فکر میکردم برگرده
اول شد یک هفته
دیدم نه زنگی هست نه پیامی
بعد شد دوهفته
دیدم آخرین بازدیدش برای روزیه که دعوامون شد
گذشت و شد یک ماه
بازم برنگشت
آنقدر ناامید و درمونده شده بودم که دیگه
خودمو هم نمیشناختم
اما نمیخواستم باور کنم که برنمیگرده
نمیخواستم قبول کنم
شد دو ماه
دیگه از این همه دوریش خسته شده بودم
دلم شدیدا هوای خنده های گاه و بیگاهش و کرده بود
زنگ زدم
یک بار
دوبار
سه بار
اما برنداشت
پیام دادم
تا صب نشستم و پیام دادم
براش از خاطره هامون گفتم
براش از احساساتم گفتم
براش از عشقم گفتم
اما حتی پیامام و سین هم نزد
شد چهارماه
دلم دیگه تحمل دوریش و نداشت، قلبم نمیتونست قبول کنه که نیستش
پس بلند شدم و رفتم دم در خونش
کلی در زدم
کسی باز نکرد
احساس پوچی میکردم
تمام وجودم تهی از هرنوع احساسی بود
نیمه ی های شب بود که صاحب خونه پیداش شد
وقتی دید مث دیوونه ها نشستم جلو در
اومد و جلو و بغلم کرد
نمیدونم چرا
اما اون فقط نوازشم کرد و گفت تسلیت میگم
هیچ چیزی از حرفاش نفهمیدم
فقط اونشبم گذشت و روزای بعد از اونم گذشت
الان یک سال شده و من و قلبم منتظریم تا اون برگرده (:
اول شد یک هفته
دیدم نه زنگی هست نه پیامی
بعد شد دوهفته
دیدم آخرین بازدیدش برای روزیه که دعوامون شد
گذشت و شد یک ماه
بازم برنگشت
آنقدر ناامید و درمونده شده بودم که دیگه
خودمو هم نمیشناختم
اما نمیخواستم باور کنم که برنمیگرده
نمیخواستم قبول کنم
شد دو ماه
دیگه از این همه دوریش خسته شده بودم
دلم شدیدا هوای خنده های گاه و بیگاهش و کرده بود
زنگ زدم
یک بار
دوبار
سه بار
اما برنداشت
پیام دادم
تا صب نشستم و پیام دادم
براش از خاطره هامون گفتم
براش از احساساتم گفتم
براش از عشقم گفتم
اما حتی پیامام و سین هم نزد
شد چهارماه
دلم دیگه تحمل دوریش و نداشت، قلبم نمیتونست قبول کنه که نیستش
پس بلند شدم و رفتم دم در خونش
کلی در زدم
کسی باز نکرد
احساس پوچی میکردم
تمام وجودم تهی از هرنوع احساسی بود
نیمه ی های شب بود که صاحب خونه پیداش شد
وقتی دید مث دیوونه ها نشستم جلو در
اومد و جلو و بغلم کرد
نمیدونم چرا
اما اون فقط نوازشم کرد و گفت تسلیت میگم
هیچ چیزی از حرفاش نفهمیدم
فقط اونشبم گذشت و روزای بعد از اونم گذشت
الان یک سال شده و من و قلبم منتظریم تا اون برگرده (: