کاش یکم توی احساساتم ثبات داشتم.دیشب داشتم فکر میکردم که خوب دارم میخندم و حتی بغض هم نمیکنم.ولی امروز صبح حقایقی که فرار کرده بودم و برداشت هایی که به خودم گفته بودم دروغ هستن کوبیده شدن تو صورتم و دوباره لحظه به لحظه دارم با بغض زندگی میکنم.
با مامانم قهرم و با بقیه هم سرد برخورد میکنم دوست ندارم عصر ستاد برم ولی فکر کنم مجبورم
و اجبار هم چیز جدیدی نیست.
دوباره به دوران دراز کشیدن و پادکست گوش دادن برای فرار از صدا و حرف های بقیه برگشتم.
با مامانم قهرم و با بقیه هم سرد برخورد میکنم دوست ندارم عصر ستاد برم ولی فکر کنم مجبورم
و اجبار هم چیز جدیدی نیست.
دوباره به دوران دراز کشیدن و پادکست گوش دادن برای فرار از صدا و حرف های بقیه برگشتم.