام تلاشم را کردم که انگشتم به انگشتانش برخورد نکند.
_ممنون

مردد پرسید:
_چند سالته؟ تحصیلاتت رو تا چه مقطعی ادامه دادی؟

در حال کلنجار رفتن با روکش نایلونی نی چسبیده به پاکت بودم... بهانه خوبی بود برای دزدیدن نگاهم و مشغول کردن حواسم.
_هجده سالمه، دیپلم ریاضیم رو امسال گرفتم.

تعجب کرد، از چه چیز...؟! نمی‌دانم.
_خب این که خیلی خوبه، تو تازه اول راهی و می‌تونی درس بخونی و وارد دانشگاه بشی. به اینکه چیکاره بشی فکر کردی؟

فکر کرده بودم؟ من هر لحظه‌ از زندگی‌ام را با رویای پرواز و تجربه شغل این مرد سپری کرده بودم.
کاپیتان بی‌آنکه خودش بداند، تمام زوایا و رویاها و اهداف مرا تحت سیطره خود قرار داده بود و حال کنجکاوانه از آن می‌پرسید!
_دوست دارم شغلم شبیه شما باشه. پرواز کردن رو دوست دارم.

چند ثانیه‌ی انگشت شمار نگاهم کرد... در پی چه چیز می‌گشت در چهره‌ام!
_خب واسه‌ش تلاش کن، سخته ولی غیر ممکن نیست. هر رویا و آرزویی که توی ضمیر ناخودآگاهت شکل بگیره می‌تونه از تلاش و پشتکارت تغذیه کنه و رشد کنه، تا جایی که یه روز ثمره‌ش به بار بشینه و از رویا و هدف بودن دور بشه و به واقعیت زندگیت شدن نزدیک.

حرف‌هایش قشنگ بود یا من اشتباه فکر می‌کنم...!
به شنیده‌ها و دیده‌های خودم اعتباری نیست، چون همیشه کاپیتان را مردی مبرا از هر نقص و عیبی دانسته‌ام که بر موفقیت و خوبی اِشراف کامل دارد.

@sara_raygan


#۳۱

پس تو یه دختر درون گرایی که واسه تنهاییت زیاد ارزش قائل می‌شی و قبل از هر بحث کردنی خوب فکر می‌کنی، دوست داری بیشتر شنونده باشی تا گوینده، از اینکه به زبون بیاری و"نه" بشنوی می‌ترسی... درسته؟

می‌شناختم، بهتر از خودم... من به او احساس داشتم یا او به من؟ تیزی نگاهش و زیادی هوش و ذکاوتش دلهره به جانم انداخت. این همه آدم روی این کره خاکی، دل بی‌صاحب من باید پی صاحب دنبال این مرد می‌رفت؟!
_شما زن دارید؟

یکه خورد... من بیشتر... سوالی که مدام در ذهنم از خودم می‌پرسیدم بی‌هوا خودش را توی دهانم انداخت و آنچه که نباید را به زبان آوردم.
ماشین از حرکت ایستاد و زل زد به چشمانم، می‌توانستم موج داغی را که در صورتم می‌دود احساس کنم.
_جوابش رو نمی‌دونستی؟ کیان نگفته برات؟

انگشتان یک دستم را تا کردم و با دست دیگر چنان محکم فشردمشان که رنگشان به سمت سفیدی گرایید.
زبانم تُپُق زد.
_گفت... یعنی چیزه... چه جوری بگم... به ظاهرتون نمی‌خوره که... که متاهل باشید.

