ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
هوشنگ ابتهاج