#پارت_44🦋
نگاهش از آینه کشیده شد به لباسهای سفیدی که بسیار هم بر تنش نشسته بود وآرایش لایتی که زیباتر از قبلش می کرد...
برخلاف تصمیماتی که داشت پس از پوشیدن لباسهایش قصد داشت به همان ها بسنده کند بی آنکه دستی به صورت بی روحش بکشد!
برایش اهمیت نداشت که با همان ظاهر بی هیچ آرایشی در مجلس عقدش حاضر شود ..
دختری که روزی آرایش کردن جزء لذت بخش ترین کارهایی بود که انجام می داد..
اماباحضور یافتن خانم جوانی که از طرف سادات خانم فرستاده شده بود همه چیز برخلاف تصوراتش به سرانجام رسید!
باصدای عاقد که با نام خدا سپس قرائت سوره کوتاهی شروع کرد.
باز هم فکرش درگیر شد.
درذهنش چرخ می خورد.
« دارم باخودم چیکار می کنم واقعا این راه درستیه؟!»
دیگرنمی دانست چه کار درست است چه کارغلط!
انگار خیلی برای این فکرها دیر شده بود!
می خواست خودش را به سرنوشت بسپارد.
پوزخندی به لب آورد: «آب که از سرگذشت چه یک وجب چه صدوجب»
نگاهش ناگهانی از همان آینه بانگاه سهیل برخورد کرد.
نگاه او خیره به پوزخند روی لبش بود.
این دختر عجیب ذهنش را درگیر می کرد دلش می خواست سر از کارهایش دربیاورد!
درهمان لحظه صدای عاقد دوباره بلند شدواینبار هردو با دقت گوش سپردند.
«برای بارسوم می پرسم سرکار خانم بهار فرحزاد آیا بنده وکیلم شمارا به عقد زوجیت دائم وهمیشگی آقای سهیل مهراد به صداق ومهریه یک جلد کلام الله مجید یک دست آینه وشمعدان وشاخه نبات ومهریه تعیین شده... سکه تمام بهارآزادی ویک دستگاه منزل مسکونی از طرف پدرآقا داماد به عنوان پشت قباله...»
نگاهش از آینه کشیده شد به لباسهای سفیدی که بسیار هم بر تنش نشسته بود وآرایش لایتی که زیباتر از قبلش می کرد...
برخلاف تصمیماتی که داشت پس از پوشیدن لباسهایش قصد داشت به همان ها بسنده کند بی آنکه دستی به صورت بی روحش بکشد!
برایش اهمیت نداشت که با همان ظاهر بی هیچ آرایشی در مجلس عقدش حاضر شود ..
دختری که روزی آرایش کردن جزء لذت بخش ترین کارهایی بود که انجام می داد..
اماباحضور یافتن خانم جوانی که از طرف سادات خانم فرستاده شده بود همه چیز برخلاف تصوراتش به سرانجام رسید!
باصدای عاقد که با نام خدا سپس قرائت سوره کوتاهی شروع کرد.
باز هم فکرش درگیر شد.
درذهنش چرخ می خورد.
« دارم باخودم چیکار می کنم واقعا این راه درستیه؟!»
دیگرنمی دانست چه کار درست است چه کارغلط!
انگار خیلی برای این فکرها دیر شده بود!
می خواست خودش را به سرنوشت بسپارد.
پوزخندی به لب آورد: «آب که از سرگذشت چه یک وجب چه صدوجب»
نگاهش ناگهانی از همان آینه بانگاه سهیل برخورد کرد.
نگاه او خیره به پوزخند روی لبش بود.
این دختر عجیب ذهنش را درگیر می کرد دلش می خواست سر از کارهایش دربیاورد!
درهمان لحظه صدای عاقد دوباره بلند شدواینبار هردو با دقت گوش سپردند.
«برای بارسوم می پرسم سرکار خانم بهار فرحزاد آیا بنده وکیلم شمارا به عقد زوجیت دائم وهمیشگی آقای سهیل مهراد به صداق ومهریه یک جلد کلام الله مجید یک دست آینه وشمعدان وشاخه نبات ومهریه تعیین شده... سکه تمام بهارآزادی ویک دستگاه منزل مسکونی از طرف پدرآقا داماد به عنوان پشت قباله...»