سنّت من، سنّت بقیه
(... ادامه)
و البته او اگر هر متن دیگری به همین صورت از هر تمدنی داشت، آن را نیز بزرگترین تمدن تاریخ میدانست. سعدی شیرازی همانقدر از او دور است که ویرژیل. پس به همان اندازه خود را به هر دو نزدیک میبیند. شاید اندیشمند رنسانس زبان سعدی را نداند، اما برای مثال امرسونی که ترجمهی سعدی را خوانده بود، دریافت که این نیز راهی است برای این که او، شش قرن بعد و بیش از دههزار کیلومتر آنسوتر، ذهن خود را درون اندیشمندی دیگر بیابد: «از طریق گویش (dialect) فارسی خود، [سعدی] با تمام ملتها سخن میراند، و همچون هومر، شکسپیر، سروانتس و مونتنی، همواره مدرن است.» او انوشیروان را مارکوس آئورلیوس ایرانیان باستان میبیند. اما نه این که ایرانیان خصیصهای متفاوت در ذات خود داشته باشند که انوشیروان را از آئورلیوس متمایز بسازد؛ بلکه این دو دقیقاً نمایندهی همان فردیّت یگانهای هستند که ذهن اروپایی با کشف آن در آئورلیوس به رنسانس رسید. قرعه بهنام امپراتور رومی افتاد، چون اندیشمند رنسانس زبان فارسی را نمیدانست و متن او را نداشت. امرسون گلستان سعدی را بهاندازهی هر متن کلاسیک باستان راهگشای فرد آمریکایی برای شناخت خود میداند. همانطور که این فرد تمام پستیهای امپراتوری روم را کنار میزند تا به ذهن فردی نویسندهی لاتین برسد، امرسون میگوید با کنار زدن «خرافات» ایرانیان در زمان سعدی، دقیقاً همان ذهن آشکار میشود.
خوانش متن کلاسیک و سنت با این فردگرایی رادیکال، یعنی با هدف جستجوی فرد و نه ملت، است که به رنسانس در یک ملت میانجامد. از این روست که نمیتوانم بر حرف آنهایی که میگویند لیبرالیسم یا فردگرایی در جایی که با «ایران» ناسازگار است باید دور انداخته شود، وقعی بنهم. چه بسا آن آمریکایی که هیچ عِرق ایرانی ندارد و میتواند، بهقول خود، «ناخالصیهای» متن ایرانی را کنار بزند تا به یگانگی روح آن با روح خود پی ببرد، بیشتر از این ایرانیها از سعدی بهره ببرد. اگر تاریخ ایران قرار است منِ ایرانی را توضیح بدهد، خوانش این تاریخ باید فردی باشد؛ یعنی مثلاً انوشیروان باید با من برابر باشد؛ یعنی فره ایزدی باید به هر خوانندهی تاریخ، و به هر فرد، مشروعیت حکومت بر خود را بدهد، نه فقط مشروعیتی به پادشاه ناموجود. این همان خوانشی است که از دموکراسی آتن و امپراتوری روم به رنسانس و انقلاب آمریکایی ختم شد.
@austro_libertarian
(... ادامه)
و البته او اگر هر متن دیگری به همین صورت از هر تمدنی داشت، آن را نیز بزرگترین تمدن تاریخ میدانست. سعدی شیرازی همانقدر از او دور است که ویرژیل. پس به همان اندازه خود را به هر دو نزدیک میبیند. شاید اندیشمند رنسانس زبان سعدی را نداند، اما برای مثال امرسونی که ترجمهی سعدی را خوانده بود، دریافت که این نیز راهی است برای این که او، شش قرن بعد و بیش از دههزار کیلومتر آنسوتر، ذهن خود را درون اندیشمندی دیگر بیابد: «از طریق گویش (dialect) فارسی خود، [سعدی] با تمام ملتها سخن میراند، و همچون هومر، شکسپیر، سروانتس و مونتنی، همواره مدرن است.» او انوشیروان را مارکوس آئورلیوس ایرانیان باستان میبیند. اما نه این که ایرانیان خصیصهای متفاوت در ذات خود داشته باشند که انوشیروان را از آئورلیوس متمایز بسازد؛ بلکه این دو دقیقاً نمایندهی همان فردیّت یگانهای هستند که ذهن اروپایی با کشف آن در آئورلیوس به رنسانس رسید. قرعه بهنام امپراتور رومی افتاد، چون اندیشمند رنسانس زبان فارسی را نمیدانست و متن او را نداشت. امرسون گلستان سعدی را بهاندازهی هر متن کلاسیک باستان راهگشای فرد آمریکایی برای شناخت خود میداند. همانطور که این فرد تمام پستیهای امپراتوری روم را کنار میزند تا به ذهن فردی نویسندهی لاتین برسد، امرسون میگوید با کنار زدن «خرافات» ایرانیان در زمان سعدی، دقیقاً همان ذهن آشکار میشود.
خوانش متن کلاسیک و سنت با این فردگرایی رادیکال، یعنی با هدف جستجوی فرد و نه ملت، است که به رنسانس در یک ملت میانجامد. از این روست که نمیتوانم بر حرف آنهایی که میگویند لیبرالیسم یا فردگرایی در جایی که با «ایران» ناسازگار است باید دور انداخته شود، وقعی بنهم. چه بسا آن آمریکایی که هیچ عِرق ایرانی ندارد و میتواند، بهقول خود، «ناخالصیهای» متن ایرانی را کنار بزند تا به یگانگی روح آن با روح خود پی ببرد، بیشتر از این ایرانیها از سعدی بهره ببرد. اگر تاریخ ایران قرار است منِ ایرانی را توضیح بدهد، خوانش این تاریخ باید فردی باشد؛ یعنی مثلاً انوشیروان باید با من برابر باشد؛ یعنی فره ایزدی باید به هر خوانندهی تاریخ، و به هر فرد، مشروعیت حکومت بر خود را بدهد، نه فقط مشروعیتی به پادشاه ناموجود. این همان خوانشی است که از دموکراسی آتن و امپراتوری روم به رنسانس و انقلاب آمریکایی ختم شد.
@austro_libertarian