داخل عمارتی در دور ترین نقطه کشور زندگی میکرد
کسی برایش نمانده و گویی همیشه تنها بوده و هست
رخ به شدت زیبایش زبان زد آن منطقه بود .
تقریبا نزدیک نصف شب شده که بخاطر عادت همیشگی اش شروع به نوشتن نامه کرد ؛
با اشک پر از احساس آرزوی دوباره دیدنش را داشت .
شمع کنارش را روشن کرد که نور گرما بخش کم سویی که داشت داخل اتاق می تابید .
و هر شب و هر شب قلم سیاه را به دست میگرفت روی کاغذ سفیدش به حرکت در می آورد این حرکت قلم بر روی کاغذ شبیه به رقص آرومی بود ؛
شاید نوشتن حال اورا خوب میکرد !
روز ها مشغول کتاب خواندن ،
پنجره کوچیکی که در اتاقش وجود داشت روز ها محل استراحت و آرامش او بود
هربار که کتابش را در آن محل باز میکرد گویی آن و گل های سرخ لابه لایه صفحات کتاب به هم لبخند میزدند .
لبخندی همراه با کلی خاطره که به یادش و در پشت پلک هایش هر دفعه به نمایش در می امدن ؛
سعی میکرد با خوردن قهوه در فنجان های گل سرخش ذهنش را آرام کند و به منظره ایی که از آن پنجره کوچک در مقابل اتاقش بود ساعت ها خیره میشد
نزدیک بامداد شده بود که دوباره به سراغ نوشتن رفت.
-- کای عزیزم
دقیقا نمیدانم در چه نقطه از این کره خاکی هستی و شب روزت چگونه میگذرد
با نبودت ویلون ها دیگر نمینوازند
دیگر صدای خنده ها در این مکان به گوش نمیرسند
دیگر با ندیدن ستاره ها در کنار هم وقت نمیگذرونیم و شاخه ها شکوفه نمیدهند
دریا ها طوفانی جنگل های سبز تاریک شده و آسمان ابری
اما باران نمیبارد .
با نبودت خیلی چیز هارا از دست داده ام و خیلی چیز ها آموخته و فهمیده ام
زمان همانطور میگذرد اما انگار برای من ساعت متوقف شده بود
آنقدر مینوشت که دیگر توان باز نگهداشتن چشمان آبی اش را نداشت ؛
یعنی دختر قلم به دست تا کی میتواند به نوشتن ادامه دهد
آیا چیزی تغییر میکرد یا فرد رفته دوباره برمیگشت؟
این چیزی نیست که ما بخواهیم تغییرش دهیم هیچکس هم نمیتواند داخل سرنوشت دخالت کند ،
سرنوشت را از سر نوشته و تایین کرده بودند.
𝒯𝒽𝑒 𝑒𝓃𝒹 .
نوشتهِ ایی از یویی ، 15 آوریل .
𝜗𝜚 ׁׁ ˖𝆬 𝒯𝒾𝓂𝑒 ; 𝟎𝟎:𝟑𝟎
کسی برایش نمانده و گویی همیشه تنها بوده و هست
رخ به شدت زیبایش زبان زد آن منطقه بود .
تقریبا نزدیک نصف شب شده که بخاطر عادت همیشگی اش شروع به نوشتن نامه کرد ؛
با اشک پر از احساس آرزوی دوباره دیدنش را داشت .
شمع کنارش را روشن کرد که نور گرما بخش کم سویی که داشت داخل اتاق می تابید .
و هر شب و هر شب قلم سیاه را به دست میگرفت روی کاغذ سفیدش به حرکت در می آورد این حرکت قلم بر روی کاغذ شبیه به رقص آرومی بود ؛
شاید نوشتن حال اورا خوب میکرد !
روز ها مشغول کتاب خواندن ،
پنجره کوچیکی که در اتاقش وجود داشت روز ها محل استراحت و آرامش او بود
هربار که کتابش را در آن محل باز میکرد گویی آن و گل های سرخ لابه لایه صفحات کتاب به هم لبخند میزدند .
لبخندی همراه با کلی خاطره که به یادش و در پشت پلک هایش هر دفعه به نمایش در می امدن ؛
سعی میکرد با خوردن قهوه در فنجان های گل سرخش ذهنش را آرام کند و به منظره ایی که از آن پنجره کوچک در مقابل اتاقش بود ساعت ها خیره میشد
نزدیک بامداد شده بود که دوباره به سراغ نوشتن رفت.
-- کای عزیزم
دقیقا نمیدانم در چه نقطه از این کره خاکی هستی و شب روزت چگونه میگذرد
با نبودت ویلون ها دیگر نمینوازند
دیگر صدای خنده ها در این مکان به گوش نمیرسند
دیگر با ندیدن ستاره ها در کنار هم وقت نمیگذرونیم و شاخه ها شکوفه نمیدهند
دریا ها طوفانی جنگل های سبز تاریک شده و آسمان ابری
اما باران نمیبارد .
با نبودت خیلی چیز هارا از دست داده ام و خیلی چیز ها آموخته و فهمیده ام
زمان همانطور میگذرد اما انگار برای من ساعت متوقف شده بود
آنقدر مینوشت که دیگر توان باز نگهداشتن چشمان آبی اش را نداشت ؛
یعنی دختر قلم به دست تا کی میتواند به نوشتن ادامه دهد
آیا چیزی تغییر میکرد یا فرد رفته دوباره برمیگشت؟
این چیزی نیست که ما بخواهیم تغییرش دهیم هیچکس هم نمیتواند داخل سرنوشت دخالت کند ،
سرنوشت را از سر نوشته و تایین کرده بودند.
𝒯𝒽𝑒 𝑒𝓃𝒹 .
نوشتهِ ایی از یویی ، 15 آوریل .
𝜗𝜚 ׁׁ ˖𝆬 𝒯𝒾𝓂𝑒 ; 𝟎𝟎:𝟑𝟎