-هنوز عاشقشی ؟
بعد از قورت دادن مایع تلخی که سوزشش بعد از چندین سال، هنوز هم عادی نشده بود، خنده ی تو گلویی کرد و پوزخند محوی کنار لبش نشست
باتل ویسکی مورد علاقشو روی میز گذاشت ، بعد از چند ثانیه بی حرف هل ارومی بهش داد که نتیجش دقیق قرار گرفتن باتل، روبهروی فرد مقابلش بود
مرد بزرگتر جرعه ی کمی از نوشیدنی سرکشید و با اخم کمرنگی به برادرش که هیچ حالت مستی تو چهرش نبود خیره شد
-سوالتو طوری بپرس که بتونم جواب بدم
جونگکوک بعد از جمله کوتاهی که با لحن شلی به زبون اورد بود پلکای خستشو روهم گذاشت و تلاش کرد از داغی که کمکم داشت تو بدنش حس میکرد لذت ببره ، تنها چیزی که تو اون لحظه نیاز داشت سکوت و یک همراه برای نوشیدن بود ولی انگار اون روز ، روزش نبود و همه چی به مرور بدتر میشد
-طور دیگه ؟ نکنه باید بپرسم از کیم تهیونگ متنفری ؟
پسر کوچیکتر کلافه از پافشاری هیونگش لعنتی زیر لب گفت و لای چشماشو باز کرد ، این مکالمه هرچند کوتاه داشت اذیتش میکرد
همیشه وقی صحبت از حساش میشد سکوتو ترجیح میداد، ولی به جدیت نگاه شخص مقابلش نمیخورد بدون جواب گرفتن رهاش کنه
-چیزایی که فکر میکنی مهمن ، هرچقدر زمان بگذره کم رنگ تر و بی اهمیت تر میشن
جونگ کوک بی توجه به حجوم خاطراتی که راه نفسشو میگرفت بدون ذره ای تغییر تو لحنش ادامه داد
-ولی وقتی ی چیزی باارزشه ، هرچی زمان میگذره بیشتر بهت اسیب میزنه
مرد بزرگتر سری تکون داد و با هل ارومی باتل رو به صاحبش برگردوند
-جواب سوالم این نبود
-قصد منم جواب دادن مستقیم نبود
#луна
#senario
بعد از قورت دادن مایع تلخی که سوزشش بعد از چندین سال، هنوز هم عادی نشده بود، خنده ی تو گلویی کرد و پوزخند محوی کنار لبش نشست
باتل ویسکی مورد علاقشو روی میز گذاشت ، بعد از چند ثانیه بی حرف هل ارومی بهش داد که نتیجش دقیق قرار گرفتن باتل، روبهروی فرد مقابلش بود
مرد بزرگتر جرعه ی کمی از نوشیدنی سرکشید و با اخم کمرنگی به برادرش که هیچ حالت مستی تو چهرش نبود خیره شد
-سوالتو طوری بپرس که بتونم جواب بدم
جونگکوک بعد از جمله کوتاهی که با لحن شلی به زبون اورد بود پلکای خستشو روهم گذاشت و تلاش کرد از داغی که کمکم داشت تو بدنش حس میکرد لذت ببره ، تنها چیزی که تو اون لحظه نیاز داشت سکوت و یک همراه برای نوشیدن بود ولی انگار اون روز ، روزش نبود و همه چی به مرور بدتر میشد
-طور دیگه ؟ نکنه باید بپرسم از کیم تهیونگ متنفری ؟
پسر کوچیکتر کلافه از پافشاری هیونگش لعنتی زیر لب گفت و لای چشماشو باز کرد ، این مکالمه هرچند کوتاه داشت اذیتش میکرد
همیشه وقی صحبت از حساش میشد سکوتو ترجیح میداد، ولی به جدیت نگاه شخص مقابلش نمیخورد بدون جواب گرفتن رهاش کنه
-چیزایی که فکر میکنی مهمن ، هرچقدر زمان بگذره کم رنگ تر و بی اهمیت تر میشن
جونگ کوک بی توجه به حجوم خاطراتی که راه نفسشو میگرفت بدون ذره ای تغییر تو لحنش ادامه داد
-ولی وقتی ی چیزی باارزشه ، هرچی زمان میگذره بیشتر بهت اسیب میزنه
مرد بزرگتر سری تکون داد و با هل ارومی باتل رو به صاحبش برگردوند
-جواب سوالم این نبود
-قصد منم جواب دادن مستقیم نبود
#луна
#senario