•| اَنیسُ‌مونسِ‌او |•

۱۷:۱۷

برا این چند روز عید که میریم همدان یه پافر کوتاه خریدم حالا هر دقیقه پیجشو چک میکنم که ببینم کد مرسوله ی منو گذاشته یا نه😐😂
مث بچه ها ذوقشو دارم😆

من اگر باد شوم
عطر تورا میبوسم🌿

روز مهندس مبارک باشه 😌😍
مخصوصا مهندسای آینده ❤️

✨ رمانِ آرزو ✨

#پارت‌دو

#فصل‌دوم

وقتی ازاتاق اومدم بیرون، ازهمون پایین پله ها مامان نگاهش به من بودتا اومدم پایین..
سنگینی نگاهش روخوب میفهمیدم..
ازنوک پام تا نوک موهام روآنالیزکرد وسرتکون داد..
اگه حرفی بزنم مثل آتیش زیزخاکسترشعله ورمیشه..
خواستم ازدربزنم بیرون که گفت.. صبحانه آماده اس..
یه لبخندزدمورفتم به سمت آشپزخونه
ازوقتی که مامان بازنشسته شده، همه چی سرجاشه..
ازصبحانه وناهارتا شام همه چی به وقتش حاضره
. برای خودم چای ریختم. ازشیروتخم مرغ خوشم نمیاد. فقط چای شیرین ونون وپنیروکره
دومین لقمه روکه گذاشتم تودهانم مامان روبروم نشست..
میدونم که دوباره نصیحتاش شروع میشه..
همون هم شد.. پوفی کشیدوگفت.. آراد،چرا به خودت نمیایی
چرااین مدلی لباس میپوشی.. خندیدموگفتم.. مامان الان این مدلا رومدِ چیکارکنم نمیتونم مثل شما..
حرفموقطع کردوگفت.. پس لااقل تواون دانشگاه آزادخراب شده درست رفتارکن..
بزارلیسانست روبگیری خلاص بشی..
لبخندزدموگفتم.. برم سربازی لابد.
سرتکون دادوگفت.. معلومه که بایدبری مگه خون توازخون جوونای دیگه رنگینتره..
ازپشت میزبلندشدم. خواستم حرکت کنم که گفت.. دراتاقت روقفل نکن میخوام تمیزش کنم.
فورا گفتم خودم تمیزمیکنم اصلا به اون همه خدمه وخدمتکارمامان بزرگ بگوبیان تمیزکاری کنن..
با عصبانیت گفت.. من خوشم نمیادنوکروکلفت داشته باشم.. درضمن یه تجدیدنظرتورفتارت بکن. یه چشم گفتم واومدم بیرون..
هوای پاییزدلچسبه..
هوای معتدلی داره..
رفتم به سمت جک سفیدرنگم..
نشستم توش وگفتم بایدبابا روگول بزنم یه ماشین بهتربرام بخره،البته اگه مامان آرزوبزاره..
یکراست رفتم به سمت دانشگاه..
روزایی که دانشگاه میرم یه جورایی حالم خوبه، ازبس میگیمومیخندیدیم..
واردکلاس شدم.. دست بلندکردموسلام کردم تقریبا اکثرشون مثل خودم هستن..
وضع مالی پدراشون خوبه ودست توجیب پدرشون دارن..
یه صندلی خالی بود..سمت چپم المیرانشسته بهم دست دادیم.. نگاه به سمت راست که کردم.. نگاهم افتادبه کلاغ سیاه کلاس..
نمیدونم چطوری زیراین چادرومقنعه دووم میاره..
نشده یکبارهم درست وحسابی صورتش روببینم..
انگاراون هم تمایلی نداره کنارمن بنشینه ایستادورفت آخرکلاس..
این کارش برام گرون تموم شد.. لبم روکج کردموگفتم سزای اینکارت رومیبینی کلاغ زاغی...
(نویسنده:زهرا محمدولی)

•کپی رمان حرامه😌رمان رو واسه هرکسی خواستی بفرستی دعوتش کن چنلمون رفیق😉😍•

عشقای جدید همگی خوش اومدین 😍
امیدوارم که کنار هم چیزای خوب و جدیدی رو یاد بگیریم و رفقای خوبی برا هم بمونیم🫂❤️

مرسی از همتون که شرکت کردین 😍
ماچ به کله هاتون 😘🫂