پقی زد زیر خنده… ماشین باز روشن شد و به حرکت افتاد.
صدای خنده‌اش شبیه صدای گنجشک‌هایی که اول بهار روی شاخه‌های ترمیم شده می‌نشینند و آواز می‌خوانند گوش نواز و خوشایند بود. حداقل که برای من اینگونه بود، بقیه را نمی‌دانم!
_مگه ظاهر مردهای متاهل چه جوری؟ ابروهاشون رو برمی‌دارن و صورت‌شون رو بند می‌ندازن؟ آها موهاشون رو زرد عقدی می‌کنن درسته؟

از حرص دندان‌هایم را روی هم فشار دادم... حالم حکایت لاک پشتی بود که از اوج آسمان به قعر زمین افتاد و مدام زیر لب می‌گفت:
"لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود"
به تکاپو افتادم برای جبران سوتی که داده بودم.
_منظورم این نبود. می‌خواستم بگم که حلقه توی دستتون نیست و از صبح که آژانس بودین، هیچ خانومی باهاتون تماس نگرفت.

لحنش جدی شد و صدایش بم.
_من ازدواج کردم و زنم دانشجوی ارشد رشته زبان انگلیسی هست، اگه امروز بهم زنگ نزد و پیگیر احوالم نشد به خاطر اینه که تا غروب کلاس داره و دلیل خالی بودن انگشتم از انگشتری که نشونه‌ی تعهده، این هست که احساس خفگی می‌کنم. شاید باورت نشه ولی احساس می‌کنم اون حلقه به جای انگشتم دور گردنم پیچیده و راه نفسم رو تنگ کرده. هر کاری هم که می‌کنم، نمی‌تونم با این موضوع ترس از استفاده‌ش کنار بیام. البته واسه زنم مهم نیست ولی مثل اینکه تو برات خیلی مهمه.

به سرفه افتادم... درون مشت دستم محکم و با قدرت سرفه زدم تا گره سینه‌ام شل شد و مسیر رفت و آمد اکسیژن باز.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
_خودتون پرسیدید و من جواب دادم چه اهمیتی می‌خواد داشته باشه؟

شانه بالا انداخت، لاقیدانه.
_شوخی کردم، ولی ظاهراً به درد این کار نمی‌خورم اصلاً، چون به جای خندونت تا مرز خفگی کشوندمت.

@sara_raygan


#۳۰

بند دلم پاره شد اما... خونسردی‌ام را به ظاهر حفظ کردم.
_نه... رغبتی هم برای داشتنش ندارم.

متعجب ابروهایش را بالا انداخت. این لعنتی زیادی جذاب بود و هر تغییر جزئی در میمک صورتش این جذابیت را دو چندان می‌کرد.
_پس کاوه چی؟ من فکر می‌کردم که نامزدته!

_اشتباه فکر کردین، کاوه تمام نسبت‌های خونی و غیر خونی رو با من داره ولی نامزد نه. اون برادرمه، رفیقمه، همدرد و پشت و پناهم هست.

با انگشت شستش چند بار روی پره بینی اش کشید... عادتش بود، می‌دانستم.
شده تابحال برای عادت‌های پیش پا افتاده‌ی یک غریبه جان بدهید؟ من جان می‌دادم هر نفس.
_که اینطور... خب از زندگیت بگو. من چیز زیادی ازت نمی‌دونم، البته کیان می‌گه در مورد مسائل خصوصیت خیلی محتاطی، ولی خب منم خیلی پر رو و فضولم چه می‌شه کرد!

دسته‌ی کیفم را روی پاهایم که محکم به هم چسبیده رها کردم و لبخند زدم. برای اولین بار در طول عمرم، طعم لبخندم به بیخ دندانم رفت و در ذهنم حک شد.
_حق با کیانه، من دوست ندارم کسی زیاد در موردم بدونه. چون فهمیدم سکوت بیشتر از حرف زدن به کار آدم می‌آد.

_با این که منم طالب سکوتم و نهایت استفاده رو ازش می‌برم ولی به نظرم بهتر آدم حرف بزنه، چون حرف‌های زده نشده و دردهای تلنبار شده کم کم چین و چروک روی پوست می‌شن و خراش‌های عمیق روی روح.

