بیا نزدیکتر. اینجا آخرِ راهِ این جهنمِ شبیه به زندگیـه. بیا باهم، رازِ سایه ی هیولا شکلِ این درخت هایی که مثلِ کابوسهای بچگیـم، با شاخههای چنگک مثلـشون گلوم رو در مرزِ خفگیِ مرگآوری فشار میدادند رو بخونیم. حتی ردِ قدمهای یخ زدهـم روی برگهای مرده ای که استخوانشون با خاک عجین شده بود هم نمیتونه پایانی برای این رنجی که هردفعه ما رو مثلِ باتلاقِ سیاهِ احساسات درونِ خودش میکشه و ذره ذره این گلبرگهای بوسه زن بر ریههام رو میسوزونه، نقاشی کنه.پس بیا، نزدیک و نزدیکتر؛ جوری که فریادِ سکوتِ این ذهن، که با بوی تعفنآورِ یأس زندگی میکرد رو بشنوی و درونِ هزارتوی این افکار گم بشی. در آخر، ناقوسِ مرگِ وسوسه انگیزِ نیمه شب، پایانِ ماـه.