Epsilon


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


کانال جیک جیک های یک عدد گنجشکِ قرمزِ در حال نوشتن.
i'm here:
@SparrowTheRed

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


تو اون غذای خوشمزه‌ای بودی که یه روز با عجله و از روی گشنگی دست روی منو گذاشتم و انتخابش کردم. نمیدونستم اسمت چیه و به امید تکرار شدن اون حس، هر روز یه غذای منو رو خوردم تا بلکه پیدات کنم. امروز آخرین غذارو هم امتحان کردم و دیگه نمیدونم کجا میشه پیدات کرد. دارم به کیفیت مزه‌ای که داشتی فک میکنم. به ترکیب فوق‌العاده‌ی خصوصیاتت.
شاید باید قبول کنم تو خوشمزه نبودی، من زیادی گشنه بودم و حالا نیستم.

@sparrow_is_typing


من اشتباه می‌بینم یا واقعا این نور سیاهه که داره می‌تابه؟


«بارتون فینک» یکی از بهترین فیلمایی بود که امسال دیدم. فیلم قدیمیه و برادرای کوئن ساختنش. در مورد نویسنده‌ایه که میره تو هتل تا به سفارش هالیوود یه فیلنامه در مورد یه کشتی‌گیر بنویسه. اما سوزن نوشتنش گیر کرده و حالا نوشتن بیشتر از همیشه سخت شده... بدتر از همه اینکه تو هتلی ساکن شده که به نحو عجیبی کاغذدیواری هاش از گرما درحال جداشدنن و از اتاق کناریش صدای جیغ و گریه میاد.

اگه میخواین بنویسین، اگه به نوازش چشم‌هاتون اهمیت میدین، اگه می‌خواین ببینین چطور میشه فلسفه و جنایتو با هم مخلوط کرد و اگه دلتون میخواد بعد تموم شدن فیلم برین رو بالکن جیغ بزنین، این فیلمو ببینین.

@sparrow_is_typing


تو شالیزار خم شد برام باورم نمیشه
دست می‌کشید رو تنم تا منو بچینه
اون کته دوست داره، نه آب‌کشیده
رو گاز دارم می سوزم، می نالم چه کنم

پ ن: تا قبل شنیدن این آهنگ، اگه کسی بهم می‌گفت من یه ترانه میسازم و با غذا حرفمو می‌زنم می‌گفتم شر و ور نگو!

