ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ▪️◾️💠▪️◾️ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
#داستان_شهادت_حضرت_علی
☆ ســـــکوت آفـــــتاب☆
● برنامه هشتم
آيا آنها را كه در كنار بستر على(عليه السلام) نشسته اند، مى شناسى؟
فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(عليه السلام)آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟
بايد صبر كنيم.
هركدام از طبيبان كه زخم على(عليه السلام) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد.
ــ استاد شما كيست؟
ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد.
چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(عليه السلام) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند.
او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: "براى من ريه گوسفندى بياوريد".
بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(عليه السلام)مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت.
خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(عليه السلام) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(عليه السلام)مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست.
با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(عليه السلام)خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟
طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد.
ساعتى است على(عليه السلام) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(عليه السلام) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(عليه السلام) رو به پدر مى كند:
ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد.
ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!!
اكنون حسن(عليه السلام) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد.
خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(عليه السلام)، ناتوان است.
آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند.
تو كيستى اى مولاى من؟!
افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم!
افسوس و هزار افسوس!
تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى.
دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟
شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(عليه السلام) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پاى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد.
صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِ بن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(عليه السلام) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: "از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد".
همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه سؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند.
در اين هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدىّ مى كند و مى گويد:
ــ اى حُجْرِ بن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟
ــ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم.
ــ خدا به تو جزاى خير بدهد.
گويا ضعف و تشنگى بر على(عليه السلام) غلبه مى كند، او رو به حسن(عليه السلام)مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(عليه السلام)آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود.
👈 #فوروارد ✅
#کپـی ❌
🆔 @Atashe_entezarr313
#داستان_شهادت_حضرت_علی
☆ ســـــکوت آفـــــتاب☆
● برنامه هشتم
آيا آنها را كه در كنار بستر على(عليه السلام) نشسته اند، مى شناسى؟
فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(عليه السلام)آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟
بايد صبر كنيم.
هركدام از طبيبان كه زخم على(عليه السلام) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد.
ــ استاد شما كيست؟
ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد.
چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(عليه السلام) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند.
او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: "براى من ريه گوسفندى بياوريد".
بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(عليه السلام)مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت.
خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(عليه السلام) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(عليه السلام)مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست.
با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(عليه السلام)خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟
طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد.
ساعتى است على(عليه السلام) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(عليه السلام) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(عليه السلام) رو به پدر مى كند:
ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد.
ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!!
اكنون حسن(عليه السلام) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد.
خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(عليه السلام)، ناتوان است.
آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند.
تو كيستى اى مولاى من؟!
افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم!
افسوس و هزار افسوس!
تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى.
دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟
شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(عليه السلام) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پاى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد.
صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِ بن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(عليه السلام) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: "از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد".
همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه سؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند.
در اين هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدىّ مى كند و مى گويد:
ــ اى حُجْرِ بن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟
ــ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم.
ــ خدا به تو جزاى خير بدهد.
گويا ضعف و تشنگى بر على(عليه السلام) غلبه مى كند، او رو به حسن(عليه السلام)مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(عليه السلام)آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود.
👈 #فوروارد ✅
#کپـی ❌
🆔 @Atashe_entezarr313