#پارت_48🦋
دخترک با اکراه نگاه به چشمانش دوخت و باز هم به ثانیه نکشید که نگاه از او گرفت...
در جوابش سکوت کرد.
بالاخره کسی پیدا شد که عقایدش با اطرافیانش یکی نباشد...
نه اینکه از حجاب خوشش نیاید نه!
بالعکس حد و مرزی برای خود در نظر داشت اما از بچگی از اجبار متنفر بود..
شاید اگر اجبار خانواده اش نبود روزی خودش این پوشش را با علاقه انتخاب می کرد!
لحن تلخ و سردش سهیل را به فکر فروبرد!
هیچگاه ملاک ازدواجش این چیزها نبود هرچند که بیشتر اوقات به خاطر پوشش نامناسب نگین همسر سابقش دچار مشکل می شدند اما او همیشه حد وسط را انتخاب می کرد..
و عقیده داشت هیچگاه نجابت زن یا دختری را بر اساس پوشش ظاهری اش نمیشود سنجید...!
ماشین را جلو رستورانی در میان راه نگه داشت.
_پیاده شو..
بهار ناچار با او همراه شد بااینکه هیچ اشتهایی نداشت!
سهیل می دانست با ساز مخالف او روبرو میشود به همین دلیل خودش بدون اینکه نظر بهار را بپرسد غذا سفارش داد!
دقایقی بود که سهیل مشغول خوردن بود و بهار فقط با غذایش بازی میکرد...
_اگه غذا رو دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بدم گفتم الانه که لجبازیت گل کنه واسه همین خودم انتخاب کردم...
همانطور که با قاشق و چنگالش بازی میکرد با حرص خفته ای نالید :
_نه ممنون اشتها ندارم!
ناخودآگاه از زبان سهیل خارج شد.
_چرا؟ توکه ظهرم چیزی نخوردی!
دخترک متعجب شد اما به روی خودش نیاورد.
از توجهش بیشتر حرص می خورد تا خوشحال شود..!
دندان قروچه ای کرد و پلک هایش را روی هم فشرد.
دخترک با اکراه نگاه به چشمانش دوخت و باز هم به ثانیه نکشید که نگاه از او گرفت...
در جوابش سکوت کرد.
بالاخره کسی پیدا شد که عقایدش با اطرافیانش یکی نباشد...
نه اینکه از حجاب خوشش نیاید نه!
بالعکس حد و مرزی برای خود در نظر داشت اما از بچگی از اجبار متنفر بود..
شاید اگر اجبار خانواده اش نبود روزی خودش این پوشش را با علاقه انتخاب می کرد!
لحن تلخ و سردش سهیل را به فکر فروبرد!
هیچگاه ملاک ازدواجش این چیزها نبود هرچند که بیشتر اوقات به خاطر پوشش نامناسب نگین همسر سابقش دچار مشکل می شدند اما او همیشه حد وسط را انتخاب می کرد..
و عقیده داشت هیچگاه نجابت زن یا دختری را بر اساس پوشش ظاهری اش نمیشود سنجید...!
ماشین را جلو رستورانی در میان راه نگه داشت.
_پیاده شو..
بهار ناچار با او همراه شد بااینکه هیچ اشتهایی نداشت!
سهیل می دانست با ساز مخالف او روبرو میشود به همین دلیل خودش بدون اینکه نظر بهار را بپرسد غذا سفارش داد!
دقایقی بود که سهیل مشغول خوردن بود و بهار فقط با غذایش بازی میکرد...
_اگه غذا رو دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بدم گفتم الانه که لجبازیت گل کنه واسه همین خودم انتخاب کردم...
همانطور که با قاشق و چنگالش بازی میکرد با حرص خفته ای نالید :
_نه ممنون اشتها ندارم!
ناخودآگاه از زبان سهیل خارج شد.
_چرا؟ توکه ظهرم چیزی نخوردی!
دخترک متعجب شد اما به روی خودش نیاورد.
از توجهش بیشتر حرص می خورد تا خوشحال شود..!
دندان قروچه ای کرد و پلک هایش را روی هم فشرد.