قضیه از این قراره که آقای ابتهاج یه خونهای رو میخره و مشغولِ بنایی و بازسازی اون خونه میشه. حین بنایی، زیر خاک یه کُنده قَطور که بنظر میرسید برای یه درخت قدیمی باشه پیدا میشه. اطرافیان ابتهاج اصرار میکنن که آقا بیا و این درختو از ریشه قطع کن. ولی ایشون قبول نمیکنه که نمیکنه.
بعد از از چندوقت میبینن که یهسری پاجوشهای ریز و سبزرنگ دور این کُنده در اومده. خلاصه همینجوری میگذره و این پاجوشهای ریز تبدیل میشن به تنههای زخیمِ "درخت ارغوان".
خود سایه میگه این درخت با بچههای من قد کشید و بزرگ شد.
"ارغوان" شده بود سایهای برای ابتهاج و شدیدا اونو وابسته خودش کرده بود. بطوری که وقتی ابتهاج میخواسته از ایران مهاجرت کنه، هنگام رفتن وقتی چشمش به این درخت میوفته خجالت میکشه و نمیتونه بهش نگاه کنه.
خودش میگه که وقتی مهاجرت کرده، همیشه بهیاد این درخت بوده و ارغوان تبدیل شده به سمبلی برای تمامِ زندگیش.
اینجوری میشه که شعر "ارغوان" به قلم سایه سروده میشه.
بعد از از چندوقت میبینن که یهسری پاجوشهای ریز و سبزرنگ دور این کُنده در اومده. خلاصه همینجوری میگذره و این پاجوشهای ریز تبدیل میشن به تنههای زخیمِ "درخت ارغوان".
خود سایه میگه این درخت با بچههای من قد کشید و بزرگ شد.
"ارغوان" شده بود سایهای برای ابتهاج و شدیدا اونو وابسته خودش کرده بود. بطوری که وقتی ابتهاج میخواسته از ایران مهاجرت کنه، هنگام رفتن وقتی چشمش به این درخت میوفته خجالت میکشه و نمیتونه بهش نگاه کنه.
خودش میگه که وقتی مهاجرت کرده، همیشه بهیاد این درخت بوده و ارغوان تبدیل شده به سمبلی برای تمامِ زندگیش.
اینجوری میشه که شعر "ارغوان" به قلم سایه سروده میشه.