واقعاً از این ضعف و بیماری خستهام. این چند وقت برای هر چیز مسخرهای اشک ریختم و گریه کردم. توی این مدت هم انقدر که بغض و گریه داشتم، چشمام تار میبینه چون جلوی دیدم رو یک لایهٔ اشک گرفته. مامانم مدام سعی داره آرومم کنه و حالم رو خوب کنه و از این بابت کلی عذابوجدان بهم دست میده. دیگه میدونم که این وضعیتم درست نمیشه و درمانی هم در کار نیست فقط دارم تمام تلاشم رو میکنم که اوضالم رو کنترل کنم و این موضوع تمام انرژیم رو برای ادامه دادن، ازم میگیره. امروز مامان میگفت بیا بهم بگو چی تو ذهنته که انقدر حالت رو بد میکنه و باعث میشه چشمات مدام پر بشه و گریه کنی. بگو چرا انقدر پری اصلا که با هر چیز کوچیکی سریع اشکات سرازیر میشه. بهش گفتم نمیدونم. واقعا هم نمیدونم. جوابم برای طفره رفتن نیست. واقعا نمیدونم دلیل این همه اشک و گریه چیه فقط میبینم که مدام صورتم از اشک خیس میشه.