این روزها، این روزها بدجور بیرحمند
این هیچکسهایی که دردت را نمیفهمند
چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی
از تو بدش میآید این دنیای طاعونی
میترسی از این دشنهها که داخل سینیست
میترسی از دنیا که قبرستان غمگینیست
قبل از شروع بازیات، زد سوت پایان را
در ماه تیرش تجربه کردیم باران را
که روزها خوابید و خوابیدیم در رؤیا
شبها جلوی چشممان بردند یاران را
که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت
یک درصدِ ناچیزتر، امّید، امکان داشت
میسوخت از تب، خوابهای واقعی میدید
بیمار روی تخت من، بدجور هذیان داشت
-سید مهدی موسوی
این هیچکسهایی که دردت را نمیفهمند
چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی
از تو بدش میآید این دنیای طاعونی
میترسی از این دشنهها که داخل سینیست
میترسی از دنیا که قبرستان غمگینیست
قبل از شروع بازیات، زد سوت پایان را
در ماه تیرش تجربه کردیم باران را
که روزها خوابید و خوابیدیم در رؤیا
شبها جلوی چشممان بردند یاران را
که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت
یک درصدِ ناچیزتر، امّید، امکان داشت
میسوخت از تب، خوابهای واقعی میدید
بیمار روی تخت من، بدجور هذیان داشت
-سید مهدی موسوی