Get out of hand


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


https://t.me/BChatBot?start=sc-430502-hSgEoV7 unknown

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


برای دقیقه ی ۲ و ۵۷ به بعدش جون میدم اینو نگهداشتم برای زیر بارون
دیگه واقا شب بخیر 🤍




شب بخیررر 🖤✨


حقیقتا نمیکشم هرکاری میکنم که بشه نمیشه چون الان ۱۸ ساعته که بیدارم و ۱۵ ساعته که سرم این توعه
بقیش باشه برای فردا ... اگه الان بنویسم فقط چرت و پرت تحویلتون میدم :)


من اول اینکه فور نکنیدو خالی نوشتم بعد دیدم فور کردین دایره قرمز زدم و الان نمیدونم چیکارش کنم به چشم بیاد😂
حالا فور کردین فدای سرتون من نهایتا تا یه ماهم طول بکشه مینویسم ولی چرا 15 تا پرایوت شیر داشتیم و من هیچ لینکی تو ناشناسام نگرفتم؟
اینطوری که نمیتونم چنلتونو پیدا کنم 🥲


𝐈𝐌𝐁𝐑𝐎𝐆𝐋𝐈𝐎 dan repost
اوکی چالش سومم از این قراره:✨🥝
شما این پیامو فور کنید دیلی هاتون اگه پرایوته لینکشو بفرستید ،من یکم از پستای چنلتون رو میخونم( کلش چص ناله باشه که هیچ کاری ازم برنمیاد شرمنده)براتون یه پارت از صبح تا شب یه کارکتر خیالی مینویسم که بازم سندرمم به تخیلم کمک میکنه(اونایی که با چالشای من آشنان میدونن داستان سندرم چیه).
تعداد خط‌ها متغیره بستگی داره چیا ببینم که بتونم داستان بنویسم و ژانر خاصیم نداره.
اگه دیلی ندارید و دوست دارید شرکت کنید یه بیوگرافی از علایق و رفتار هاتون و جنسیتتون بهم بگید(احتیاجی به سن و تاریخ تولد نداره).
فقط!
باید صبر کنید
چون نوشتن وقت گیره و تعداد دیلیا مسلما زیاد میشه.

مهلت شرکت کردن تو چالش تا ساعت 17:00 روز چهارشنبه ینی سی و یک شهریور ماه،یا22سپتامبره گایز،بعد از اون قبول نمی‌کنم.


پشمام ذهنم داره ترسناک میشه


اصلا از کجا معلوم کار خودم باشه :|


الان به صورت اتفاقی از جلوی اینه گذشتم و حقیقتا پشمام ریخت
دوست دارم ویدیو چک بزنم به دیشب و ببینم تو خواب چه اتفاق فاکی برام افتاده که صورتم اینجوری توسط ناخنام خط خطیه


@precipitations

- پدربزرگ ؟
پیرمرد به چهره ی خسته ی نوه اش نگاه کرد
- خسته شدی فرزندم ؟
- اون گل ها همشون خیلی سختی کشیدن
مرد کمی به چهره ی گرفته ی پسر نگاه کرد و در نهایت لبخند مهربانی روی لبانش نقش بست
- اما اونها زیر فشار همین سختی ها معجزه های خودشونو پیدا کردن
اگه قرار بود براشون اسون سپری بشه ... پس دیگه افسانه ای در کار نبود
میخوای برات معجزه ی یکی از گل هارو بگم؟

پسرک از حرکت ایستاد و به گل های اطرافش نگاه کرد
- او اینجاست؟
- بله همینجاست ... من داستانشو برات تعریف میکنم و تو باید اونو برام پیداش کنی
پسر که انگار تفریح جدیدی پیدا کرده با اشتیاق خودش را به پدربزرگش رساند و با او همقدم شد
- خب داستان این گل یک افسانه ی نزدیک به حقیقته ... در گذشته افسانه های زیادی از موجودات فراطبیعی میساختند اما پری های دریایی ... اونها موجوداتی بودند که امروزه نشونه هایی از وجودشون پیدا شده
پسر با بهت پرسید
- روح این گل تو تن یک پری دریایی بوده؟
- همینطوره فرزندم ... پری دریایی زیبایی بود که باهمه فرق داشت
پری های دریایی مانند گل ها به رنگ روحشون در میان اما اون پری دریایی
یه کم عجیب بود .. رنگ صورتی داشت اما روحش به رنگ یخی و خاکستری بود
ترکیب این دو رنگ .. از اون پری جالبی ساخته بود ، رنگی یخی اون از ان جهت که به ابی نزدیک بود باعث اهمیت دادن اون با دیگر پریان میشد از جهتی رنگ خاکستری که به سیاه نزدیک بود باعث میشد حوصله ای برای اهمیت دادن به اونها نداشته باشه رنگ یخی اون رو به سمت اوردن لبخند روی لبای دیگر پریان میکشوند همچنان رنگ خاکستری میتونست عوضی ترین و بداخلاق ترین پری رو ازش بسازه
پسرک دستانش را برای جلوگیری از تابش نور خورشید به چشمانش بالا اورد و همزمان پرسید
- با کسایی که دوست داشته هم اینطوری بوده؟
- میگن قدرت انتخاب بین رنگ هاش داشته و یخی بودن یا خاکستری بودنش بستگی به ادم روبروش داشته
اون پری قلب تپمده و پرانرژی داشت و اغلب سعی میکرد در میان دیگر پریان باشه با اینکه از اونها خسته شده بود اما ... اون یاد گرفته بود چجوری از خودش محافظت کنه ، به علت روح دورنگی که داشت میتونست هرلحظه و هرجایی از خودش دفاع کنه
معجزه ی اون دختر روح زیباش بود
روحی که عجیب به نظر میرسید اما وجودش یک معجزه بود حالا بگو فرزندم ... تونستی اون گلو پیدا کنی ؟
پسرک که در تمام مدت مشغول نگاه کردن و جست و جو در میان گل ها بود با اشتیاق سرش را تکان داد و گل یخی رنگی را نشان داد پیرمرد لبخندی زد و گفت
- اشتباه میکنی عزیزکم اون هنوزم صورتیه
پسربچه با تعجب پرسید
- چرا مگه روح اون ...
- سیییس اون داره صداتو میشنوه و از ادمای فضول هم بدش میاد
پسرک حق به جانب دست به سینه ایستاد و زیر لب غر زد
- من فضول نیستم


