- خوب یادمه که بهت چی گفتم. و ای کاش اصلاً نگفته بودم! اگه قرار بود تهش برسیم به اینجا... تهش برسیم به دو سال پیش... کاش اصلاً هیچی نمیگفتم!
آرتمیس بهتزده نشسته بود و هالی را نگاه میکرد که حتی بیشتر از او نفسش به شماره افتاده بود.
اِلف عاجزانه ادامه داد: «من فقط میخوام ازت محافظت کنم. فقط میخوام زنده بمونی. همهی چیزی که میخوام همینه!»
بیرحمانه بود. آرتمیس میدانست که بیرحمانه است، اما باز زمزمه کرد: «ولی دیشب من احساس نمیکردم ازم محافظت شده. حتی حس زندهبودن نداشتم. دیشب...» آهسته روی سینهاش ضربه زد و ادامه داد: «فقط احساسِ درد داشتم.»
تیرِ خلاصش صاف به هدف خورد. اشکهایی که هالی به سختی نگه داشته بود، از گونههایش فروافتاد. صورتش را بین دستها گرفت و گفت: «من متاسفم آرتمیس! متاسفم! به خاطر همهچیز متاسفم.»
قفسهی سینهاش با شتاب بالا و پایین میرفت. دستها را پایین آورد و به آرتمیس نگاه کرد: «باور کن حتی یه لحظه... حتی یه لحظه فکرش هم نمیکردم حالت... حالت اونقدر بد بشه... نمیدونستم اونهمه ناراحت میشی... نمیخواستم بهت آسیب بزنم.»
مردِ جوان سرانجام از خلسه بیرون آمد. سراسیمه جلو رفت و دستهای او را بینِ دستان خودش گرفت. یخ کرده بودند.
- میدونم هالی. میدونم! البته که نمیخواستی...
در دل به خود لعنت فرستاد. تند رفته بود.
هالی هنوز هم بریدهبریده نفس میکشید. نمیخواست اینطور از هم فروبپاشد. نمیخواست آنجا و در آن لحظه از هم فروبپاشد، ولی فرقی نمیکرد چند بار دمِ عمیق فرو دهد. وزنی که روی گلویش بود برداشته نمیشد.
میانِ نفسنفسزدنش ادامه داد: «فقط میخواستم جلوت رو بگیرم. میخواستم... میخواستم مراقبت باشم. ولی همهچی رو خراب کردم... من رو ببخش...»
صدایش در گلو شکست و آرتمیس دیگر طاقت نیاورد. او را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت.
- میدونم هالی. هیچی خراب نشده. آروم باش. اتفاق دیشب تقصیر منم بود. تو باید من رو ببخشی... که هر بار... که هر بار عذرخواهی میکنم اما چیزی عوض نمیشه. بازم هروقت که اشک میریزی به خاطرِ منه. هروقت که میرنجی از دست منه... هر بار فقط عذابت میدم...
نفسی بیقرار از هوای خفهی اتاق فرو داد و سکوت کرد. لرزشِ شانههای اِلف ذرهای کمتر نشده بود. با این حرفها مثلاً قرار بود او را آرام کند؟ کلافه از خودش و این دلداریهای بیمعنا، حلقهی دستانش را دورِ او تنگتر کرد. زمزمه کرد: «من رو میبخشی هالی؟ برای اینهمه تلخی... که هیچوقت تموم نمیشه؟!»
در جوابِ آرتمیس، هالی تنها سرش را بیشتر به شانهی او فشرد و انگشتانش بر پارچهی لباسِ او مشت شد.
آرتمیس دیگر چیزی نگفت و گذاشت هالی هرچقدر که میخواهد اشک بریزد. دستِ کم یکی از آنها با احساسش صادق بود.
دقیقهای که گذشت و تنفسِ اِلف که آرامتر شد، آرتمیس شانههایش را گرفت و او را کمی از خود فاصله داد. دستش را زیرِ چانهی او گذاشت و سرش را آهسته بالا آورد، تا چشمدرچشمِ هم باشند.
- هالی؟ گوش میدی به حرفم؟
هالی پلک بر هم زد و زمزمه کرد: «گوش میدم.»