@sparrow_is_typing


نمایشگاه درخشنده‌ها

این روزا حس میکنم همه‌ی آدما شبیه همن. هیچ کس نیست که منو به شگفتی بیاره و همه شون مزه‌ی پوره‌ی سیب زمینی‌ای میدن که همیشه کنار بشقابت دست نخورده میمونه. هی باهاشون حرف می‌زنم و دنبال یکی می‌گردم که برق بزنه. این‌جور وقتا یه کلاغ میشم که دلش میخواد هر چیز درخشانی که می‌بینه به نوکش بگیره و شبا از چیزایی که دیده نمایشگاه درخشنده‌ها راه بندازه. کلاغی که هرجا بتونه سرک میکنه و بیشتروقتا دست‌خالی به لونه‌ی خالیش برمی‌گرده.
حس می‌کنم حتی هنرهامونم نخ‌نماس. نمی‌دونم چرا ما آدما وقتی می‌خوایم بدرخشیم، شروع می‌کنیم به نوشتن و شعر گفتن و آهنگ ساختن یا حتی عکس گرفتن. مگه هنر فقط ایناس؟ انگار می‌تونیم یه بسته مداد رنگی 56 تایی باشیم اما می‌ترسیم جعبه فقط اندازه 6 رنگ جا داشته باشه!
من دلم می‌خواد یه روز پاییزی، بشینم رو یه نیمکت، آفتاب بخوره تو صورتم و یه مردو ببینم که داره بچشو تاب میده. بعد سر صحبتو باهاش باز کنم و اونم بهم بگه متخصص پختن غذاهای ایتالیاییه. یا مثلا تو مترو یه دخترو ببینم که کارگاه چوب داره و بهترین میز و صندلی هارو میسازه. یا با پسری همکار بشم که یه کانال یوتیوب داره، درباره‌ی زندگی به نوع سنجاقک تحقیق می‌کنه و امیدواره نتایجشو یه شرکت طراحی هواپیما بخره.
یادمه یه مستند دیدم که ماجرای یه صخره‌نورد بود که با پول بیمه‌ی پدرش یه کاراوان خریده بود و با دست خالی از هر صخره‌ی صافی بالا میرفت. چشاش
به افسردگی یه گرگ بود که توی زمستون دو تا از پاهاش شکسته. هم دلش می‌‌خواست از صخره‌ای که نشون کرده بالا بره و هم آرزو می‌کرد یه روز دستش بلغزه و بمیره. در تمام مدت مستند، دلم می‌خواست برم بغلش کنم و بهش بگم من تو رو تو نمایشگاه درخشنده‌هام گذاشتم.
قسمت دردناک اینجاست که می ترسم خودمم جزو همون پوره‌ی سیب زمینی بشم. پوره‌ی سیب زمینی‌ای که رسالت وجودیش بی مزه بودنه تا قدر بقیه مزه‌هارو بدونی. دوس ندارم به رنگ خاکستری، کرم یا سفید دربیام. دلم می‌خواد تو یه روز برفی، نارنجي انگشتای یه دختر دبیرستانی باشم که داره با دوستاش کرانچی میخوره. نمی‌خوام فقط نمایشگاه درخشنده هارو برپا کنم، میخوام خودمم جزوی از نمایشگاه باشم. حتی اگه جعبه فقط جای ۶ رنگ داشته باشه.

@sparrow_is_typing




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
اینروزها...

@sparrow_is_typing


مجبورم نکن ازت متنفر باشم، دوست داشتنت به اندازه کافی دردناک هس.

Fleabag. S01E2

@sparrow_is_typing


در تقلای یک ساعته برای نوشتنم. کلمه‌ها روی صفحه مانیتور عمری یه دقیقه‌ای دارن و قبل ازینکه بخوان معنی‌ای رو برسونن، پاک میشن. رگ‌های دستم مث ریسمونی‌ان که یکی فراموش کرده از توی چسب چوب درشون بیاره. مرد شنی، داره توی چشم‌هام شن میپاشه تا خوابم ببره‌ و بهم لعنت میفرسته که چرا نمیخوابم.
ذهنم اما بیداره. دانشجوییه که فردا امتحان داره و کتابش چهارصد صفحه‌س. ازینکه این تقلا هیچ نتیجه‌ای نداشته، دلخوره. باید بهش یه نتیجه نشون بدم تا بخوابه.
روم نمیشه بهش بگم نتیجه‌ای در کار نیس. گاهی وقتا وضع همینه. تقلا می‌کنی و آخرش هیچ چی نداری تا بگی حاصل تقلات بوده.
یه عمر هشت صبح کارت میزنی و پشت میزت می‌شینی و آخرش نمیدونی با بیمه‌ی عمرت چیکار کنی.
یه عمر تو آزمایشگاه، زاد و ولد یه ویروسو تماشا میکنی تا واکسنشو درست کنی و وقتی موفق شدی می‌بینی یه ویروس قوی‌تر اومده.
یه عمر سعی میکنی کسیو پیدا کنی تا باهاش زندگی کنی و آخرش می‌بینی با خودت هم نمیتونی کنار بیای.
سعی میکنی به خودت بقبولونی که زندگی همین تقلاهای بی سروتهه. روی یه تخته مینویسی «زندگی مسیره نه مقصد» تا روانشناس دوز قرصاتو کم کنه.
اما واقعا نیس. تو مقصده که لذت داره کفشاتو دربیاری و پاهای تاول‌زده‌ت رو توی آب خنک بذاری. نمیشه همیشه سرگردون جاده‌ها باشی و بگی زندگی همینه.
شاید یه لبخند یه وری بزنی و بگی: « مهم نیس که رویام محقق نشد. من فقط یه رویا میخواستم تا شبا باهاش به خواب برم» اما میدونم تنها چیزی که اون لحظه می‌خوای بالا بردن جام قهرمانیه. یه چیزی که باهاش عکس بگیری و بگی همه‌ی این نفس‌نفس زدنا برای این بوده. قبول کنین آدم نمیتونه از نبرد دست خالی برگرده و فقط بگه «من همه تلاشمو کردم» چون شاید با دست شونه‌تو فشار بدن تا دلداری حساب شه اما از همون بالا دارن به دستای خالیت نگاه میکنن.
مهم نیس هزار بار بگی تو کشور سیاهچاله‌ی رویاها زندگی کردی یا بابات شیشه می‌کشیده یا هرچی. آخرش فقط یه سوال ازت میپرسن: «رویاتو به دست آوردی یا نه؟»