خب من انرژی گرفتم بریم سراغ بقیه فیورِها 😎♥️


چرا انقدر ساکتین🥲
دارم انرژیمو از دست میدم کم کم 🥲
یه هایی هویی انتقادی پیشنهادی 🥲
من اونقدر اعتماد به نفس ندارم که فکر کنم خوب مینویسما الان حس میکنم ریدم با این پیشبینی اخلاقی و رفتاری و نوشتنم 🥲


@lLUNAELUMEN
نِرو = سیاه ، تاریکی

- گل ابی رنگم داستان تو چیه ؟
ادم ها تو روهم اذیت کردن ؟
پدربزرگ میگه این ازار و اذیت ها تبدیل به خار میشن تو اونارو تنت میکنی و دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه
من مراقبتم ، تو خیلی زیبایی
کودک با مهربانی گل را نوازش میکرد و با او سخن میگفت انقدر غرق صحبت با گل بود که متوجه برگشتن پدربزرگش نشد
پیرمرد با مهربانی کنارش نشست و سبد خوراکی هایی که از خانه اورده بود را کنارش گذاشت
- دوست داری داستان اون گل رو بدونی؟
کودک با تعجب به پدربزرگش نگاه کرد و با خود فکر کرد مگه چقدر با ان گل سخن گفته که پدربزرگش تا خانه رفته و بازگشته و او متوجه نشده پیرمرد که جوابی دریافت نکرد شروع به تعریف افسانه ی گل ابی رنگ کرد
- افسانه ی این گل رو من از زبون پدرم شنیدم .. اون همیشه از گلی میگفت که زیر گلبرگ هاش نقطه های ریز سیاهرنگ داره
پسر فوری گلبرگ گل را بلند کرد و به نقطه های ریز و زیبای سیاه رنگ ان نگاه کرد
- این نقطه ها چرا اینجان ؟
- صاحب روح این گل شاگرد فرمانروا نِرو بوده ...
- فرمانروا نِرو همون فرمانروای ..
- درسته عزیزکم همون فرمانروای تاریکی
رنگ آبی اون یک آبی خستس
این رنگ از آبی فقط در این گل مشاهده میشه ... رنگی که خسته و بی حوصلس
افسانه ها میگن که اون دختر از هرجا که عبور میکرده انجا را مه های دودی و طوسی رنگ فرا میگرفته و اون حتی از این طوسی رنگ بودن هم خسته شده بود ... رویای رفتن رو در سر داشت
و روزی به دور از چشم فرمانروا کاخ رو ترک کرد ... همه چیز رو رها کرد خودش را بغل کرد و از ان کاخ نجات داد
اما ...
عده ای میگن که فرمانروا نِرو عاشق اون دختر بوده و بعد از رفتنش دیوونه میشه همه جارو میگرده و دخترک رو پیدا میکنه در نهایت اول اون رو و بعد خودشو میکشه
شایعه شده که این خال های سیاه خون فرمانروا نِروست که بر روی دامان ابی اون دختر ریخته شده
عده ای هم معتقدند که فرمانروا برای دختر نفرینی را خوانده که هرجا به دور از اون کاخ گرفتار درد و رنج بشه

پسر مغموم به گل نگاه کرد و دستش را به نرمی بر روی نقاط سیاه گلبرگش کشید
- معجزه ی اون دختر چی بود ؟
- تسلیم نشدن .. اون هیچوقت به اون کاخ برنگشت حتی باوجود درد و رنجی که به دور از کاخ دامنگیرش شده بود
اون ازادانه زندگی کرد .. حداقل برای یه مدت کوتاه ، روح اون دختر الان در اسایشه همونطور که میبینی اون دختر حالا هم صحبت خیلی از رهگذرها شده
در کنارش گذر زمان حس نمیشه و این معجزه ی اونه