چشمهایش میدرخشید، یکی آبی و یکی عسلی. دستهایش هنوز دو طرفِ بالاتنهی آرتمیس بودند. دیگر به پیراهنش چنگ نمیزد، اما هنوز دستهایش همان جا بودند، و فاصلهشان کم بود. خیلی کم. آرتمیس با وسوسهی جلوتر رفتن جنگید. چشمهایش را لحظهای بست و دمی فرو داد. هنوز نه. هنوز زود بود.
چشمهایش را که باز کرد، هالی همچنان پرسشگر نگاهش میکرد. آرام گفت: «من نمیخوام عذرخواهی کنی. فقط ببین که هنوزم کنارت ایستادم. وقتی بهت گفتم کنارِ هم میجنگیم، وقتی گفتم تنها نمیمونی، حرفم اعتقادِ من بود. پس اینجا بمون... و بهم فرصت بده درستش کنم.»
هالی سرش را به چپ و راست تکان داد. باز داشت بیقرار میشد.
- آخه تا کجا میخوای پیش بری؟ دیگه کافی نیست؟ هر کاری که تا الان کردی، کافی نیست؟ بیا تمامش کنیم آرتمیس...
- هالی!
هالی خودش را عقب کشید و از جا بلند شد. آرتمیس هم به دنبالش بلند شد و ایستاد. فقط چند قدم بینشان فاصله بود، برای او ولی به جهانی میمانست. هنوز گرمیِ دستهای اِلف را بر کمرش حس میکرد. پیراهنش از اشکهای او نم گرفته بود. این فاصلهی بینشان را نمیخواست. هیچ فاصلهای را بینشان نمیخواست.
صدای هالی میلرزید: «میدونی وقتی اون پایین رو دستام بیهوش شدی چه احساسی داشتم؟ میدونی دو روز پیش تو بیمارستان وقتی اون خط لعنتی صاف شد... وقتی جلوی چشمای خودم... جلوی چشمای خودم قلبت از تپش افتاد چه احساسی داشتم؟ هنوز اون لحظه تو ذهنم زنده است! هنوز صدای بوق ممتد دستگاه تو گوشمه!»
آرتمیس بهتزده نشسته بود و هالی را نگاه میکرد که حتی بیشتر از او نفسش به شماره افتاده بود.
اِلف عاجزانه ادامه داد: «من فقط میخوام ازت محافظت کنم. فقط میخوام زنده بمونی. همهی چیزی که میخوام همینه!»
بیرحمانه بود. آرتمیس میدانست که بیرحمانه است، اما باز زمزمه کرد: «ولی دیشب من احساس نمیکردم ازم محافظت شده. حتی حس زندهبودن نداشتم. دیشب...» آهسته روی سینهاش ضربه زد و ادامه داد: «فقط احساسِ درد داشتم.»
تیرِ خلاصش صاف به هدف خورد. اشکهایی که هالی به سختی نگه داشته بود، از گونههایش فروافتاد. صورتش را بین دستها گرفت و گفت: «من متاسفم آرتمیس! متاسفم! به خاطر همهچیز متاسفم.»
قفسهی سینهاش با شتاب بالا و پایین میرفت. دستها را پایین آورد و به آرتمیس نگاه کرد: «باور کن حتی یه لحظه... حتی یه لحظه فکرش هم نمیکردم حالت... حالت اونقدر بد بشه... نمیدونستم اونهمه ناراحت میشی... نمیخواستم بهت آسیب بزنم.»
مردِ جوان سرانجام از خلسه بیرون آمد. سراسیمه جلو رفت و دستهای او را بینِ دستان خودش گرفت. یخ کرده بودند.
- میدونم هالی. میدونم! البته که نمیخواستی...
در دل به خود لعنت فرستاد. تند رفته بود.
هالی هنوز هم بریدهبریده نفس میکشید. نمیخواست اینطور از هم فروبپاشد. نمیخواست آنجا و در آن لحظه از هم فروبپاشد، ولی فرقی نمیکرد چند بار دمِ عمیق فرو دهد. وزنی که روی گلویش بود برداشته نمیشد.