@sparrow_is_typing




-مهمترین کاری که امسال انجام دادی چی بود؟
+جون سالم به در بردم.

@sparrow_is_typing


🎧 این آهنگو یه جا نگهداشته بودم تا تو یه موقعیت خاص بذارمش اینجا. اما خب دارم روزبه‌روز یاد میگیرم منتظر اون اون «موقعیت خاص» موندن ابلهانه‌س.

Drink up baby, stay up all night
With the things you could do
You won't but you might...

@sparrow_is_typing


یه جا تو یازده سالگی هس که آدم یه کفشو از پشت ویترین انتخاب میکنه و فروشنده بهش میگه «برات کوچیکه، نهایتا تا سایز ۳۲ دارمش»
همونجاس که میفهمه پاهاش ازش جلو افتادن. هنوز دلش می‌خواد اسنیکرز چراغ‌دار بپوشه اما پاهاش فقط با کفشایی جور درمیان که تو قسمت کفشای بزرگونه گذاشتن. همون قسمت کفش‌فروشی که آدم فکر میکنه همه‌ی کفشا شبیه به همن.
پاها، اولین عضوهایی هستن که به آدم هشدار میدن داره وارد دنیای آدم‌بزرگا میشه.
از همون لحظه که کفش آدم‌بزرگارو بپوشی، باید شبیه آدم بزرگا راه بری.

@sparrow_is_typing


میدانستم که حق دارد، هرچند خوش نداشتم تا مدتی اسم بابی را بشنوم. من و بابی به هم شبیه نبودیم. آرلین و من هیچ ربطی به او نداشتیم. اما دیگر میدانستم آدم چطور در این دنیا ناگهان خلافکار می شود و دار و ندارش را از دست می دهد. تمام تصمیمات آدم به نحوی ( و بدون هیچ دلیل روشنی) غلط از آب درمی آید و مهار همه چیز از دست آدم در می رود. یک روز از خواب بیدار میشوی و می بینی در همان وضعی هستی که هیچ وقت فکر نمیکردی به آن دچار شوی و دیگر نمیدانی چه چیزی برایت از باقی چیزها مهم تر است. درست در همین لحظه است که همه چیز به پایان می رسد. من نمی خواستم به این روز بیفتم و راستش فکر هم نمی کردم هیچ وقت به چنین وضعی دچار شوم. من ماهیت عشق را می شناختم. عشق به معنای دردسر درست نکردن و دنبال دردسر نگشتن است، به معنای تنهانگذاشتن زنی به هوای زنی دیگر، به معنای نیفتادن به وضعی که گفته بودی هرگز به آن وضع نخواهی افتاد. عشق به معنای تنهابودن نیست، هرگز، هرگز به این معنا نیست.

