``
@AngelBlackWings⋅•
اونقدر از آدمای مهربون متنفر بود که حاضر بود هر سه شنبه شب زیر یک پل بشینه و تمام شب رو بلند گریه کنه تا اولین دست کمک به سمتش دراز بشه
و بعد نوبت قطع کردن این دست کمک بود!
آدما رو به خونه اش میکشوند و روی میز نهارخوری ای که چهار طرفش طناب های ضخیم به انتظار قربانیشون نشسته بودن...
و همیشه اینطور خودش رو راضی میکرد:
دست قطع شده ی اونا، قربانی دلسوزی های حال به هم زن خودشونه