🚩#همسر_دوم
#قسمت_صدوشانزده
برق شیطنت بار نگاهش چشممو میزنه ...
خوب میدونم این همه هول شدن، از ترس نیست...اما نمیدونم چرا باید برای یه تشکر ساده و پیش پا افتاده این همه مضطرب باشم
نگاه خیره اشو تاب نمیارم ... هول میشم و یه دسته موی خیس رو از گوشه صورت بیخودی پشت گوش میزنم و در حالی که نگاهمو از نگاهش میدزدم من من کنان میگم
-همین دیگه ...تشکر کردم!
لب ورمیچینه و نفس کلافه ای میکشه و میگه
-من که چیزی نشنیدم!
کتاب قطوری که تو دستش باز مونده رو میبنده و بی توجه به من برمی گرده تو اتاق و درست جفت میز متوقف میشه
در اتاقشو واسم باز گذاشته...نمیدونم اینکارش چه معنی ای میده؟ یعنی میتونم برم داخل؟ برم؟ نرم ؟
بلاتکلیف دم در اتاقش چند لحظه می ایستم ...همونطور که داره روی میزشو مرتب میکنه میگه
-تا کجای قصه ات رو خونده بودم؟
حواسم پرت قصه میشه
-تا اونجا که ....
بی هوا از خط قرمزش عبور میکنم و برای اولین بار وارد اتاقش میشم...
حواسم رفته پی قصه ..حواسش نیست اصلا!
نیم نگاهی به ساعت میندازه و همونطور که پشتش به منه میپرسه
-خوابت نمیاد؟
شونه بالا میندازم و ساده و کوتاه میگم
-نه...
همونطور که مشغول گشتنه میگه
-خیلی خب .. .پس بقیه اشو خودت واسم بخون ... میبینی که دارم دنبال یه جزوه مهم میگردم که تو اسباب کشی گمش کردم...
دنبال یه جا واسه نشستن میگردم ... میترسم ازش زیاد سوال جواب کنم ...آخه روزبهی که من میشناسم اغلب مواقع خیلی کم حرف و بی حوصله اس ...
اولین جای خالی رو انتخاب میکنم... لبه تختش میشینم و محض یادآوری قصه میگم
-تا اونجا خوندی که دختر قصه میره پیش شاه جوان و بهش ابراز علاق ...
یهو نمیدونم چم میشه که صدام یاری نمیکنه باقی جمله رو بگم...سکوتمو که میبینه فورا صورتش میچرخه به سمتم و متعجب نگام میکنه
نمیدونم چه مرگم شده امشب که باز با نگاهش طپش قلب و تب و لرزم عود میکنه و تازه اونوقته که یادم میوفته که بی اجازه از خط قرمز اتاقش عبور کردم و گوشه تختش نشستم ..
فورا از جا میپرم و تو دلم خدا خدا میکنم که از اتاقش پرتم نکنه بیرون.
قبل از اینکه بپرسه چه مرگم شده و ندونم چی باید جوابشو بدم، سریع نفسی تازه میکنم و حواس جفتمون رو پرت قصه میکنم
-داشتم اینو میگفتم که دختره قصه به شاه ابراز علاقه میکنه اما شاه به جلاد میگه که قلب دختر باید صد تکه بشه تا خونه قلب دختر، جای هوا وهوس نشه .... اما دختر، برای اثبات عشقش فرصتی از شاه طلب میکنه تا فکر کنه و برای نجات جونش هم راهی پیدا کنه..حالا ادامه اش از زبون دختر قصه
با دست و دلی لرزون کاغذهارو میگیرم جلوی روم و سعی میکنم نامحسوس صدامو صاف کنم ...میخونم
- قربان...چشم ببیند و دل بخواهد...چشمم بستانید تا بادیده دل فقط شما را ببینم و فقط مهر شما در دلم باشد ...پادشاه از کلام دخترک خوشش آمد...دستور داد چشمانش را بگیرند و جان شیرینش را ببخشند...دخترک چشمانش را بخشید و شهبانوی سرزمین شد ..."
روزبه همونطور که پشت به من ایستاده بود اعتراض کرد ...
-چه کار مزخرفی!
با تعصب از نوشته ام دفاع میکنم
-مزخرف نبود...دختره عاشق پادشاه بود!