بچه ها متاسفم که دیر به دیر میزارم متنارو فردا تولد مامان و بابامه و دودستی منو چسبیدن ول نمیکنن
این وسطا هی فرار میکنم میام
مرسی که صبر میکنین قول میدم تا دونه ی اخرشو بزارم 🤍


@Lussciouss

- هنوزم گلی هست که بین این گلا نباشه؟
- یادته بهت گفتم گلا به سه دسته تقسیم میشن؟ گلی که میخوام داستانشو برات تعریف کنم از دسته ی سومه
پسرک کمی فکر کردو سعی کرد حرف های پدربزرگش را به یاد بیاورد
- ادما ...؟
پیرمرد سرشو به نشونه ی تایید حرف پسر تکون داد و مانع از ادامه ی حرفش شد
- افسانه ی اون افسانه ی ساکورا بود
ساکورا به معنای شکوفه گیلاسه و افسانه ی ساکورا داستان یه عشق بی سرانجامه ...
- اون عاشق بوده ؟
- بیا از این افسانه صحبت نکنیم اون افسانه ی بهتری برای خودش ساخت .. افسانه ی شکوفه گیلاسی که قدرتمند و مهربونه
- اما شکوفه ی گیلاس که خار نداره
پیرمرد لبخندی زد و زمزمه کرد
- اون تنها گل خاردار بی خاره این دنیاس
ترجیح میده تنها باشه ولی دیگه از ادما بدی نبینه ... راجبه این گل شایعه های زیادی وجود داره اما قوی ترینشون اینه که اون غرق در گذشتش بود
خاطراتی داشت که میخواست برای همیشه نگهشون داره و خاطراتی داشت که میخواست برگرده و از بین ببرتشون گاهی در ذهنش زندگی میکرد و مکان امنی برای خودش در اونجا ساخته بود ... گاهی سازه های ذهنش بر سرش اوار میشدن و به خاطرات خوشش پناه میبرد تنها معجزه ی اون دختر قلب سرخی بود که در تاریکی پر قدرت میتپید اون قلب بهش قدرت وابسته شدن میداد
و هربار که ضربه ای بهش وارد میشد
با اقتدار می ایستاد و ادامه میداد
قلب اون هیچوقت تیره نشد
قلبش ... حتی اگه تیکه تیکه هم بشه بازهم قرمزه ، قلب اون بزرگترین افسانه ایه که میشه ازش یاد کرد


@Emocias

- پدربزرگ .. هرچی یک گل بزرگتر باشه یعنی روح بزرگتری رو درون خودش جا داده؟
پیرمرد کمی فکر کرد و گفت
- نمیدونم فرزندم شاید به همین معنی باشه
- پس من داستان این گلو میخوام
پیرمرد کمی فکر کرد ... اون باید داستان یک روح بزرگ رو تعریف میکرد
- این گل زیادی باارزشه
پسر کنجکاوانه منتظر باقی حرف های پیرمرد که انگار داشت انهارا در ذهنش مرتب میکرد ماند
- خبب این گل زیادی قدرتمنده
اون روح ادمی بود که بعد از هر زمین خوردن بلند میشد .. نه جادوگر بود نه پادشاه نه ملکه ... اون نماد قدرت بود
در افسانه های قدیمی اومده که زمانی تمام ادم ها ارزوی دیدن او را داشتن
اما اوهم به گونه ای میزیست که تا زمانیکه نمیخواست قابل رویت نبود
درست در مقابل چشم همگان بود اما دیده نمیشد ... اون حساس بود و ادمی بود که سعی میکرد در خلوت زندگی کنه اما نه برای همیشه .. گاهی وارد جمعیت میشد اگه کسی گرفتار مشکلی بود به اون کمک میکرد
- همه ی این کارهارو تنهایی میکرد؟
- همینطوره اون مامور به این شده بود که روح بزرگی رو با خودش حمل کنه در واقع انگیزه خاصی نداشت
فرشته ی فانتاسمی اونو محکوم به پذیرش این روح کرد اما میدونست زندگی چقدر ممکنه برای اون دختر سخت بشه برای همین به اون توانایی دست کشیدن از ادما رو داد ... اون میتونست ادما رو حذف کنه
چیزی که خیلی ها از پسش بر نمی اومدن
- فرشته ی فانتاسمی چرا این ماموریت بزرگو به اون دختر داد ؟
- بزرگی روح هر انسان به اندازه بزرگی قلب اونه ... اینکه چرا به اون قلب بزرگی دادن ، هیچکس راجبش نمیدونه


اوکییی بریم گل بعدی


اخخخ ای کاش تا قیامت داستان بنویسم انقدر بنویسم که توشون حل بشم و دیگه وارد دنیای مضخرف بیرون از این چنل نشم


اینجاس که معنی درونگراترین برونگرای دنیا بودنو با گوشت و پوست و استخون و مغز و قلب و ریه و پانکراس و ششام درک میکنم :)

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

60

obunachilar
Kanal statistikasi