در باز شد وصدای جیرینگ جیرینگ آویز توی فضا پخش شد. کلافه سرمو از روی پیشخوان بلند کردم که بگم تعطیلیم، ولی تو اومدی تو.
طبق معمول سرتاپا سیاه پوشیده بودی با آلستارهای قرمزت.
سرتوچرخوندی: "سلام."
با گیجی گفتم: "سلام.. بیا تو.. بفرمایید."
اگه بگم از دیدنت واقعا تعجب کردم دروغ نگفتم. اینکه یهو وسط این شلم شوربای زندگیم پیدات شد، برام واقعا عجیبه.
روی صندلی روبه روی پیشخوان نشستی و صدای غژ غژ چوب توی کافه پیچید. " پس بالاخره کافه ای که میخواستی رو باز کردی. فکر کنم همونی شد که میخواستی."
نگاهی به سقف کهکشانی فضای کافه کردم و سرموانداختم پایین. " امروزجز کروسان و چایی شیر چیزی نمونده. دوست داری هنوز؟!"
_"دیوونه شدی؟ معلومه که هنوز دوست دارم. من زمستونا همش چایی شیر دستم بود. یادت نیست؟"
+"یادمه، ولی تعداد سالهای ندیدنت یادم نیست!"
نگاهم به تره موهای بیرون روسریت افتاد. گفتم" مو سفید کردی!" با نگاه عاقل اندر سفیه، گفتی " تو سفید نکردی؟!"
+"چرا. منم سفید شده. از همون اوایل دههی دوم زندگیم، بعد همون جریانات که میدونی، شروع به سفید شدن کردن."
لیوان یاسی رنگ رو پر چایی شیر کردم و باکروسان گذاشتم جلوت. حالا انگار باید جدی حرف زد. اما حرفهای من و تو زیاده و وقت کم. میدونم اومدی حالی بپرسی و بری، پس حرف جدیدی باز نمیکنم. فقط پرسیدم: " هنوزم بیوهی سیاه پوش دورو برت میچرخه؟!"
_"نه به زیادی جوونی، و نه به اندکی بچگی! سرم با کارام بیشترگرمه، وقت نمیکنم خیلی توجهی بهش بکنم."
سری بهنشونهی تایید نشون دادم و سکوت کردم. دیگه سوال و حرفی نداشتم.
کروسانت رو روی بشقاب گذاشتی و گفتی: " توچی؟ هنوزم بنفش دوست داری سانشاین؟!"
شنیدن اینکه دوباره یکیبهم بگه سانشاین بعد این همه مدت برام عجیب بود. گفتم" مشکی داره به پای بنفش میرسه، برای همین دارم سعی میکنم به رنگهای دیگه هم بیشترتوجه کنم. راجب سانشاین بودن ولی شک دارم."
سری تکون دادی و سکوت کردی. لحظه ای بعد بلند شدی که بری. سر برگردوندی و گفتی: " ۱۷ سال." با سوال نگاهت کردم.
_"۱۷ سال شده که همدیگه رو ندیدیم."
راس میگی. ۱۷ سال شده که ندیدمت و ۱۷ ساله که دیگه دور همجمعنشدیم. یه درد خفیف توی قلبم احساس کردم ولی بهش عادت داشتم برای همین به روی خودم نیاوردم.
سوار جیپ مشکیت که شدی گفتی:" منتظر کارت vip کافه ات هستم. از این به بعد زیاد میام اینجا. راستی هنوزم سانشاینی نگران نباش"
لبخندی زدم و گفتم: " بیا. با بچه هاهم بیا خوشحال میشم. و در ضمن ماشینت مبارک باشه. خوشحالم بالاخره داریش."
_"اره خودمم خوشحالم که دارمش."
میخواستی راه میوفتی که زدم به ماشین. " خانومِ محترم لطفا به قولتون عمل کنید و سرخ کن بنفش بنده رو بهم بدین . هنوز یادم نرفته ها"
خندت گرفت"منم یادم نرفته. یه روز میام برات میارمش."
حرکت کرد و رفت. من موندم و خاطرات گرد و خاک گرفته که حالا بعد اینهمه سال دوباره داشتن از زیر تار عنکبوت درمیومدن. همون ترمای اول دانشگاه همیشه اون بهم میگفت. بهم میگفت که نگران نباش تو هیچوقت دارک و سیاه نمیشی تو همینمریم باقی میونی، اما قوی ترمیشی. اما حالا اون نیست و من به حرفهای دیگران سخت میتونم اعتماد کنم. میخواستم دنیاشو بنفش کنم ولی اون موقع ها راجب احساساتم بچه بودم. نمی دونستم شاید بنفش دوست نداره، نمی دونستم که چطوری باید درست رنگ هارو باهم ترکیب کنم. نمی دونستم چطوری خودخواه نباشم!
کلافه برگشتم توی کافه و در رو قفل کردم. یه لیوان چایی شیر برای خودم ریختم و نشستم. سرم درد گرفته بود. دوباره گیج شدم. من کیم و توی چه تاریخی دارم زندگی میکنم؟! اینا واقعیه یا رویاست؟! دوباره خودمو گم کردم...