دلم به طرز عجیبی لذت می‌برد از این مصاحبت و عقلم می‌خواست بداند کسانی که دچار این مرد شده‌اند، بحث‌شان تا کجا پیش می‌رود. به آبادی می‌رسد یا نا کجا آباد!
به نیم رخش چشم دوختم و گفتم:
_ولی سکوت هم خوبه چون حرفای گفته شده رو نمیشه پس گرفت و دلی رو که با حرف‌هات شکستی رو نمیشه بند زد اما حرف نگفته رو بالاخره می‌شه گفت. امروز نشد فردا، فردا نشد چند روز دیگه.

باز هم تکرار مکررات کرد... انگشت شستش را به پره بینی‌اش کشید و ابروهایش را بالا انداخت.

@sara_raygan


#۲۹

پروانه:
معذب روی صندلی نرم و چرم ماشین جا بجا شدم. هنوز هم باورم نمی‌شد که درون این جعبه‌ی آهنی سر بسته و قیمتی کنار دست این مرد نشسته‌ام.
_یادم باشه به کیان بگم فکر یه سرویس واسه کارمنداش باشه.

دسته‌ی کیفم را که چرمش در چند جا پوسته پوسته و کنده شده بود، درون مشت دستم فشار دادم و بیشتر خودم را جمع کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
_نیازی نیست. بیشتر کارمندها مسیرشون به آژانس نزدیکه.

نگاهش همچنان به مسیر پیش رویش بود. با دستش فرمان را یک دور کامل زد و پیچید درون خیابان.
_ولی تو مسیرت دوره.

تند و بی‌صدا نفس کشیدم... هوا زیادی برای نجات من خساست به خرج می‌داد.
_بیشتر روزها رو با کاوه بر می‌گردم. یعنی بعد از این که آقا کیان رو رسوندیم با هم بر می‌گردیم، من مشکلی ندارم.

نیم نگاهی به صورتم انداخت و من مثل بستنی در هوای گرم تابستان وا رفتم.
_کیان زیاد ازت تعریف می‌کنه، با شناختی که ازش دارم ندیدم تا این سن با یه جنس مخالف تا این حد اُخت بشه، می‌گه حرف‌هات آرومش می‌کنه و گاهاً قانع.

بوی عطرش شامه‌ام را پر کرده بود... رایحه‌ای خنک و متفاوت و گران قیمت. شبیه به خودش نبود؟
_آقا کیان به من لطف دارن وگرنه من کار خاصی نمی‌کنم.

پوزخند زد آن هم با صدای بلند.
_بهتره یه چیزی رو از همین روز اولی برات شفاف سازی کنم. توی این مدت که در غیاب کیان من رییس آژانس هستم، دوست ندارم باهام رسمی باشی و اینکه متنفرم  اول اسمم یه آقا بچسبونی یا بدتر با اسم خانوادگیم خطابم کنی. با من راحت باش همونطور که با کیان هستی.

سرعتش را کم کرد و بی‌محابا به صورتم چشم دوخت.
_باشه پروانه؟

زبانم قفل شد. سرم برای پاسخ دادن به تکاپو افتاد و آرام بالا و پایین شد. مرا چه مرگم می‌شد در کنار این مرد؟
_خب حالا از خودت بگو، مسیر طولانی و خسته کننده‌ست می‌تونیم با حرف زدن حواس‌مون رو پرت کنیم.

دلم به طرز عجیبی وسوسه‌ی کشیدن یک نخ از سیگارهای درون کیفم را داشت و تمام سیستم عصبی بدنم از کار افتاده بود.
_من چیز مهمی برای گفتن ندارم.

سرعتش کمی بیشتر شد. شانه‌های پهن و قد بلندش فضای زیاده از حدی را اشغال کرده بود.
_باشه پس در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف می‌زنیم. دوست پسر داری؟

@sara_raygan


#۲۸

حرف‌هایش مرا نرنجاند... ویرانم کرد. شک ندارم که مخاطب هر بند از حرف‌هایش من بودم.
پلک‌هایم را محکم روی هم فشردم تا مانع جاری شدن سیلاب اشک‌های ویرانگرم شوم.
_من نمی‌خوام بازخواستت کنم، می خوام چشمات رو باز کنم. چرا با هر بار شنیدن حرفی از کیان که خلاف تصوراتت از اون هست اینطوری بهم می‌ریزی و نرخ تعیین می‌کنی! من بهتر و بیشتر از تو اون رو می‌شناسم، باور کن.

