شهيد مسلم جمعه الحلفى
ولادت : بغداد ۱۳۶۸
شهادت : جرف النصر ۱۳۹۳/۵/٢٨
در خانوادهای مذهبی و مجاهد که از مبارزان علیه رژیم سرنگونشده بعث و اشغالگران بودند به دنیا آمد و پرورش یافت. پدر و عموهایش در زمان صدّام به اتهام برگزاری مجلس عزاداری برای امام حسین علیه السلام دستگیر شده بودند.
یکی از سرگرمیها و دلبستگیهایش شعر بود. در وزارت کار عراق فعالیت میکرد و دانشجوی دانشکده اطلاعات بود. او از خادمان هیئات حسینی(ع) نیز بود.
هر ساله ده کودک یتیم را به سرپرستی میگرفت و آنها را به هیئت و موکب میآورد. آنها هنوز هم به یاد گذشته هر سال به موکب میآیند. آن شهید در زمان حیاتش هر ماه برای خدمت به امام حسین(ع) و یاری یتیمان، مبلغی از درآمدش کنار میگذاشت.
او در زمان مبارزات علیه نیروهای اشغالگر در بخش انتقال مهمات به رزمندگان فعالیت میکرد. پس از صدور فتوای جهاد کفایی برای مبارزه علیه تروريسم توسط آيت الله سیستانی، راهی جبهه شد. در یکی از مرخصیهایش از جبهه پدرش از او خواست با دختری ازدواج کند؛ اما او قبول نکرد و آماده جبهه رفتن شد.
او حتی اسلحه و مهمات موردنیاز جبهه هم با در آمد خودش میخرید. عاشق شهادت بود و همواره از شهادت سخن میگفت. او تحت تأثیر ماجرای شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام بود و همیشه به مرثیههای حضرت قاسم ع گوش میداد... آنجا که در یکی از نوحههای معروف میگفت: مادر، مرا به خاطر بسپار...
صبح چند روز پیش از شهادتش، با لبخندی رو به چهره همرزمان مجاهد خود از خواب بلند شد و به چند نفرشان گفت: «تو شهید میشوی، تو هم به شهادت میرسی!» آنها خندیدند و به او گفتند از کجا فهمیدهای؟ پاسخ داده بود در خواب خانمی به اسم «ام حسن» دیدم. کنارش چند ماشین پارک شده بود. او اسم شما را مینوشت و یکی یکی سوار ماشینها و اتوبوسها میکردتان. من باقی مانده بودم ولی او اول نمیپذیرفت که اسم من را هم بنویسد؛ اما در آخر قبول کرد و من هم همراه شما شدم!
چند روز بعد در همان منطقه درگیری با دشمن رخ داد. دو گروه از رزمندگان برای دفاع جلو رفتند؛ دسته اول شکست خورد و همهی رزمندههایش به شهادت رسیدند. آنها همان رزمندگانی بودند که چند شب پیش در عالم رویا، «ام حسن» یک یک آنها را نامنویسی کرده بود. دسته دوم رزمندگان که جلو رفتند، او هم در بینشان بود؛ آنها هم شکست خوردند و او مجروح شد. سپس به بیمارستان منتقل شد بعد از سه روز به مقام رفیع شهادت دست یافت.
ولادت : بغداد ۱۳۶۸
شهادت : جرف النصر ۱۳۹۳/۵/٢٨
در خانوادهای مذهبی و مجاهد که از مبارزان علیه رژیم سرنگونشده بعث و اشغالگران بودند به دنیا آمد و پرورش یافت. پدر و عموهایش در زمان صدّام به اتهام برگزاری مجلس عزاداری برای امام حسین علیه السلام دستگیر شده بودند.
یکی از سرگرمیها و دلبستگیهایش شعر بود. در وزارت کار عراق فعالیت میکرد و دانشجوی دانشکده اطلاعات بود. او از خادمان هیئات حسینی(ع) نیز بود.
هر ساله ده کودک یتیم را به سرپرستی میگرفت و آنها را به هیئت و موکب میآورد. آنها هنوز هم به یاد گذشته هر سال به موکب میآیند. آن شهید در زمان حیاتش هر ماه برای خدمت به امام حسین(ع) و یاری یتیمان، مبلغی از درآمدش کنار میگذاشت.
او در زمان مبارزات علیه نیروهای اشغالگر در بخش انتقال مهمات به رزمندگان فعالیت میکرد. پس از صدور فتوای جهاد کفایی برای مبارزه علیه تروريسم توسط آيت الله سیستانی، راهی جبهه شد. در یکی از مرخصیهایش از جبهه پدرش از او خواست با دختری ازدواج کند؛ اما او قبول نکرد و آماده جبهه رفتن شد.
او حتی اسلحه و مهمات موردنیاز جبهه هم با در آمد خودش میخرید. عاشق شهادت بود و همواره از شهادت سخن میگفت. او تحت تأثیر ماجرای شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام بود و همیشه به مرثیههای حضرت قاسم ع گوش میداد... آنجا که در یکی از نوحههای معروف میگفت: مادر، مرا به خاطر بسپار...
صبح چند روز پیش از شهادتش، با لبخندی رو به چهره همرزمان مجاهد خود از خواب بلند شد و به چند نفرشان گفت: «تو شهید میشوی، تو هم به شهادت میرسی!» آنها خندیدند و به او گفتند از کجا فهمیدهای؟ پاسخ داده بود در خواب خانمی به اسم «ام حسن» دیدم. کنارش چند ماشین پارک شده بود. او اسم شما را مینوشت و یکی یکی سوار ماشینها و اتوبوسها میکردتان. من باقی مانده بودم ولی او اول نمیپذیرفت که اسم من را هم بنویسد؛ اما در آخر قبول کرد و من هم همراه شما شدم!
چند روز بعد در همان منطقه درگیری با دشمن رخ داد. دو گروه از رزمندگان برای دفاع جلو رفتند؛ دسته اول شکست خورد و همهی رزمندههایش به شهادت رسیدند. آنها همان رزمندگانی بودند که چند شب پیش در عالم رویا، «ام حسن» یک یک آنها را نامنویسی کرده بود. دسته دوم رزمندگان که جلو رفتند، او هم در بینشان بود؛ آنها هم شکست خوردند و او مجروح شد. سپس به بیمارستان منتقل شد بعد از سه روز به مقام رفیع شهادت دست یافت.