#پارت_47🦋
قبل از نشستن داخل ماشین مقابل محمد و سادات تنها یک جمله در آن لحظه به ذهنش هجوم آورد وبر زبانش جاری شد!
_پدرجون مادرجون لطفاً برام دعا کنید...
با چند قدم خودش را به ماشین رساند روی صندلی قرار گرفت!
با تمام استرسی که بر جانش نشسته بود باز هم برای دور شدن از این شهر لحظه شماری می کرد.
اما هیچگاه برق شادی که از لفظ پدر و مادر گفتنش در چشم هایشان نشسته بود را از یاد نمی برد!
بالاخره بعد از ساعت ها سکوت صدای سهیل به گوشش رسید.
_میگم این پوششت انتخاب خودته؟!
گردن چرخاند و نگاه کوتاهی به او انداخت.
آرنج دست چپش را به در ماشین تکیه داده بود و مشت گره خورده اش مقابل لبهایش قرارداشت...
دست راستش هم فرمان ماشین را هدایت می کرد.
_منظورم چادرته!
دوباره گردنش را به سمت پنجره چرخاند و نگاهش را به سیاهی شب دوخت.
_نه!
سهیل به عادت همیشه که تعجب می کرد ابروهایش بالا پرید و نیم نگاهی به سوی بهار انداخت و دوباره به روبرو خیره شد.
_پس چرا می پوشی؟!
بی حوصله جواب داد.
_انتخاب خانوادمه اونا دوست داشتن بپوشم.. منم پوشیدم..!
به نظرش چادر خیلی هم خوب بود و به قول گفتنی حجاب کامل اما زمانی که به انتخاب و علاقه خود طرف باشد جلوه بسیار زیبا تری خواهد داشت...
چادر حرمت داشت و همین اجبار هم نوعی بیحرمتی محسوب میشد!
_لابد ملاک شما هم برای ازدواج همین بوده؟!
با صدای خشک بهار بار دیگر نگاهش را سمت اوچرخاند.
نیم رخش در معرض دید قرارداشت و پوزخندی هم گوشه لبش خودنمایی می کرد!
_اگه دوست نداری ازاین به بعد میتونی نپوشی!
قبل از نشستن داخل ماشین مقابل محمد و سادات تنها یک جمله در آن لحظه به ذهنش هجوم آورد وبر زبانش جاری شد!
_پدرجون مادرجون لطفاً برام دعا کنید...
با چند قدم خودش را به ماشین رساند روی صندلی قرار گرفت!
با تمام استرسی که بر جانش نشسته بود باز هم برای دور شدن از این شهر لحظه شماری می کرد.
اما هیچگاه برق شادی که از لفظ پدر و مادر گفتنش در چشم هایشان نشسته بود را از یاد نمی برد!
بالاخره بعد از ساعت ها سکوت صدای سهیل به گوشش رسید.
_میگم این پوششت انتخاب خودته؟!
گردن چرخاند و نگاه کوتاهی به او انداخت.
آرنج دست چپش را به در ماشین تکیه داده بود و مشت گره خورده اش مقابل لبهایش قرارداشت...
دست راستش هم فرمان ماشین را هدایت می کرد.
_منظورم چادرته!
دوباره گردنش را به سمت پنجره چرخاند و نگاهش را به سیاهی شب دوخت.
_نه!
سهیل به عادت همیشه که تعجب می کرد ابروهایش بالا پرید و نیم نگاهی به سوی بهار انداخت و دوباره به روبرو خیره شد.
_پس چرا می پوشی؟!
بی حوصله جواب داد.
_انتخاب خانوادمه اونا دوست داشتن بپوشم.. منم پوشیدم..!
به نظرش چادر خیلی هم خوب بود و به قول گفتنی حجاب کامل اما زمانی که به انتخاب و علاقه خود طرف باشد جلوه بسیار زیبا تری خواهد داشت...
چادر حرمت داشت و همین اجبار هم نوعی بیحرمتی محسوب میشد!
_لابد ملاک شما هم برای ازدواج همین بوده؟!
با صدای خشک بهار بار دیگر نگاهش را سمت اوچرخاند.
نیم رخش در معرض دید قرارداشت و پوزخندی هم گوشه لبش خودنمایی می کرد!
_اگه دوست نداری ازاین به بعد میتونی نپوشی!