@sparrow_is_typing


همه دارن از قطعی اینترنت حرف میزنن. معلوم نیس کی قطعش کنن. همه‌مون میدونیم اول چندوقتی آدمو تو دلهره‌ از دست دادنش میندازن و بعدم یه روز ازت می‌گیرینش. بیشتر از قطع شدن، ازین دلهره و بلاتکلیفیش بدم میاد. ازینکه آدم نمیدونه فعالیتای کاری اینترنتی و غیره‌شو گسترش بده یا نه. ازینکه نمیدونم فردا که بلند میشم اینترنت دارم تا با دوستام حرف بزنم و توی کانالم چیزی بذارم یا نه. نمیدونم برا استادم پادکست‌مو بفرستم که بذاره کانالش یا نه.
شبیه برده‌ای شدیم که معده‌ش از گرسنگی یه سیاهچاله‌ بزرگه و صاحبش داره برا یه تیکه نون گرم به خفت میکشش. میدونم که یه روزی ازین خفت خسته میشیم. با خودمون میگیم من نباید تمام فکر و ذکرم یه تیکه نون گرم باشه. و اونروزه که به جای نون گرم، ارباب‌مونو قورت میدیم. اما نمیدونم کی. نمیدونم چطور. تنها سوالی که دارم اینه که تا اون موقع چیکار باید بکنم؟
امشب دوباره به تک‌تک عکسای شماها نگاه کردم. این کار همیشمه. عکساتونو ورق میزنم و از خودم می‌پرسم :« یعنی این خانومه، وقتی تو آشپزخونه منتظر جوش اومدن کتریه، نوشته‌های منو میخونه؟ یا این آقاهه وقتی تو ترافیک ساعت دوی کارمندهای گرسنه گیر کرده، نوشته‌های منو بالا پایین کرده و خونده؟ این تو دختره یا پسره تو نوشته‌های من چی دیده و چرا به جای کانالای جوک، اینجاس؟
دلم برای اینجا تنگ میشه. برای شماها که خوندن نوشته‌هام، ندیده و نشناخته بین‌مون یه رابطه ساخت. برای نظرهاتون که بعد خوندن نوشته‌هام برام می‌نوشتین. برای خودم که توی هرحالتی اینجا نوشتم. وسط عزا و عروسی. وسط بهشت و جهنم.
اینجا شبیه دیواری بود که وایمیستادم و خط میکشیدم تا ببینم قدم چقدر بلند شده. حالا اینجا پر از خطه و تمام غصه‌م اینه که دیوارو رنگ نمیکنن، خراب میکنن.

تنها چیزی که باقیمونده اینه که بگم بابت اینجا بودنتون ممنونم. تا وقتی نت باشه می‌نویسم و منتظر روزی میمونم که سیاهچاله‌ی معده‌هامون قبرستون گمنام ارباب‌هامون باشه.

با احترام. آسیه رحمانی




-چرا زندگی انقد پر از رنجه؟


سوال اپلیکیشن موبایل از من.


مثل برده‌ایم که تمام عمرشو با دست لرزون چایی سرو کرده و حالا بهش گفتن آزادی که هرکاری دلت میخواد بکنی. احساس بیهودگی دارم. بهم یه زندگی آزاد داده شده تا باهاش هر غلطی میخوام بکنم اما من به همون شیش صبح بیدار شدن و شلاق خوردن برای شکستن فنجون چینی عادت کردم. برده‌ای بودم که تمام عمرشو صرف برق انداختن سرویسای نقره و چیدن میز شام کرده و حالا نمیدونه با این دستا چه کار دیگه‌ای میتونه بکنه. یه افق پر از فرصت جلوش باز شده و اون به جای خوشحال شدن ترسش گرفته.

@sparrow_is_typing


شایدم بهتره یه مدت برم کف رودخونه دراز بکشم و بذارم قزل‌آلاهای بازیگوش منو با صخره‌ها اشتباه بگیرن.


