کنار یه رودخونه نشستم و کفهای سفیدش تشنجهایی هستند روی لب آدمی که صرع بهش حمله کرده. دستام تیر میکشن و هی از خودم میپرسم چرا قلابو پرت نمیکنم اونور. دستامو ماساژ میدم و میگم "یکم بیشتر صب کن"
یه قزلآلای قهوهای از آب میپره بیرون و بهم میگه:
-هی! من سه سال پیش فقط 5 دقیقه دیدمت. اون موقع یه قزلآلای نحیف بودم و هیچ جای معدهتو نمیگرفتم. اما الان درست اندازهی سطل قرمزیم که کنارت گذاشتی. اگه منو صید کنی، قول میدم پشیمونت نکنم.
یه قزلآلای پولادسر با دمش به آب ضربه میزنه و میگه:
-تو یه بار قزلآلای پولادسرو امتحان کردی. میدونی که گوشت من به دردت نمیخوره. فقط صید کردی تا بگی یه بار تو عمرت یه قزلآلای پولادسر گرفتی.
اون یکی قزلآلا بالهشو برام تکون میده و با خالهای رنگارنگش توی آب میرقصه. ماهی قشنگیه اما گوشتش با معدهم سازگار نیست. میتونم صیدش کنم و به جای سرخ کردن، توی یه تنگ بندازمش. میتونه آخر شبا با حبابایی که از دهنش بیرون میاد، برام قصه بگه. یا حتی شعر. اما یکم بعد با خودم میگم جای قزلآلا توی رودخونهس نه تنگ. قزل آلا مال سرخ کردنه نه قصه گفتن.
به سر قلابم طعمهی جدیدی میزنم تا ماهی طلاییای که دور و برم میچرخه بگیرم. خیلی خوشگله. دلم میخواد تو یه بشقاب قرمز بذارمش و از بوی لیمویی که روش چکوندم کیفور شم. طعمه توی دهنشه. نمیدونم کی قلابو بکشم. میترسم هر لحظه بره و من خودمو لعنت بفرستم که چرا به صید یه قزلآلای طلایی امید بستم. نمیدونم قلابو باید آروم بکشم یا یهویی. بلند میشم و ماهی طلایی قلابو ول میکنه و توی کفهای سفید رودخونه گم میشه. من میمونم و تلخی پوست لیمو توی دهنم.
قلابو میندازم کنار و مچ دستمو که درد گرفته ماساژ میدم. به رودخونه و قزلآلاها زل میزنم. دلم میخواد دراز بکشم و به سایه روشن بین ابرا نگاه کنم. همینکارو میکنم. دراز میکشم و به خودم قول میدم یه روزی دست کم یا یه قزلآلای طلایی صید کنم یا یه قزلآلای رنگینکمونی.
پ ن: 25 سالگی سن سختیه چون میدونی قراره خود سیسالهت بابت از دست دادن قزلآلاهای درست ازت شاکی بشه. همین بیشتر از همه دستپاچهت میکنه. همه ازت میپرسن وقتی اون همه قزلآلا داشتن از جلوت رد میشدن، تو دقیقا چه گهی میخوردی؟
پ ن دوم: کاملا مشخصه تحت تاثیر کتاب «صید قزلآلا در آمریکا»ی ریچارد براتیگانم یا نه؟ یکی بیاد به من بگه این نویسنده سرخورده چی میخواد بگه؟؟؟
پ ن سوم: میدونستین [گاهی] توی پ ن ها اسراری بزرگتر از اسرار توی متن وجود داره و به همین دلیل من عاشق پ ن هستم؟
یه قزلآلای قهوهای از آب میپره بیرون و بهم میگه:
-هی! من سه سال پیش فقط 5 دقیقه دیدمت. اون موقع یه قزلآلای نحیف بودم و هیچ جای معدهتو نمیگرفتم. اما الان درست اندازهی سطل قرمزیم که کنارت گذاشتی. اگه منو صید کنی، قول میدم پشیمونت نکنم.
یه قزلآلای پولادسر با دمش به آب ضربه میزنه و میگه:
-تو یه بار قزلآلای پولادسرو امتحان کردی. میدونی که گوشت من به دردت نمیخوره. فقط صید کردی تا بگی یه بار تو عمرت یه قزلآلای پولادسر گرفتی.
اون یکی قزلآلا بالهشو برام تکون میده و با خالهای رنگارنگش توی آب میرقصه. ماهی قشنگیه اما گوشتش با معدهم سازگار نیست. میتونم صیدش کنم و به جای سرخ کردن، توی یه تنگ بندازمش. میتونه آخر شبا با حبابایی که از دهنش بیرون میاد، برام قصه بگه. یا حتی شعر. اما یکم بعد با خودم میگم جای قزلآلا توی رودخونهس نه تنگ. قزل آلا مال سرخ کردنه نه قصه گفتن.
به سر قلابم طعمهی جدیدی میزنم تا ماهی طلاییای که دور و برم میچرخه بگیرم. خیلی خوشگله. دلم میخواد تو یه بشقاب قرمز بذارمش و از بوی لیمویی که روش چکوندم کیفور شم. طعمه توی دهنشه. نمیدونم کی قلابو بکشم. میترسم هر لحظه بره و من خودمو لعنت بفرستم که چرا به صید یه قزلآلای طلایی امید بستم. نمیدونم قلابو باید آروم بکشم یا یهویی. بلند میشم و ماهی طلایی قلابو ول میکنه و توی کفهای سفید رودخونه گم میشه. من میمونم و تلخی پوست لیمو توی دهنم.
قلابو میندازم کنار و مچ دستمو که درد گرفته ماساژ میدم. به رودخونه و قزلآلاها زل میزنم. دلم میخواد دراز بکشم و به سایه روشن بین ابرا نگاه کنم. همینکارو میکنم. دراز میکشم و به خودم قول میدم یه روزی دست کم یا یه قزلآلای طلایی صید کنم یا یه قزلآلای رنگینکمونی.
پ ن: 25 سالگی سن سختیه چون میدونی قراره خود سیسالهت بابت از دست دادن قزلآلاهای درست ازت شاکی بشه. همین بیشتر از همه دستپاچهت میکنه. همه ازت میپرسن وقتی اون همه قزلآلا داشتن از جلوت رد میشدن، تو دقیقا چه گهی میخوردی؟
پ ن دوم: کاملا مشخصه تحت تاثیر کتاب «صید قزلآلا در آمریکا»ی ریچارد براتیگانم یا نه؟ یکی بیاد به من بگه این نویسنده سرخورده چی میخواد بگه؟؟؟
پ ن سوم: میدونستین [گاهی] توی پ ن ها اسراری بزرگتر از اسرار توی متن وجود داره و به همین دلیل من عاشق پ ن هستم؟