@vagheiii
#قسمت_صدوشانزده
برق شیطنت بار نگاهش چشممو میزنه ...
خوب میدونم این همه هول شدن، از ترس نیست...اما نمیدونم چرا باید برای یه تشکر ساده و پیش پا افتاده این همه مضطرب باشم
نگاه خیره اشو تاب نمیارم ... هول میشم و یه دسته موی خیس رو از گوشه صورت بیخودی پشت گوش میزنم و در حالی که نگاهمو از نگاهش میدزدم من من کنان میگم
-همین دیگه ...تشکر کردم!
لب ورمیچینه و نفس کلافه ای میکشه و میگه
-من که چیزی نشنیدم!
کتاب قطوری که تو دستش باز مونده رو میبنده و بی توجه به من برمی گرده تو اتاق و درست جفت میز متوقف میشه
در اتاقشو واسم باز گذاشته...نمیدونم اینکارش چه معنی ای میده؟ یعنی میتونم برم داخل؟ برم؟ نرم ؟
بلاتکلیف دم در اتاقش چند لحظه می ایستم ...همونطور که داره روی میزشو مرتب میکنه میگه
-تا کجای قصه ات رو خونده بودم؟
حواسم پرت قصه میشه
-تا اونجا که ....
بی هوا از خط قرمزش عبور میکنم و برای اولین بار وارد اتاقش میشم...
حواسم رفته پی قصه ..حواسش نیست اصلا!
نیم نگاهی به ساعت میندازه و همونطور که پشتش به منه میپرسه
-خوابت نمیاد؟
شونه بالا میندازم و ساده و کوتاه میگم
-نه...
همونطور که مشغول گشتنه میگه
-خیلی خب .. .پس بقیه اشو خودت واسم بخون ... میبینی که دارم دنبال یه جزوه مهم میگردم که تو اسباب کشی گمش کردم...
دنبال یه جا واسه نشستن میگردم ... میترسم ازش زیاد سوال جواب کنم ...آخه روزبهی که من میشناسم اغلب مواقع خیلی کم حرف و بی حوصله اس ...
اولین جای خالی رو انتخاب میکنم... لبه تختش میشینم و محض یادآوری قصه میگم
-تا اونجا خوندی که دختر قصه میره پیش شاه جوان و بهش ابراز علاق ...
یهو نمیدونم چم میشه که صدام یاری نمیکنه باقی جمله رو بگم...سکوتمو که میبینه فورا صورتش میچرخه به سمتم و متعجب نگام میکنه
نمیدونم چه مرگم شده امشب که باز با نگاهش طپش قلب و تب و لرزم عود میکنه و تازه اونوقته که یادم میوفته که بی اجازه از خط قرمز اتاقش عبور کردم و گوشه تختش نشستم ..
فورا از جا میپرم و تو دلم خدا خدا میکنم که از اتاقش پرتم نکنه بیرون.
قبل از اینکه بپرسه چه مرگم شده و ندونم چی باید جوابشو بدم، سریع نفسی تازه میکنم و حواس جفتمون رو پرت قصه میکنم
-داشتم اینو میگفتم که دختره قصه به شاه ابراز علاقه میکنه اما شاه به جلاد میگه که قلب دختر باید صد تکه بشه تا خونه قلب دختر، جای هوا وهوس نشه .... اما دختر، برای اثبات عشقش فرصتی از شاه طلب میکنه تا فکر کنه و برای نجات جونش هم راهی پیدا کنه..حالا ادامه اش از زبون دختر قصه
با دست و دلی لرزون کاغذهارو میگیرم جلوی روم و سعی میکنم نامحسوس صدامو صاف کنم ...میخونم
- قربان...چشم ببیند و دل بخواهد...چشمم بستانید تا بادیده دل فقط شما را ببینم و فقط مهر شما در دلم باشد ...پادشاه از کلام دخترک خوشش آمد...دستور داد چشمانش را بگیرند و جان شیرینش را ببخشند...دخترک چشمانش را بخشید و شهبانوی سرزمین شد ..."
روزبه همونطور که پشت به من ایستاده بود اعتراض کرد ...
-چه کار مزخرفی!
با تعصب از نوشته ام دفاع میکنم
-مزخرف نبود...دختره عاشق پادشاه بود!
@vagheiii