کنار یه رودخونه‌ نشستم و کف‌های سفیدش تشنج‌هایی هستند روی لب آدمی که صرع بهش حمله کرده. دستام تیر میکشن و هی از خودم میپرسم چرا قلابو پرت نمیکنم اونور. دستامو ماساژ میدم و میگم "یکم بیشتر صب کن"
یه قزل‌آلای قهوه‌ای از آب می‌پره بیرون و بهم میگه:
-هی! من سه سال پیش فقط 5 دقیقه دیدمت. اون موقع یه قزل‌آلای نحیف بودم و هیچ جای معده‌تو نمیگرفتم. اما الان درست اندازه‌ی سطل قرمزیم که کنارت گذاشتی. اگه منو صید کنی، قول میدم پشیمونت نکنم.
یه قزل‌آلای پولادسر با دمش به آب ضربه میزنه و میگه:
-تو یه بار قزل‌آلای پولادسرو امتحان کردی. میدونی که گوشت من به دردت نمیخوره. فقط صید کردی تا بگی یه بار تو عمرت یه قزل‌آلای پولادسر گرفتی.
اون یکی قزل‌آلا باله‌شو برام تکون میده و با خال‌های رنگارنگش توی آب میرقصه. ماهی قشنگیه اما گوشتش با معده‌م سازگار نیست. میتونم صیدش کنم و به جای سرخ کردن، توی یه تنگ بندازمش. میتونه آخر شبا با حبابایی که از دهنش بیرون میاد، برام قصه بگه. یا حتی شعر. اما یکم بعد با خودم میگم جای قزل‌آلا توی رودخونه‌س نه تنگ. قزل آلا مال سرخ کردنه نه قصه گفتن.
به سر قلابم طعمه‌ی جدیدی میزنم تا ماهی طلایی‌ای که دور و برم میچرخه بگیرم. خیلی خوشگله. دلم میخواد تو یه بشقاب قرمز بذارمش و از بوی لیمویی که روش چکوندم کیفور شم. طعمه توی دهنشه. نمیدونم کی قلابو بکشم. میترسم هر لحظه بره و من خودمو لعنت بفرستم که چرا به صید یه قزل‌آلای طلایی امید بستم. نمیدونم قلابو باید آروم بکشم یا یهویی. بلند میشم و ماهی طلایی قلابو ول میکنه و توی کف‌های سفید رودخونه گم میشه. من میمونم و تلخی پوست لیمو توی دهنم.
قلابو میندازم کنار و مچ دستمو که درد گرفته ماساژ میدم. به رودخونه و قزل‌آلاها زل میزنم. دلم میخواد دراز بکشم و به سایه روشن بین ابرا نگاه کنم. همینکارو میکنم. دراز میکشم و به خودم قول میدم یه روزی دست کم یا یه قزل‌آلای طلایی صید کنم یا یه قزل‌آلای رنگین‌کمونی.

پ ن: 25 سالگی سن سختیه چون میدونی قراره خود سی‌ساله‌ت بابت از دست دادن قزل‌آلاهای درست ازت شاکی بشه. همین بیشتر از همه دستپاچه‌ت میکنه. همه ازت می‌پرسن وقتی اون همه قزل‌آلا داشتن از جلوت رد میشدن، تو دقیقا چه گهی میخوردی؟
پ ن دوم: کاملا مشخصه تحت تاثیر کتاب «صید قزل‌آلا در آمریکا»ی ریچارد براتیگانم یا نه؟ یکی بیاد به من بگه این نویسنده سرخورده چی میخواد بگه؟؟؟
پ ن سوم: میدونستین [گاهی] توی پ ن ها اسراری بزرگتر از اسرار توی متن وجود داره و به همین دلیل من عاشق پ ن هستم؟

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

118

obunachilar
Kanal statistikasi