چند وقت پیش
ی عزیزی با شک و تردید بهم گفت :
- ساحل ؛ میگم ...
با خنده و خوشرویی گفتم :
- جان ؛ چیزی شده ؟!
آروم و با ملایمت ادامه داد ؛
- دقت کردی همه پروفایل هات ، تکس هات ، آهنگات ، ویس هات ، گالریت و ...
از ساحل ، دریا ، صبر ، توت فرنگی ، آبی و سرخ ، مومشکی و کلا هر چیزی که بهت مربوطه تشکیل شده !!
با همون لبخند جواب دادم :
- آره ؛ جای تعجبش کجاست ؟
نفس حبس شده اش رو پر صدا به بیرون روانه کرد و با تموم احساس گفت :
- آخه میدونی ی آدم چقدر میتونه اینقدر خودش و دوست داشته باشه ؛
کسی و مثلت ندیدم دختر که هر چیزی بهش ربط داشته باشه از ی راهی رو اینقدر بخواد ؛
اینطوری کامل شیفته ی تموم خوبی و بدی هاش باشه ؛
اینکه از شکست ها و موفقیت ها درس بگیره
و پشیمون نباشه ؛
اینکه با تموم ناراحتی و ترس و دلهره و هر مشکلی بازم بخنده و انگار بی غم ترین آدم باشه ؛
اینطور ی روانشناس روانی ولی پر درک باشه ؛
اینکه نگه کاش مثلا من اینطوری بودم و همینی که هست رو با تموم وجود بخواد و . . .
از ی جایی به بعد دیگه نمیشنیدم چی میگه فقط با ی لبخند خیره بهش شده بودم و به این فکر میکردم که ؛
- آری ؛ این من چقدر من را دوست دارد ...
اما که داند که من چه ها کشیده که خویشتن ؛
دوستش میدارد و با غرور به آن افتخار میکند و
هنوز هم با تمام خستگی و اندوه ، قوی و استوار ایستاده است درکنار همین من :) .!
- نویسنده : ساحل .
ی عزیزی با شک و تردید بهم گفت :
- ساحل ؛ میگم ...
با خنده و خوشرویی گفتم :
- جان ؛ چیزی شده ؟!
آروم و با ملایمت ادامه داد ؛
- دقت کردی همه پروفایل هات ، تکس هات ، آهنگات ، ویس هات ، گالریت و ...
از ساحل ، دریا ، صبر ، توت فرنگی ، آبی و سرخ ، مومشکی و کلا هر چیزی که بهت مربوطه تشکیل شده !!
با همون لبخند جواب دادم :
- آره ؛ جای تعجبش کجاست ؟
نفس حبس شده اش رو پر صدا به بیرون روانه کرد و با تموم احساس گفت :
- آخه میدونی ی آدم چقدر میتونه اینقدر خودش و دوست داشته باشه ؛
کسی و مثلت ندیدم دختر که هر چیزی بهش ربط داشته باشه از ی راهی رو اینقدر بخواد ؛
اینطوری کامل شیفته ی تموم خوبی و بدی هاش باشه ؛
اینکه از شکست ها و موفقیت ها درس بگیره
و پشیمون نباشه ؛
اینکه با تموم ناراحتی و ترس و دلهره و هر مشکلی بازم بخنده و انگار بی غم ترین آدم باشه ؛
اینطور ی روانشناس روانی ولی پر درک باشه ؛
اینکه نگه کاش مثلا من اینطوری بودم و همینی که هست رو با تموم وجود بخواد و . . .
از ی جایی به بعد دیگه نمیشنیدم چی میگه فقط با ی لبخند خیره بهش شده بودم و به این فکر میکردم که ؛
- آری ؛ این من چقدر من را دوست دارد ...
اما که داند که من چه ها کشیده که خویشتن ؛
دوستش میدارد و با غرور به آن افتخار میکند و
هنوز هم با تمام خستگی و اندوه ، قوی و استوار ایستاده است درکنار همین من :) .!
- نویسنده : ساحل .