داســـتـانـهای واقـــعـــی


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


هوس باز?
https://t.me/vagheiii/2925
همسر دوم?
https://t.me/vagheiii/5644
من و نرگس?
https://t.me/vagheiii/3884
@Merrsssad ? ادمین

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


..
ای کاش شهریور تمام نشود
ای کاش پاییز نیاید
ای کاش امسال باران نبارد
فکرش را بکن
شهریور برود
پاییز بیاید
تو نباشی
باران ببارد
دلت بگیرد
اشک بریزی
فنجان چاییت گرم باشد
توو نباشی
پاییز هم باشد
بی انصافی نیست !!؟
ای کاش فصل هارا میشد متوقف کرد

@vagheiii




تبلیغات گسترده صد⭐ dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
🎩😈 بومرنگ خیلی باحاله، هم یاد میده برای خودت تتو بزنی، هم اندامت رو حجم بدی، سیکس پک بذاری، دماغتو کوچیک کنی، صورتتو روتوش کنی و دندوناتو سفید😬😎 و‌ کلی افکت باحال دیگه🤣

📥دانلود مستقیم👇👇


🎙#بگذر_از_من
روح الله چهره افروز
@vagheiii


انشای یک دانش آموز درمورد نان حلال

نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد .


دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد.
دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند.
پول حرام بی‌برکت است.

ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:

کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی!!!!
@vagheiii


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
مهربانان
اول هفتتون گلباران
فردایتان قشنگ
صبحتان پرازمحبت
الهی
سهم امروزتان شادی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربانی
سهم چشمتون زیبایی
سهم عمرتون عزت باشه
هفته خوبی پیش رو داشته باشید

@vagheiii


...
دلم یک حس تازه میخواهد...یک دلخوشی بندانگشتی! یک پاییز میان تابستان!
مثل حس سبکی بعد از گریه، یا ذوق کودکی دبستانی برای خریدن وسایل مدرسه، یا لذت خیس شدن زیر باران در حیاط مدرسه به بهانه آبخوری، یا حال خوش قرارهای بعد از مدرسه در کوچه، یا حس شیرین بوسه ی مادر بعد از دیدن اولین بیست دیکته مان، یا شارژ شدن بعد از گفتن جمله " به تو افتخار میکنم "پدر، یا انتظار کشیدن برای آخر هفته و قصه های شیرین مادربزرگ، یا جنب و جوش های کودکانه مان برای درست کردن آدم برفی درحیاط پدربزرگ ...
اینها همان هوای تازه اند که در شلوغی های بزرگسالی تبدیل شده اند به خاطره هایی که هر از گاهی عجیب دلم بهانه شان را می گیرد.
@vagheiii


هيچ چيز لعنتى تر از بى پاسخ گذاشتنِ پيام نيست
قديم ترها خودمان را قانع ميكرديم كه شايد پيغامم نرسيده باشد
و هى ارسال ميكرديم و ارسال...
حالا اما اين تكنولوژىِ لعنتى همان اندك دلخوشى را هم از ما گرفت و
با وقاحتِ تمام به ما ميفهماند كه ؛
خواند و پاسخ نداد
كه خواند و تحقير كردنِ تو را ترجيح داد
لعنت به تكنولوژى
لعنت به پيغامهاى بى جواب
@vagheiii


شاید بتونی منو از زندگیت پاک کنی و پیش همه انکارَم کنی
پنهونم کنی
نادیدم بگیری
دوست داشتنت رو از عالم و آدم بپوشی
که شاید داری از من محافظت میکنی.
و از من فرسنگ ها فاصله بگیری.
ولی هیچوقت قادر نیستی منو از
قلبت؛
روحت؛
فکرت؛
پاک کنی :)
و چشماتو رویِ من ببندی آروم و بی صدا ازمن بگذری؛
چون این خاصیتِ قویِ منه
گذشتن از من کارِ تو نیست چون تو بلدِش نیستی.
و من تا ابد در تو باقی میمونم و ریشه میکنم. :)
@vagheiii


