قلبی بی رمق میزند هر دم درون سینه ام
من شاهدختی در دل اینه ام
لب هایم گرچه پاره
چشمانم گرچه تر
میخوانمو بانگ شادی میدهم سر
ما دل خوش به آنیم
که میتابد هنوز خورشید
گرچه اشک در چشمانمان حلقه زدو جوشید
ما دیوانگان خندان ز دردیم
در دلمان آتش کینه امابی روح و سردیم
تو ندانی چه میگذرد هر بار در این دریا
در هر موج چند عاشق میمیرند
یا ندانی در هر قفس
چند پرنده ی عاشق اسیرند
بارانیست بی انتها اشکهای چشمانم
دختری در اوج سیاهی آری من همانم
قلبم را ز سینه فرو کش
او قاتل من است
وای بر ما که خیال میکردیم عشق جور دیگرست
تابوت خالیست روح مرده است
طفلکی دل زخم ها خورده است
ره بستو رفت پاهایم جاده را
تو مرا بخوان منه آواره را
رهایم کن ز بندِ طناب دار
که بست بر گلویم آن نازنین یار
دست هایم چرا خونیست آینه چرا شکست
شاهدخت قصه چیشد کجاس آن دختره مست
در گوشه ای بیصدا مرد شاعر قلم به دست
#نازی_تخص_روانی
من شاهدختی در دل اینه ام
لب هایم گرچه پاره
چشمانم گرچه تر
میخوانمو بانگ شادی میدهم سر
ما دل خوش به آنیم
که میتابد هنوز خورشید
گرچه اشک در چشمانمان حلقه زدو جوشید
ما دیوانگان خندان ز دردیم
در دلمان آتش کینه امابی روح و سردیم
تو ندانی چه میگذرد هر بار در این دریا
در هر موج چند عاشق میمیرند
یا ندانی در هر قفس
چند پرنده ی عاشق اسیرند
بارانیست بی انتها اشکهای چشمانم
دختری در اوج سیاهی آری من همانم
قلبم را ز سینه فرو کش
او قاتل من است
وای بر ما که خیال میکردیم عشق جور دیگرست
تابوت خالیست روح مرده است
طفلکی دل زخم ها خورده است
ره بستو رفت پاهایم جاده را
تو مرا بخوان منه آواره را
رهایم کن ز بندِ طناب دار
که بست بر گلویم آن نازنین یار
دست هایم چرا خونیست آینه چرا شکست
شاهدخت قصه چیشد کجاس آن دختره مست
در گوشه ای بیصدا مرد شاعر قلم به دست
#نازی_تخص_روانی