#پارت_46🦋
***
درون اتاق چرخی زد و با دقت به جای جای آن نگریست و در ذهنش ثبت کرد شاید تنها چیزی که روزی دلتنگش می شد همین اتاق کوچکش بود..!
لحظه آخر نگاهش درون آینه افتاد.
به تصویر خودش خیره شد و زیر لب زمزمه کرد :
_عاشق کسی که توی آینه میبینی باش اون کسیه که از خیلی چیزا عبور کرده و جا نزده!
بغضی را که همچون سدی میان راه گلویش لانه کرده بود به سختی فرو داد.
دخترک تنها با چمدانی لباس و لوازم شخصی از خانه پدری اش خداحافظی کرد.
پیش از حرکت ماشین لحظهای خیره به هرسه نفر نگریست!
پشت نگاه غمزده اش هزاران حرف ناگفته نهفته بود...
تک بوق سهیل آخرین خاطره ی ثبت شده از آن مکان شد!
چند ساعتی میشد از شهر خارج شده و
تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود...
وتاکنون کلمهای بینشان رد و بدل نشده بود!
لحظهای یادآور ساعتها پیش شد زمانی که پس از خداحافظی با پدر و مادرش به منزل پدری سهیل رفتند دقایقی را درون ماشین گذراند تا بالاخره سهیل و پدر و مادرش جلوی در نمایان شدند!
از ماشین پیاده شد و کنارشان قرار گرفت.
سهیل برعکس او دقایقی را در آغوش هر دو گذراند و دلش نمی خواست از آنها جدا شود...!
و آخرین لحظه چند بار پیاپی پیشانی مادرش را بوسید و بالاخره از او دل کند... !
وجودشان سرشار از عشق و محبت بود.
رفتارشان خلاف تمام تصوراتش از مادر شوهر و پدر شوهر بود!
او را همچون فرزند خودشان با محبت خالصی در آغوش کشیدند...
بوی خوش عطرِ گل یاس روسری سادات خانم حس و حال خوبی را به او القا می کرد.
سهیل چمدان کوچکش را درون صندوق عقب جای داد و پشت رُل قرار گرفت...
***
درون اتاق چرخی زد و با دقت به جای جای آن نگریست و در ذهنش ثبت کرد شاید تنها چیزی که روزی دلتنگش می شد همین اتاق کوچکش بود..!
لحظه آخر نگاهش درون آینه افتاد.
به تصویر خودش خیره شد و زیر لب زمزمه کرد :
_عاشق کسی که توی آینه میبینی باش اون کسیه که از خیلی چیزا عبور کرده و جا نزده!
بغضی را که همچون سدی میان راه گلویش لانه کرده بود به سختی فرو داد.
دخترک تنها با چمدانی لباس و لوازم شخصی از خانه پدری اش خداحافظی کرد.
پیش از حرکت ماشین لحظهای خیره به هرسه نفر نگریست!
پشت نگاه غمزده اش هزاران حرف ناگفته نهفته بود...
تک بوق سهیل آخرین خاطره ی ثبت شده از آن مکان شد!
چند ساعتی میشد از شهر خارج شده و
تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود...
وتاکنون کلمهای بینشان رد و بدل نشده بود!
لحظهای یادآور ساعتها پیش شد زمانی که پس از خداحافظی با پدر و مادرش به منزل پدری سهیل رفتند دقایقی را درون ماشین گذراند تا بالاخره سهیل و پدر و مادرش جلوی در نمایان شدند!
از ماشین پیاده شد و کنارشان قرار گرفت.
سهیل برعکس او دقایقی را در آغوش هر دو گذراند و دلش نمی خواست از آنها جدا شود...!
و آخرین لحظه چند بار پیاپی پیشانی مادرش را بوسید و بالاخره از او دل کند... !
وجودشان سرشار از عشق و محبت بود.
رفتارشان خلاف تمام تصوراتش از مادر شوهر و پدر شوهر بود!
او را همچون فرزند خودشان با محبت خالصی در آغوش کشیدند...
بوی خوش عطرِ گل یاس روسری سادات خانم حس و حال خوبی را به او القا می کرد.
سهیل چمدان کوچکش را درون صندوق عقب جای داد و پشت رُل قرار گرفت...