در من تیمارستانی قصد شورش دارد. یکی ادعا میکند هیولا دیده و بدبختی، واقعا هیولا دیده! یکی داد میزند بخواب لعنتی بخواب، داری بیداری میبینی و دیگری تمام شب خیره به سقف بیدار است. تقسیم قلمرو در کنجی میان دو من پایان ندارد و صدای قهقهه ای از دهانی خشکیده قطع نمیشود. پردازشگر احوالات مغز به کلمات دست به قلم نمیشود و مسئول احساسات، سکوت میبلعد. دو نفر بر زمینه افکار به نوبت طناب میزنند و الاکلنگ بی تعادل همیشه به راه است. من با خستگی ایستادهام به نشخوار فکری که چرا نمیتوانم شاد باشم؟