طبق معمول سرتاپا سیاه پوشیده بودی با آلستارهای قرمزت.
سرتوچرخوندی: "سلام."
با گیجی گفتم: "سلام.. بیا تو.. بفرمایید."
اگه بگم از دیدنت واقعا تعجب کردم دروغ نگفتم. اینکه یهو وسط این شلم شوربای زندگیم پیدات شد، برام واقعا عجیبه.
روی صندلی روبه روی پیشخوان نشستی و صدای غژ غژ چوب توی کافه پیچید. " پس بالاخره کافه ای که میخواستی رو باز کردی. فکر کنم همونی شد که میخواستی."
نگاهی به سقف کهکشانی فضای کافه کردم و سرموانداختم پایین. " امروزجز کروسان و چایی شیر چیزی نمونده. دوست داری هنوز؟!"
_"دیوونه شدی؟ معلومه که هنوز دوست دارم. من زمستونا همش چایی شیر دستم بود. یادت نیست؟"
+"یادمه، ولی تعداد سالهای ندیدنت یادم نیست!"
نگاهم به تره موهای بیرون روسریت افتاد. گفتم" مو سفید کردی!" با نگاه عاقل اندر سفیه، گفتی " تو سفید نکردی؟!"
+"چرا. منم سفید شده. از همون اوایل دههی دوم زندگیم، بعد همون جریانات که میدونی، شروع به سفید شدن کردن."
لیوان یاسی رنگ رو پر چایی شیر کردم و باکروسان گذاشتم جلوت. حالا انگار باید جدی حرف زد. اما حرفهای من و تو زیاده و وقت کم. میدونم اومدی حالی بپرسی و بری، پس حرف جدیدی باز نمیکنم. فقط پرسیدم: " هنوزم بیوهی سیاه پوش دورو برت میچرخه؟!"
_"نه به زیادی جوونی، و نه به اندکی بچگی! سرم با کارام بیشترگرمه، وقت نمیکنم خیلی توجهی بهش بکنم."
سری بهنشونهی تایید نشون دادم و سکوت کردم. دیگه سوال و حرفی نداشتم.
کروسانت رو روی بشقاب گذاشتی و گفتی: " توچی؟ هنوزم بنفش دوست داری سانشاین؟!"
شنیدن اینکه دوباره یکیبهم بگه سانشاین بعد این همه مدت برام عجیب بود. گفتم" مشکی داره به پای بنفش میرسه، برای همین دارم سعی میکنم به رنگهای دیگه هم بیشترتوجه کنم. راجب سانشاین بودن ولی شک دارم."
سری تکون دادی و سکوت کردی. لحظه ای بعد بلند شدی که بری. سر برگردوندی و گفتی: " ۱۷ سال." با سوال نگاهت کردم.
_"۱۷ سال شده که همدیگه رو ندیدیم."
راس میگی. ۱۷ سال شده که ندیدمت و ۱۷ ساله که دیگه دور همجمعنشدیم. یه درد خفیف توی قلبم احساس کردم ولی بهش عادت داشتم برای همین به روی خودم نیاوردم.
سوار جیپ مشکیت که شدی گفتی:" منتظر کارت vip کافه ات هستم. از این به بعد زیاد میام اینجا. راستی هنوزم سانشاینی نگران نباش"
لبخندی زدم و گفتم: " بیا. با بچه هاهم بیا خوشحال میشم. و در ضمن ماشینت مبارک باشه. خوشحالم بالاخره داریش."
_"اره خودمم خوشحالم که دارمش."
میخواستی راه میوفتی که زدم به ماشین. " خانومِ محترم لطفا به قولتون عمل کنید و سرخ کن بنفش بنده رو بهم بدین . هنوز یادم نرفته ها"
خندت گرفت"منم یادم نرفته. یه روز میام برات میارمش."
حرکت کرد و رفت. من موندم و خاطرات گرد و خاک گرفته که حالا بعد اینهمه سال دوباره داشتن از زیر تار عنکبوت درمیومدن. همون ترمای اول دانشگاه همیشه اون بهم میگفت. بهم میگفت که نگران نباش تو هیچوقت دارک و سیاه نمیشی تو همینمریم باقی میونی، اما قوی ترمیشی. اما حالا اون نیست و من به حرفهای دیگران سخت میتونم اعتماد کنم. میخواستم دنیاشو بنفش کنم ولی اون موقع ها راجب احساساتم بچه بودم. نمی دونستم شاید بنفش دوست نداره، نمی دونستم که چطوری باید درست رنگ هارو باهم ترکیب کنم. نمی دونستم چطوری خودخواه نباشم!
کلافه برگشتم توی کافه و در رو قفل کردم. یه لیوان چایی شیر برای خودم ریختم و نشستم. سرم درد گرفته بود. دوباره گیج شدم. من کیم و توی چه تاریخی دارم زندگی میکنم؟! اینا واقعیه یا رویاست؟! دوباره خودمو گم کردم...