میانِ نفسنفسزدنش ادامه داد: «فقط میخواستم جلوت رو بگیرم. میخواستم... میخواستم مراقبت باشم. ولی همهچی رو خراب کردم... من رو ببخش...»
صدایش در گلو شکست و آرتمیس دیگر طاقت نیاورد. او را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت.
- میدونم هالی. هیچی خراب نشده. آروم باش. اتفاق دیشب تقصیر منم بود. تو باید من رو ببخشی... که هر بار... که هر بار عذرخواهی میکنم اما چیزی عوض نمیشه. بازم هروقت که اشک میریزی به خاطرِ منه. هروقت که میرنجی از دست منه... هر بار فقط عذابت میدم...
نفسی بیقرار از هوای خفهی اتاق فرو داد و سکوت کرد. لرزشِ شانههای اِلف ذرهای کمتر نشده بود. با این حرفها مثلاً قرار بود او را آرام کند؟ کلافه از خودش و این دلداریهای بیمعنا، حلقهی دستانش را دورِ او تنگتر کرد. زمزمه کرد: «من رو میبخشی هالی؟ برای اینهمه تلخی... که هیچوقت تموم نمیشه؟!»
در جوابِ آرتمیس، هالی تنها سرش را بیشتر به شانهی او فشرد و انگشتانش بر پارچهی لباسِ او مشت شد.
آرتمیس دیگر چیزی نگفت و گذاشت هالی هرچقدر که میخواهد اشک بریزد. دستِ کم یکی از آنها با احساسش صادق بود.
دقیقهای که گذشت و تنفسِ اِلف که آرامتر شد، آرتمیس شانههایش را گرفت و او را کمی از خود فاصله داد. دستش را زیرِ چانهی او گذاشت و سرش را آهسته بالا آورد، تا چشمدرچشمِ هم باشند.
- هالی؟ گوش میدی به حرفم؟
هالی پلک بر هم زد و زمزمه کرد: «گوش میدم.»
چشمهایش میدرخشید، یکی آبی و یکی عسلی. دستهایش هنوز دو طرفِ بالاتنهی آرتمیس بودند. دیگر به پیراهنش چنگ نمیزد، اما هنوز دستهایش همان جا بودند، و فاصلهشان کم بود. خیلی کم. آرتمیس با وسوسهی جلوتر رفتن جنگید. چشمهایش را لحظهای بست و دمی فرو داد. هنوز نه. هنوز زود بود.
چشمهایش را که باز کرد، هالی همچنان پرسشگر نگاهش میکرد. آرام گفت: «من نمیخوام عذرخواهی کنی. فقط ببین که هنوزم کنارت ایستادم. وقتی بهت گفتم کنارِ هم میجنگیم، وقتی گفتم تنها نمیمونی، حرفم اعتقادِ من بود. پس اینجا بمون... و بهم فرصت بده درستش کنم.»
هالی سرش را به چپ و راست تکان داد. باز داشت بیقرار میشد.
- آخه تا کجا میخوای پیش بری؟ دیگه کافی نیست؟ هر کاری که تا الان کردی، کافی نیست؟ بیا تمامش کنیم آرتمیس...
- هالی!
هالی خودش را عقب کشید و از جا بلند شد. آرتمیس هم به دنبالش بلند شد و ایستاد. فقط چند قدم بینشان فاصله بود، برای او ولی به جهانی میمانست. هنوز گرمیِ دستهای اِلف را بر کمرش حس میکرد. پیراهنش از اشکهای او نم گرفته بود. این فاصلهی بینشان را نمیخواست. هیچ فاصلهای را بینشان نمیخواست.
صدای هالی میلرزید: «میدونی وقتی اون پایین رو دستام بیهوش شدی چه احساسی داشتم؟ میدونی دو روز پیش تو بیمارستان وقتی اون خط لعنتی صاف شد... وقتی جلوی چشمای خودم... جلوی چشمای خودم قلبت از تپش افتاد چه احساسی داشتم؟ هنوز اون لحظه تو ذهنم زنده است! هنوز صدای بوق ممتد دستگاه تو گوشمه!»