کیان رامی شناختم...! این ادعا ازهمان جهالت‌هایی بود که گفتم ارزش‌اش از حقیقت بیشتر است.
بلند شد و به سمت میز توالت روبروی تخت رفت و انگشت شستش را  چند بار به پره بینی خوش فرم و بدون نقص‌اش کشید.
تمام تلاشش را می‌کرد تا اجتناب کند از بالا بردن صدایش و فوران کردن خشمش، چون می‌دانست برای قلب بیمارم مضر است.
بیماری‌ام هر چقدر درد داشت در این اوضاع خوب به کارم می‌آمد. چون می‌دانست هیجان و عصبانیت برایم مضر است، ولی ای‌کاش می‌دانست این کنترل و عطوفت‌اش به خاطر ضعفم، یشتر از هر چیز دیگری برایم مضر است.
به کلاه سرمه‌ای حوله‌اش چنگ انداخت، آن را از روی موهای نمدار و شکسته‌اش پایین کشید و کمرش را به لبه چوبی میز توالت تکیه داد.
_تقصیر خودته، صد بار گفتم توی رابطه‌مون نرخ تعیین نکن تا زمان بحث و دعواهامون نرخ تعیین نشه.

قطره اشکی موذی از گوشه چشمانم سرازیر شد. با دستانم که از حرص می‌لرزید بسته قرص نادولول را برداشتم و یکی از چندتای باقی مانده‌اش را با لیوان آب کنار دستش قورت دادم.
سکوت بینمان از ثانیه به دقیقه کشید... قرص در معده‌ام آب شد و از طریق رگ‌هایم به قلبم رسید و سرعت ضربانش را کاهش داد و ریتم طبیعی‌اش را با سندروم Qtهمراه کرد. جز به جز فرایند درد و درمانم را از بَر بودم از بس که در طی چندین سال زندگی‌ام هی تکرار و تکرار شده بود.
چشمان باران دیده‌ام را سمت سام هدایت کردم.
چشمانش روی من بود. دستانش را روی لب‌هایش کنار هم چفت کرده بود و بردبار و بی‌حرکت عکس‌العمل‌های من را دنبال می‌کرد.
_چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟

لبخند زد... دلم گرفت از بی رنگی لبخندش.
چند قدم به سمت تخت برداشت و با مکث کوتاهی کنار دستم و لبه تخت نشست. با سر انگشتان بلند و قوی‌اش اشک روی گونه‌هایم را پاک کرد.
صورتم مثل ماهی تازه از آب گرفته، زیر دستش لیزهای خفیفی خورد ولی او بی‌توجه به حالم،  صورتش را جلو آورد و سرش را مماس با لب‌هایم خم کرد.
ریتم طبیعی قلبم باز بهم خورد. هر بار نزدیکی و لمس این مرد مثل بار اول مرا هیجان زده می‌کرد.
لب‌هایم را با حرص بوسید و بند نازک لباس خوابم را از روی شانه‌هایم سمت بازوهایم پایین کشید و تن‌هایمان در هم پیچید و من از منفذ پوستش نفس کشیدم.
میان بوسه‌هایش، شنیدم که گفت:
_جهنم و ضرر، یه دوش دیگه می‌گیرم