‏یه قاعده کلی هست که هرچقد دیرتر خوابیده باشی صبح زودتر بیدارت میکنن اونم الکی

@vagheiii


از جمعه
همین بس
که بدانی بی تو هر ثانیه اش
ساعتی میگذرد

صبح جمعه بخیر
@vagheiii


#عشق_یا_نان_؟
.
چند وقتی‌ست دو‌ کلمه بدجور ذهنم را به خودش مشغول کرده ...
کلمه هایی که زیاد میشنوم و به این فکر میکنم رابطه آنها با یکدیگر‌ چیست ؟
کلمه‌ی اول چیزی نیست جز عشق .
و من تصور میکنم یک روز دختر و پسری عاشق هم میشوند
و در بهترین حالت ممکن آنها هر طور که شده تلاش میکنند تا بتوانند باهم زندگی مشترکی را شروع کنند ...
ولی این بین مشکلاتی پیش می آید مانند نداشتن کار برای کسب درآمد و داشتن رفاه برای یک زندگی مشترک ...
و درست در همین لحظه کلمه‌ی دوم خودش را به در و دیوار ذهنم
میکوبد ...
و کلمه‌ی دوم چیزی نیست جز نان .
نان مهم ترین کلمه‌ایست که بعد از عشق میتواند لازمه‌ی شروع یک زندگی مشترک باشد ...
خیلی فکر کردم چرا این دو کلمه بجای اینکه مکمل هم باشند؛ شده اند دشمن هم ...
البته شرایط حال حاضر جامعه میتواند دلیل این دشمنی باشد ...
و اکنون این شرایط طوریست که عشق و نان باهم درحال مبارزه اند ...
تصور کنید پسری را که بعد از تمام شدن تحصیلات و گرفتن مدرک به خدمت سربازی میرود ...
و
دختری را تصور کنید که دوسال صبر میکند...
پسر جوان بعد از اتمام سربازی باید جویای کار باشد ...
کاری برای بدست آوردن پول و ...
و این همان نان است ...
در بهترین حالت ممکن و خوش شانسی زیاد نان برقرار میشود و عشق پایدار ...
ولی دلم میسوزد برای جمع کثیری که عشقشان فدای نان میشود ...
نانی که بدست نمیاد :
کاری که پیدا نمیشود
جیبی که خالیست از پول ...
و عشقی که زورش به نان نمیرسد ...
همه ما در زندگی مان درگیر همین دو کلمه‌ایم...
یکی عشق دارد ولی نان ندارد ...
یکی نان دارد ولی در زندگی اش عشق ندارد ...
خیلی ها بخاطر نان با کسی زیر یک سقف رفته اند که هیچ عشقی به آن ندارند ...
جای حرف نیست چون تا نان نباشد عشق نیست ...
شاید با شکم گرسنه نمی توان عاشقی کرد ...
یا اگر با جیب خالی یک زندگی را شروع کنیم بعد از چند وقت کم می آوریم و بازنده میشویم و این یعنی درد ...
خوشبخت باشند آنهایی که زور عشقشان بیشتر بود ...
ولی مطمنم الان هم با ترس و لرز و با فشار زیاد در حال مقاومت کردن هستند تا مشکلات موجود کمرشان را خم نکند ...
تا عشقشان از دست نرود ...
ولی دلم میسوزد برای خودمان که عشق‌مان کم آورده است جلوی نان ...
راستی آن پسر عاشق که درس خواند؛ خدمت رفت ولی کار پیدا نکرد عاقبتش چه میشود ؟
آن دختر چه میشود؟
چه آینده ای انتظارش را میکشد ؟
نمیدانم در این شلوغی سهم آن ها چیست ...
فقط میتوانم بگویم عشق قویست
ولی
نان قوی تر و بی رحم تر ...

@vagheiii


دیر شد، بازآ
که ترسم ناگهان پرپر شود،

دسته گل‌هایی
که از شوق تو در دل بسته‌ام ..!
@vagheiii
#شفیعی_کدکنی


.
برایم شعر بفرست
حتی
شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می گویند
می خواهم بدانم
دیگران که دچار تو میشوند
تا کجای شعر پیش میروند
تا کجای عشق
تا کجای جاده ای که من
درانتهای آن ایستاده ام!
@vagheiii


یکی از موندگار‌ترین هدیه‌هایی که می‌تونی به خودت بدی اینه که زندگیت رو جوری پیش ببری که برای لذت بردن از لحظه ها لَنگ کسی نباشی!

@vagheiii


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
آنکه امروز را از دست می دهد
فردا را هرگز نخواهد یافت
هیچ روزی
با ارزش تر از امروز نیست
امروز را زيبا بسازیم

صبح پنج‌شنبه بخیر
@vagheiii


من ، در کنار تو
از دقیقه ها دلگیرم
و هربار که به ساعت نگاه میکنم میگویم:
#لعنتی! آرام تر... به عقربه هایت بگو عجله شان را بگذارند برای وقت هایی که تنها هستم...
#عقربه_ساعت
@vagheiii


