Postlar filtri


حتی گاهی آرزو می‌کردم، قلمِ سیاه رنگت باشم تا در خطوطِ کاغذ‌‌های تو، رنگ بگیرم.


من تنها بودم، با تو و بی تو. اما با فکر کردن به تو امن بودم.


لمس واژه‌ها برای من سخت نبود؛ مدام در حال تجسم کردنت بودم، مدام به تو فکر می‌کردم، مدام منتظر بودم از بیرون برگردی تا کاغذ‌های چرک‌نویست رو ببینم، من دائم به تو فکر می‌کردم و دیگه احساس تنهایی نکردم.


و ای کاش من، زاده‌ی افکار تو بودم.


جای خالیِ تو می‌نشستم و آرزو می‌کردم بین مچاله‌های کاغذهای افکارت خودم رو پیدا کنم، باید به دنبال خودم می‌گشتم اما نیاز داشتم که تو پیدام کنی آجوشی، نیاز داشتم توو قصه‌ی کسی نقش داشته باشم، نیاز داشتم اگه گم شدم، تو جور دیگه‌ای خلقم کنی.




نمی‌دونم دقیقا چقدر گذشت تا به خودم اومدم و دیدم، دلم می‌خواد یکی از شخصیت‌‌های داستان‌های تو باشم. دلم می‌خواد قصه‌ی تو باشم، دلم می‌خواد منو بنویسی، بخونی، لمس کنی و حتی بارها مچاله کنی.


پارک آجوشی، راستش و بخوام بگم کاغذهای مچاله‌ی دور انداخته شده‌ت، سرگرمیِ شب‌های تنهایی من بود، من هر شب مشغول خوندنت شدم، مشغول لمس کردنت، لمس کردن واژه‌هات، لمس کردن افکارت؛ من، با تو خیلی آشنا بودم و تو غریبه‌ترین آشنای من.


تو حتی از وجود من با خبر هم نبودی ولی من؛ جوری که انگار مدت‌‌ها‌ بود با تو زندگی می‌کردم، می‌شنیدمت، می‌دیدمت، لمست می‌کردم، حست می‌کردم.


اما زمانی که خودت رو دیدم، انگار سال‌ها بود که می‌شناختمت. تو تنها کسی بودی که با دیدنت، حس نکردم غریبه‌ای، در حالی که این برای اولین بار اتفاق افتاده بود، چون همه برای من غریبه‌ان حتی خودم، شاید بیشتر از همه، خودم.




تو دقیقا مثل یک پازل هزار تیکه، تو زندگی من، در حال نقش گرفتن بودی. و من هر بار تکه‌ای از تو رو کشف میکردم.


من قبل از خودت، نشونه‌هایی از تو رو می‌دیدم. قبل از خودت، سایه‌هات و دیدم، سیگارهای له شده‌ات رو دیدم، کاغذهای مچاله شده از درمونده‌گیت رو دیدم، من قبل از دیدنِ خودت، لمس ظریفِ واژه‌هات رو روی خطوط کاغذها دیدم.


قبل از اون، من فیلتر سیگارهای له شده‌ی پشت بوم، کتونیِ سفید و بند کفش‌های کهنه‌ای که مطمئنم گربه آقای لی جوییده بود رو می‌دیدم. قبل از اون، لباس‌های یک رنگی که پشت بوم روی طناب پهن شده بود رو می‌دیدم، یا که صدای ورق زدن کاغذ.


اولین باری که دیدمت، پنجره‌ی روبه‌روییِ اتاق نموری بود که شب‌ها از شدت تنهایی توهم سایه‌ای رو پشت پنجره اتاقم می‌زدم و آرزوی آغوشی رو داشتم که پناهم باشه.




دستاوردم برای سالی که گذشت این بود که، بگایی تموم نمیشه. بلکه از آدمی به آدم دیگه، از کاری به کار دیگه، از دلیلی به دلیل دیگه، انتقال پیدا می‌کنه.


اندراحوالات این روزها؛ چه می‌خواهی بدانی مگر؟ جنگیده‌ام، تنها، حتی سایه‌ام از من پنهان شد، زخمی شده‌ام و این آدمی که می‌بینی حاصلِ تکه‌هایی‌ست که درد به درد بر قلمروی آوار قلبش دیوار چیده بود.




فکر می‌کردم باید کنار تو، خودم باشم؛ چون تو برای من هرکسی نبودی. اما تو خودم رو نه، کسی رو که از من، توو ذهنت ساخته بودی رو می‌خواستی.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

231

obunachilar
Kanal statistikasi