@sara_raygan


#۲۷

_من رو دوست داری ولی عاشقم نیستی
.
چشمانش زیر اخم ابروهای خوش فرم و مردانه‌اش سرگردان چرخید روی وسایل بغل تختی که زندگی روزانه‌مان را پر کرده بود.
 چند بسته قرص نادولول و پروپرانولول... ساعت مچی‌اش... لیوان آب نیمه پر...
نگاهی زیرکانه و موشکافه به نشانه‌های مادی زندگی‌ای که هر لحظه در پی کشف آن بود. چیزهایی که برای او اشیاء بی‌جان بود و برای من شیفتگی عمیقی که در قالب همین چیزها تجلی و نمود پیدا می‌کرد.
تا صدای بم و خفه‌اش به گوش برسد جان من به لب رسید.
_واقعاً اینطوری فکر می‌کنی؟ من دوست دارم اما... عاشقت نیستم و داری فریب می‌خوری؟

صدای لعنتی‌ام لرزید.
_آره... ولی من راضی‌ام به این جهالت و فریبی که چندین برابر حقیقت واسه‌م خوشایند و با ارزش‌تر هست. مدام  ذهنم و نگاهم رو سرگرم همین حضور دوست داشتنیت می‌کنم تا حقیقت احساست و اونچه که در باطن هست رو نبینم.

تیک عصبی چانه‌اش را به وضوح دیدم... احساس می‌کردم درون یک گرداب فرو رفته و هیچ کاری از دستم برای نجاتش بر نمی‌آید.
چشمانم باز هم مثل چک برگشت خورده حواله نگاه او شد.
چشمانش...! وفا داشت، شاید هم نداشت ولی احساس می‌کنم که این وفا بقا نداشت!
سکوت و انفعالش مساوی است با برون ریزی من.
_من صد قدم می‌آم سمت تو، ولی تو یه قدم می‌آی.

لب زد.
_بی انصاف نباش.

تمام سیاست و کیاست زنانه‌ام را به کار بردم.
_من بی انصاف و بی‌چشم و رو نیستم. اما تو به خواسته‌های من بی توجه‌ای، بعد از هر پرواز بدو بدو می‌ری پیش کیان، می‌خوای زنت رو به امان خدا رها کنی و بچسبی به کسب و کار کیان که تو این مدت غیبتش، ضرر مالی نبینه؟ من باید تاوان مسافرت و خوشگذرونی اون رو بدم؟ چی شده که محبت پدرونه‌ش گُل کرده و می‌خواد دخترش رو توی کلاس‌های تابستونی خارج از کشور ثبت نام کنه و آینده درخشانی براش رقم بزنه، در حالی که تا دو سال پیش اون رو دست یه پرستارغریبه تو کشور غربت سپرده بود. اون بچه هنوز مادرش رو ندیده، طعم محبتش رو نچشیده، چه جوری می‌تونه در آینده یه آدم موفق بدون خلا روحی باشه؟ کیان یه مرد خودخواهه که یه بچه رو بخاطر غفلت حین لذت بردن پس انداخت و بعد از اون مادر بچه‌ش رو مثل آشغال دور انداخت، یه مرد بی‌رحم مثل اون لیاقت ترحم و رفاقت رو نداره. گاهی با خودم می‌گم این بچه حلال زاده‌ست یا...

پرید میان حرفم و اجازه نداد به تهمت زدنم.
_راست رو نشونه می‌گیری ولی می‌زنی سمت چپ؟ آروشا حلال زاده‌ست و پدرش عاشق اون زن بی‌لیاقت بود. مگه تقصیر خودشه که زن‌های قدرنشناس وارد زندگیش میشن؟ می‌خوای من رو به خاطر رفاقتم باز خواست کنی؟

