#قلب_زخمی
#پارت5
به طرف دختر برگشت که روبروی یکی از قاب عکس ها ایستاده بود و متفکرانه به آن خیره شده بود و درباره اش اظهارنظر می کرد. از پشت میزش بلند شد و به سمت آن رفت، نگاهی به عکس انداخت؛آن عکس را خواهر عزیزتر از جانش از او گرفته بود و برای اینکه قلب بلورینش را نشکند آن را قاب گرفته و به دیوار زده بود و آن دختر ندانسته به او توهین کرده بود که اگر میدانست قطعا چنین جسارتی نمی کرد . قدم به سمت عکس دیگری برداشت .
-اشتباهات توی این عکس نا امیدکنندست،قشنگ پیداس که از فرمت JPEGاستفاده شده که یک فرمت فایلرایجه و به صورت پیش فرض روی خیلی از دوربین هاست این ها فایل های فشرده هستند ینی اینکه مقداری از اطلاعات رو از دست دادن و این به این معنی هست که با هر بار ویرایش این فایل ها و ذخیره کردنشون کیفیت عکس پایین میاد شما می تونستید از فرمت RAWاستفاده کنید که روی خیلی از دوربین های مدرن هست و کاستی های فرمت قبلی رو نداره و جلوه ی قشنگ تری به عکس میده. این اشتباهات کوچیک برای یک شرکت مد میتونه تبعات جبران ناپذیری داشته باشه!.
آن همه شهامت به یکدفعه از کجا نشات گرفته بود؟ به خوبی میدانست که با این حرف ها هرگز استخدام نخواهد شد به همین دلیل میخواست نرفته تیر خلاص را به آن بزند . خواست عکس دیگری را بی رحمانه نقد کند که عکسی در نظرش درخشید خودش را به آن رساند عکس به قدری در نظرش زیبا آمد که فرصت نکرد افکارش را سامان دهد .
- این ... این عکس ..
-چطوره؟
-این عکس خیلی قشنگه و با ذوقی کودکانه دستانش را بهم کوبید.
-این عکس خیلی قشنگه و دختر توی این عکس قشنگتر.
به طرف مرد برگشت که اخم کمرنگی میان ابروهایش بود لبخند زیبایی تحویل مرد داد و به طرف میز برگشت و همانطور که عکس ها را در آن پوشه ی نارنجی رنگ جا میداد مخاطب قرارش داد.
-آقای آفاق من میتونم برم؟
-نه
دستش از حرکت ایستاد. نکند شوخی اش گرفته؟ نکند میخواهد او را به خاطر زدن چنین حرف هایی بازخواست و تحقیر کند؟ این افکار نابسامان چنان بر اعصابش خط می کشید که لحظه ای چشم بست ، اخمی بر صورت نشاند و به طرفش برگشت .
-چرا؟ مگه من کار دیگه ای هم اینجا دارم؟
بدون آنکه به سوالش پاسخ دهد به سمت در رفت.
-همراهم بیا.
-چی؟
-اینقدر حرف غیر قابل فهمی زدم؟
-آخه آقای آفاق ...
-سپنتام ... !
هر دو لحظه ای مات ماندند. چرا میخواست دخترک او را به اسم صدا بزند؟ مگر او اسمش را پرسیده بود؟ شاید دلش میخواست اسمش را از زبان او بشنود !.
-همراهم بیا
#پارت5
به طرف دختر برگشت که روبروی یکی از قاب عکس ها ایستاده بود و متفکرانه به آن خیره شده بود و درباره اش اظهارنظر می کرد. از پشت میزش بلند شد و به سمت آن رفت، نگاهی به عکس انداخت؛آن عکس را خواهر عزیزتر از جانش از او گرفته بود و برای اینکه قلب بلورینش را نشکند آن را قاب گرفته و به دیوار زده بود و آن دختر ندانسته به او توهین کرده بود که اگر میدانست قطعا چنین جسارتی نمی کرد . قدم به سمت عکس دیگری برداشت .
-اشتباهات توی این عکس نا امیدکنندست،قشنگ پیداس که از فرمت JPEGاستفاده شده که یک فرمت فایلرایجه و به صورت پیش فرض روی خیلی از دوربین هاست این ها فایل های فشرده هستند ینی اینکه مقداری از اطلاعات رو از دست دادن و این به این معنی هست که با هر بار ویرایش این فایل ها و ذخیره کردنشون کیفیت عکس پایین میاد شما می تونستید از فرمت RAWاستفاده کنید که روی خیلی از دوربین های مدرن هست و کاستی های فرمت قبلی رو نداره و جلوه ی قشنگ تری به عکس میده. این اشتباهات کوچیک برای یک شرکت مد میتونه تبعات جبران ناپذیری داشته باشه!.
آن همه شهامت به یکدفعه از کجا نشات گرفته بود؟ به خوبی میدانست که با این حرف ها هرگز استخدام نخواهد شد به همین دلیل میخواست نرفته تیر خلاص را به آن بزند . خواست عکس دیگری را بی رحمانه نقد کند که عکسی در نظرش درخشید خودش را به آن رساند عکس به قدری در نظرش زیبا آمد که فرصت نکرد افکارش را سامان دهد .
- این ... این عکس ..
-چطوره؟
-این عکس خیلی قشنگه و با ذوقی کودکانه دستانش را بهم کوبید.
-این عکس خیلی قشنگه و دختر توی این عکس قشنگتر.
به طرف مرد برگشت که اخم کمرنگی میان ابروهایش بود لبخند زیبایی تحویل مرد داد و به طرف میز برگشت و همانطور که عکس ها را در آن پوشه ی نارنجی رنگ جا میداد مخاطب قرارش داد.
-آقای آفاق من میتونم برم؟
-نه
دستش از حرکت ایستاد. نکند شوخی اش گرفته؟ نکند میخواهد او را به خاطر زدن چنین حرف هایی بازخواست و تحقیر کند؟ این افکار نابسامان چنان بر اعصابش خط می کشید که لحظه ای چشم بست ، اخمی بر صورت نشاند و به طرفش برگشت .
-چرا؟ مگه من کار دیگه ای هم اینجا دارم؟
بدون آنکه به سوالش پاسخ دهد به سمت در رفت.
-همراهم بیا.
-چی؟
-اینقدر حرف غیر قابل فهمی زدم؟
-آخه آقای آفاق ...
-سپنتام ... !
هر دو لحظه ای مات ماندند. چرا میخواست دخترک او را به اسم صدا بزند؟ مگر او اسمش را پرسیده بود؟ شاید دلش میخواست اسمش را از زبان او بشنود !.
-همراهم بیا