#پارت_50🦋
سهیل با دست به اتاق سمت راستی که در راهرو انتهایی پذیرایی قرارداشت اشاره زد.
_می تونی وسایلتو ببری داخل این اتاق...
خودش هم راهش را کشید وارد اتاق کناری آن شد!
به سمت همان اتاقی که گفته بود حرکت کرد سر راهش هم چمدانش را با خود به داخل اتاق برد.
دستش را روی دیوارکشید با برخوردش با کلید برق بلافاصله آن را فشرد.
بی آنکه لباس عوض کند خودش را روی تخت بزرگ کنار پنجره انداخت.
دلش تنها خواب می خواست و آرامش...
آنقدر خسته بود که حتی نای خاموش کردن چراغ را هم نداشت و برای اولین بار در این چند سال نفهمید کی و چطور چشمانش با آن سرعت گرم خواب شدند!
***
سیستم را خاموش کرد و از اتاق مدیریت خارج شد.
همان چند روزغیابش باعث شده بود کلی کار عقب افتاده روی دوشش بیفتد!
بافکری مشغول از شرکت بیرون زد.
روزی که تهران را به مقصد شهرستان ترک کرد هیچ گاه فکرش را هم نمی کرد دیگر تنها نخواهد برگشت...!
موزیک بی کلامی که درون ماشین نواخته می شد همچون مسکنی برای روح آزرده اش عمل می کرد!
کلید را درون در چرخاند به محض ورودش بوی خوش غذا را وارد ریه هایش کرد...
بهار با شنیدن صدای بازو بسته شدن در دستی به تی شرت وشلوار تنش کشید وقصد داشت با این کار مرتبشان کند وبعد از اتاق خارج شد.
زیر لب به او سلام کرد.
باز هم طبق معمول جوابش تنها تکان سر بود!
سهیل خودش را به حمام رساند تا آب گرم خستگی را از تنش خارج کند...
لباس پوشیده با همان موهای نم دار سر میزغذا قرار گرفت!
سهیل با دست به اتاق سمت راستی که در راهرو انتهایی پذیرایی قرارداشت اشاره زد.
_می تونی وسایلتو ببری داخل این اتاق...
خودش هم راهش را کشید وارد اتاق کناری آن شد!
به سمت همان اتاقی که گفته بود حرکت کرد سر راهش هم چمدانش را با خود به داخل اتاق برد.
دستش را روی دیوارکشید با برخوردش با کلید برق بلافاصله آن را فشرد.
بی آنکه لباس عوض کند خودش را روی تخت بزرگ کنار پنجره انداخت.
دلش تنها خواب می خواست و آرامش...
آنقدر خسته بود که حتی نای خاموش کردن چراغ را هم نداشت و برای اولین بار در این چند سال نفهمید کی و چطور چشمانش با آن سرعت گرم خواب شدند!
***
سیستم را خاموش کرد و از اتاق مدیریت خارج شد.
همان چند روزغیابش باعث شده بود کلی کار عقب افتاده روی دوشش بیفتد!
بافکری مشغول از شرکت بیرون زد.
روزی که تهران را به مقصد شهرستان ترک کرد هیچ گاه فکرش را هم نمی کرد دیگر تنها نخواهد برگشت...!
موزیک بی کلامی که درون ماشین نواخته می شد همچون مسکنی برای روح آزرده اش عمل می کرد!
کلید را درون در چرخاند به محض ورودش بوی خوش غذا را وارد ریه هایش کرد...
بهار با شنیدن صدای بازو بسته شدن در دستی به تی شرت وشلوار تنش کشید وقصد داشت با این کار مرتبشان کند وبعد از اتاق خارج شد.
زیر لب به او سلام کرد.
باز هم طبق معمول جوابش تنها تکان سر بود!
سهیل خودش را به حمام رساند تا آب گرم خستگی را از تنش خارج کند...
لباس پوشیده با همان موهای نم دار سر میزغذا قرار گرفت!