🚩#همسر_دوم

#قسمت_صدوشانزده

برق شیطنت بار نگاهش چشممو میزنه ...
خوب میدونم این همه هول شدن، از ترس نیست...اما نمیدونم چرا باید برای یه تشکر ساده و پیش پا افتاده این همه مضطرب باشم
نگاه خیره اشو تاب نمیارم ... هول میشم و یه دسته موی خیس رو از گوشه صورت بیخودی پشت گوش میزنم و در حالی که نگاهمو از نگاهش میدزدم من من کنان میگم
-همین دیگه ...تشکر کردم!
لب ورمیچینه و نفس کلافه ای میکشه و میگه
-من که چیزی نشنیدم!
کتاب قطوری که تو دستش باز مونده رو میبنده و بی توجه به من برمی گرده تو اتاق و درست جفت میز متوقف میشه
در اتاقشو واسم باز گذاشته...نمیدونم اینکارش چه معنی ای میده؟ یعنی میتونم برم داخل؟ برم؟ نرم ؟
بلاتکلیف دم در اتاقش چند لحظه می ایستم ...همونطور که داره روی میزشو مرتب میکنه میگه
-تا کجای قصه ات رو خونده بودم؟
حواسم پرت قصه میشه
-تا اونجا که ....
بی هوا از خط قرمزش عبور میکنم و برای اولین بار وارد اتاقش میشم...
حواسم رفته پی قصه ..حواسش نیست اصلا!
نیم نگاهی به ساعت میندازه و همونطور که پشتش به منه میپرسه
-خوابت نمیاد؟
شونه بالا میندازم و ساده و کوتاه میگم
-نه...
همونطور که مشغول گشتنه میگه
-خیلی خب .. .پس بقیه اشو خودت واسم بخون ... میبینی که دارم دنبال یه جزوه مهم میگردم که تو اسباب کشی گمش کردم...
دنبال یه جا واسه نشستن میگردم ... میترسم ازش زیاد سوال جواب کنم ...آخه روزبهی که من میشناسم اغلب مواقع خیلی کم حرف و بی حوصله اس ...
اولین جای خالی رو انتخاب میکنم... لبه تختش میشینم و محض یادآوری قصه میگم
-تا اونجا خوندی که دختر قصه میره پیش شاه جوان و بهش ابراز علاق ...
یهو نمیدونم چم میشه که صدام یاری نمیکنه باقی جمله رو بگم...سکوتمو که میبینه فورا صورتش میچرخه به سمتم و متعجب نگام میکنه
نمیدونم چه مرگم شده امشب که باز با نگاهش طپش قلب و تب و لرزم عود میکنه و تازه اونوقته که یادم میوفته که بی اجازه از خط قرمز اتاقش عبور کردم و گوشه تختش نشستم ..
فورا از جا میپرم و تو دلم خدا خدا میکنم که از اتاقش پرتم نکنه بیرون.

قبل از اینکه بپرسه چه مرگم شده و ندونم چی باید جوابشو بدم، سریع نفسی تازه میکنم و حواس جفتمون رو پرت قصه میکنم
-داشتم اینو میگفتم که دختره قصه به شاه ابراز علاقه میکنه اما شاه به جلاد میگه که قلب دختر باید صد تکه بشه تا خونه قلب دختر، جای هوا وهوس نشه .... اما دختر، برای اثبات عشقش فرصتی از شاه طلب میکنه تا فکر کنه و برای نجات جونش هم راهی پیدا کنه..حالا ادامه اش از زبون دختر قصه
با دست و دلی لرزون کاغذهارو میگیرم جلوی روم و سعی میکنم نامحسوس صدامو صاف کنم ...میخونم
- قربان...چشم ببیند و دل بخواهد...چشمم بستانید تا بادیده دل فقط شما را ببینم و فقط مهر شما در دلم باشد ...پادشاه از کلام دخترک خوشش آمد...دستور داد چشمانش را بگیرند و جان شیرینش را ببخشند...دخترک چشمانش را بخشید و شهبانوی سرزمین شد ..."
روزبه همونطور که پشت به من ایستاده بود اعتراض کرد ...
-چه کار مزخرفی!
با تعصب از نوشته ام دفاع میکنم
-مزخرف نبود...دختره عاشق پادشاه بود!
@vagheiii


بزرگترین فقر، تنهایی‌ست
و این حس که کسی
شمارا دوست ندارد!

@vagheiii


چه خیال خامی داشتم
گفتم با بهار و شکوفه ها خبر امدنت را میشنوم نشد
دلخوش تابستان بودم که با گرمای او
گرمی دستانت را لمس کنم
باز هم نشد
اینک در یک قدمی پاییزم
من بازمیگردم به فصل خودم
بدون #تووووو
@vagheiii

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

4 755

obunachilar
Kanal statistikasi