قدم های ضعیف و مرددشو به سمت کتابخونه گوشه اتاقش کشید و درست جلوی قفسه کتابا چند ثانیه ای مکث کرد.
دستشو جلو برد و کتاب مورد علاقش رو که مثل همیشه خودنمایی میکرد از بین بقیه کتابا بیرون آورد و دستی روی جلدش کشید
"شازده کوچولو" ...
نفسشو با آهی بیرون داد و سرشو کمی به سمت شونش کج کرد تا دیدش به کتاب تو دستش بهتر باشه، سر انگشتاشو دو طرف برگه های کتاب گذاشت و شانسی یکی از صفحه ها رو باز کرد:
"شازده کوچولو پرسید: با غم از دست دادنش چطور کنار بیام؟
روباه جواب داد: اول مطمئن شو بدست اورده بودیش..."
با چشماش خط به خط نوشته داخل صفحه رو دنبال کرد و با ضرب دستش کتابو بست. نفس لرزونشو بیرون داد و دوباره نگاهی به کتاب انداخت.
انگشتشو بین برگه های کتاب کشید و یکی از صفحه ها رو باز کرد، اینبار قبل از اینکه حواسش به نوشته ها پرت بشه، افتادن چیزی از لای برگه های کتابش نظرش رو جلب کرد.
هیچ تصوری نداشت، یادش نمیومد چی رو بین صفحه کتاب مورد علاقش قایم کرده بود، اما مطمئن بود چیز مهمیه، اگر مهم نبود هیچوقت راهش به صفحه های کتاب شازده کوچولو نمیخورد..
اروم روی زانوهاش نشست و نگاهی به جلوی پاش انداخت، با دیدن عکس دونفره ای چند ثانیه با مکث سرجاش موند.
دستشو جلو برد و عکسو از روی زمین برداشت، دوباره وایساد و دستشو بالاتر اورد، اینبار زیر نور ماهی که از پنجره وارد اتاق میشد میتونست آدمای داخل عکسو تشخیص بده..
لبخند ضعیفی روی لبای بی رنگش جا گرفت و به عکس خیره موند، وقتی به خودش اومد احساس خفگی میکرد، نفس میکشید اما چیزی راه گلوشو بسته بود...
شخص دوم توی عکسو به خوبی میشناخت، مگه آدم میتونه کسی که بهش دلباخته رو نشناسه؟!
به آرومی عکسو به لباش نزدیک کرد و جایی نزدیک صورت شخصو از روی عکس بوسید.
چشماش میسوخت اما مجال اشکی شدن نمیداد، کتابو با دست دیگش بالا آوردو نوشته داخل صفحه رو با صدای گرفته و شیرینش زمزمه کرد:
"شازده کوچولو پرسید: از کجا بفهمم وابسته شدم؟
روباه جواب داد: تا وقتی که هست نمی فهمی....."
با تموم کردن جمله دست از جنگیدن با خودش برداشت و به اشکاش اجازه داد تا گونه های رنگ پریدشو خیس کنن؛
تمام زحماتش هدر رفته بود، تمام تلاشایی که کرده بود تا اون آدمو به یاد نیاره، اما حالا،
اون برگشته بود...!
-واراها؛🖤
دستشو جلو برد و کتاب مورد علاقش رو که مثل همیشه خودنمایی میکرد از بین بقیه کتابا بیرون آورد و دستی روی جلدش کشید
"شازده کوچولو" ...
نفسشو با آهی بیرون داد و سرشو کمی به سمت شونش کج کرد تا دیدش به کتاب تو دستش بهتر باشه، سر انگشتاشو دو طرف برگه های کتاب گذاشت و شانسی یکی از صفحه ها رو باز کرد:
"شازده کوچولو پرسید: با غم از دست دادنش چطور کنار بیام؟
روباه جواب داد: اول مطمئن شو بدست اورده بودیش..."
با چشماش خط به خط نوشته داخل صفحه رو دنبال کرد و با ضرب دستش کتابو بست. نفس لرزونشو بیرون داد و دوباره نگاهی به کتاب انداخت.
انگشتشو بین برگه های کتاب کشید و یکی از صفحه ها رو باز کرد، اینبار قبل از اینکه حواسش به نوشته ها پرت بشه، افتادن چیزی از لای برگه های کتابش نظرش رو جلب کرد.
هیچ تصوری نداشت، یادش نمیومد چی رو بین صفحه کتاب مورد علاقش قایم کرده بود، اما مطمئن بود چیز مهمیه، اگر مهم نبود هیچوقت راهش به صفحه های کتاب شازده کوچولو نمیخورد..
اروم روی زانوهاش نشست و نگاهی به جلوی پاش انداخت، با دیدن عکس دونفره ای چند ثانیه با مکث سرجاش موند.
دستشو جلو برد و عکسو از روی زمین برداشت، دوباره وایساد و دستشو بالاتر اورد، اینبار زیر نور ماهی که از پنجره وارد اتاق میشد میتونست آدمای داخل عکسو تشخیص بده..
لبخند ضعیفی روی لبای بی رنگش جا گرفت و به عکس خیره موند، وقتی به خودش اومد احساس خفگی میکرد، نفس میکشید اما چیزی راه گلوشو بسته بود...
شخص دوم توی عکسو به خوبی میشناخت، مگه آدم میتونه کسی که بهش دلباخته رو نشناسه؟!
به آرومی عکسو به لباش نزدیک کرد و جایی نزدیک صورت شخصو از روی عکس بوسید.
چشماش میسوخت اما مجال اشکی شدن نمیداد، کتابو با دست دیگش بالا آوردو نوشته داخل صفحه رو با صدای گرفته و شیرینش زمزمه کرد:
"شازده کوچولو پرسید: از کجا بفهمم وابسته شدم؟
روباه جواب داد: تا وقتی که هست نمی فهمی....."
با تموم کردن جمله دست از جنگیدن با خودش برداشت و به اشکاش اجازه داد تا گونه های رنگ پریدشو خیس کنن؛
تمام زحماتش هدر رفته بود، تمام تلاشایی که کرده بود تا اون آدمو به یاد نیاره، اما حالا،
اون برگشته بود...!
-واراها؛🖤