صدای آهنگ بلند تر از اون نمیشد.
هر دو دقیقه یک بار باید دستات رو از جیبت در میآوردی تا اون هنذفیزی لعنتی رو بگیری که از گوشِت نیوفته.
ادم هایی که از کنارت رد میشدن، با تعجب و انزجار نگاه میکردن.
بعضی ها هم بی تفاوت به همه چی دنبال کار و زندگی خودشون بودن.
هدف.... دقیقا تفاوت تو با اون ها بود، اما زندگی همینه، پس بالاخره اون چیزی که باید رو پیدا میکنی.
باز هم تو فکر هات غرق شده بود که با برخوردت با یک نفر دوباره اون جسم پلاستیکی از گوشِت پرت شد پایین
واقعا دیگه حرصت گرفته بود،اما همچنان صورت پر از آرامشت رو حفظ کرده بودی.
اون فرد به نظرت خیلی پر جنب و جوش میومد. مشخص بود انرژی تموم نشدی داره. که این یک برگ برنده براش بود.
کت مشکیش به خاطر ریخته شدن نوشیدنیای که دستش بود کمی کثیف شده بود.این یعنی بیچاره شده بودی.
درست بعد از یک ربع تمام،گیر دادن های اون فرد مشکی پوش تموم شد.
و وقتی به ساعت مچی نگاهی انداخت، با گستاخی تمام گفت، کلی از وقتم رو گرفتی.
تو که فقط نگاهت به برگ نارنجی رنگ درختای پیوسته در حال ریزش بود،زیر چشمی پسر مقابلت رو بر اَنداز کردی:صورت قشنگی داشت!و موهاش خوش فرم بودن..صبر کن،به چی داری فکر میکنی؟:)
به خودت اومدی و با کمال خونسردی، شمارهاش رو خواستی تا پول خشک شویی رو واریز کنی.
پسر دیگه مخش سوت کشیده بود، خندش گرفته بود. چون نمیدونست هنوز همچنین آدم هایی پیدا میشن.
نگاه مرموزی به دخترک انداخت و شماره اش رو خوند..حوصله کسی رو نداشت ولی این فرد به نظر پیچیده و بامزه میومد
شاید بتونه به این بهونه ببرش یه رستوران؟لبخندی زد و از دختر با حالتی مظلومانه خداحافظی کرد..یعنی چه اتفاقی بینشون میوفتاد؟
کی از آینده خبر داره؟
نویسنده داستان شما خودتون هستین، که صفحات زندگیتون رو ورق میزنید.
از آینده بگم؟
شیطنت های درونی شما تمومی نداره.
اینکه اون کُت مشکی،تمام صحبت ها رو شروع میکنه، باعث میشه اون فرد هنزفریش رو در بیاره و خدا رو شکر کنه که لازم نیست حرف خاصی بزنه و با تایید کردن کارش رو انجام داده!
این جای ماجرا خوبه که حتی بدون صحبت کردن با هم میتونن از حال و احوال هم با خبر بشن.
------------------------
https://t.me/Matutinus••••••••••
https://t.me/Browngom°°°°°°°°°°°
entp&intp