@sara_raygan


#۲۶

ستاره:
شانه‌هایم را سمت پشتی سفید تخت بالا کشیدم و با کوسن کوچک کنار دستم انحنای کمرم را پر کردم.
سام داخل حمام اتاق خواب بود و صدای برخورد آب بر روی کاشی‌های حمام، درون اتاق را پر کرده بود.
موهایم را یک سمت شانه‌ام ریختم. بالشت زیر سر سام را به بینی‌ام نزدیک کردم و همراه با بستن چشمانم دمی عمیق از رایحه‌ی به جا مانده روی ملافه‌اش گرفتم... وجودم میان هیئت و عطر تنش غرق شد.
هر چند کوتاه، هر چند بدون عمق، ولی من در این لحظه که در حریم این خانه و روی این تخت پیچیده بودم به هر آنچه که متعلق به این مرد است، احساس خوشبختی می‌کنم.
صدای قدم‌های خیس‌اش روی کفپوش سرامیکی تمام توجه‌ام را جلب خود کرد.
 کلاه حوله‌ی تن پوش‌‌اش را روی موهایش کشیده و حین قدم برداشتن سمت تخت، انگشتانش هم  مشغول خشک کردن موهایش شد.
_سلام عزیزم، صبح بخیر.

لبخندم شبیه طلوع آفتاب از پشت کوه، به آرامی تمام صورتم را پُرکرد و تابید به نگاه او.
_سلام عزیزدلم.. صبح من که با دیدن تو بخیر شد امیدوارم صبح تو هم بخیر بشه.

در انتهایی‌ترین قسمت تخت نشست و قسمت اعظمی از تشک تخت زیر سنگینی جسمش پایین رفت.
_صدای آب بیدارت کرد؟ من الان لباس می‌پوشم و می‌رم، تو خوابت رو ادامه بده و از اینکه تمام تخت متعلق به خودته لذت ببر.

لبم را کج کردم. چند مرتبه پلک زدم و ابرو بالا انداختم.
_خواب بدون تو! لذت از تنهایی؟ مگه می‌شه؟ مگه می‌تونم؟ من دلم می‌خواد همه چیز این دنیا رو با تو تقسیم کنم، همه چیز رو به جز درد و مرگم رو.

لبخند زد... هیاهوی لبخند ساختگی‌اش زیر پوستم دوید.
نگاه کرد... من را نه، دیواری را که هر روز روبه روی آن از خواب بیدار می‌شد.
_یه چند وقت سرم شلوغه و نمی‌تونم زیاد خونه بمونم، اگه می‌دونی واسه‌ت سخته که ببرمت خونه، پیش مامان اینا.

چنگ انداختم به روتختی روی شکمم و انگشتانم را با حرص درون بافت نرمش فرو کردم. درد منزجر کننده‌ای به دنبال این حرفش در وجودم جریان یافت.
من هراس کم بودن داشتم... وحشت گم شدن و پیدا نشدن در چشمان این مرد را داشتم.
قلب ناخوش احوالم لرزید و به تبعیت از ان چانه‌ام و بعد صدایم...
_سام! من و تو جلوی چشم هم بزرگ شدیم، کنار هم نفس کشیدیم، زیر یه سقف خوابیدیم و بیدار شدیم، من عاشق تو شدم و تو هم من رو دوست داشتی. چی شد که نظرت راجع به من عوض شد؟

اجازه داد به چشمان قهوه‌ای رنگش زل بزنم تا مثل همیشه در پرده ابهام نگاهش بمانم و غریبانه‌‌ به دنبال فهمیدن احساس گمنام‌اش بگردم.
_من همیشه دوست داشتم و خواهم داشت. خاطرات و احساسات کودکی چیزی نیست که در گذشته باقی بمونه و به آینده سرایت نکنه، این دو تا باهم و همراه با جسم و روح آدم بزرگ می‌شن و به زندگی خودشون ادامه می‌دن.

این مرد واقعاً مرا دوست داشت؟ پس چرا با سردی نگاهش اذیتم می‌کرد! چرا با گرمای حرف‌هایش اذیت می‌شدم! مگر عشق قاتل و شکنجه‌گر بود؟
عشق را فهمیده بودم... دو نفر در کنار هم بودن حالشان خوب باشد.
 سام کنار من حالش خوب نبود، هر چند که من اقرار می‌کردم و او انکار.
چقدر زندگی من عجیب بود... کسی که عشق را به من آموخت عاشقم نیست.

@sara_raygan

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

38

obunachilar
Kanal statistikasi