#به_نام_خدا
#قلب_زخمی
#پارت1
قول داده بودیم به هم از همان قول های به قول خودت مردانه از همان هایی که جانت میرفت اما قولت نه!..
از همان هایی که انگشت ظریفم در میان انگشتت اسیر میشد و من جانم در میرفت برای آن دست ها ،همان دست هایی که روزگاری تاجی از عشق بر سرم نهاد.
دست هایت را به یاد می آورم، چشم هایت را هم ،حتی قلب زخم خورده ات را ....
روزگار شیشه ی عمرم را شکست و من تیغ شدم ، زخم شدم بر قلب مهربانت ، خاکستر شدم و دوباره آتش گرفتم و به آتش کشیدم روح و روانت را، مرحم شدم بر قلب زخمی ات اما نمی دانستم که بیشتر نمک بر روی زخمت می پاشم!...
روزگاری خودت در میان عاشقانه های هر روزمان کنار گوشم نجوا کردی که مرا در دورترین زندان قلبت زندانی کرده ای و من در کوچه پس کوچه های وجودت زندگانی میکنم و من چقدر خرسند بودم که در بند تو هستم.
هنوز هم هستی سر حرفت؟سر قولت؟همان قول های مردانه؟! حتی حالا که تیغ شدم و شاهرگ حیاتت را بریدم؟ هنوز هم در قلبم،، همان لعنتی مهربانی . همانقدر لعنتی! همانقدر مهربان!
.
.
-سلام
نگاه مردسمت صدا چرخیددر نظرش دختری با ظاهری ساده و آراسته نقش بست. دختری به ظرافت یک برگ گل! فکرهای مختلفی به ذهنش هجوم آوردند . شوهای لباس با حضور این دخترک ، مجله های مد که صفحه اولش عکس او با برند آنها به تصویر کشیده شده است و هزاران فکر دیگر که او را به وجد می آورد . این دخترک با آن زیبایی خاصش زیادی به کارش می آمد.! چقدر خوب میشد پسر لج باز و یک دنده اش از خر شیطان پیاده میشد و این بار دل به دل او میداد و همراهی اش میکرد .
به آرامی سمت دختر قدم برداشت.
-بفرمایید داخل وبا دست او را راهنمایی کرد.
قدمی جلو آمد و به آرامی در را پشت سرش بست . دستانش را در هم قفل کرد تا شاید از لرزش آن کم شود. انگار کسی دل و جانش را به چنگ می کشید،نفس هایش تند و لرزان بود. این کار زیادی خوب میشد برایش.!
-بشین دخترم
نگاهش را به مرد روبرویش دوخت. کت و شلوار خوش دوختی از برند خودشان بر تن داشت که اندام خوش فرم او را زیباتر نشان میداد. ته ریش مردانه ای بر صورت داشت از همان ها که روح را به بازی میگرفت و جان می ستانداز دیگران...
تار های سفید در موهای رنگ شبش جا خوش کرده بودند گذر زمان در چهره ی مرد روبرویش به خوبی پیدا بود و او را جا افتاده تر و البته زیباتر نشان میداد. به راستی که او نباید عمرش را در این اتاق بزرگ و پشت میز هدر میداد او با آن قیافه و هیکل حتی با آنکه شاید سنش کمی زیاد باشد مانکن خوبی میشد! حتی شاید سوژه ای بهتر برای عکاسی های دخترک!
لحن گرم و دوستانه مرد روبرویش کمی تن سرد دخترک را گرم کرد قلبش اندکی آرام گرفت اما نفس هایش هنوز هم تند و لرزان بود!. روی صندلی چرم قهوه ای رنگ نشست و در دل خدا را صدا زد .
#قلب_زخمی
#پارت1
قول داده بودیم به هم از همان قول های به قول خودت مردانه از همان هایی که جانت میرفت اما قولت نه!..
از همان هایی که انگشت ظریفم در میان انگشتت اسیر میشد و من جانم در میرفت برای آن دست ها ،همان دست هایی که روزگاری تاجی از عشق بر سرم نهاد.
دست هایت را به یاد می آورم، چشم هایت را هم ،حتی قلب زخم خورده ات را ....
روزگار شیشه ی عمرم را شکست و من تیغ شدم ، زخم شدم بر قلب مهربانت ، خاکستر شدم و دوباره آتش گرفتم و به آتش کشیدم روح و روانت را، مرحم شدم بر قلب زخمی ات اما نمی دانستم که بیشتر نمک بر روی زخمت می پاشم!...
روزگاری خودت در میان عاشقانه های هر روزمان کنار گوشم نجوا کردی که مرا در دورترین زندان قلبت زندانی کرده ای و من در کوچه پس کوچه های وجودت زندگانی میکنم و من چقدر خرسند بودم که در بند تو هستم.
هنوز هم هستی سر حرفت؟سر قولت؟همان قول های مردانه؟! حتی حالا که تیغ شدم و شاهرگ حیاتت را بریدم؟ هنوز هم در قلبم،، همان لعنتی مهربانی . همانقدر لعنتی! همانقدر مهربان!
.
.
-سلام
نگاه مردسمت صدا چرخیددر نظرش دختری با ظاهری ساده و آراسته نقش بست. دختری به ظرافت یک برگ گل! فکرهای مختلفی به ذهنش هجوم آوردند . شوهای لباس با حضور این دخترک ، مجله های مد که صفحه اولش عکس او با برند آنها به تصویر کشیده شده است و هزاران فکر دیگر که او را به وجد می آورد . این دخترک با آن زیبایی خاصش زیادی به کارش می آمد.! چقدر خوب میشد پسر لج باز و یک دنده اش از خر شیطان پیاده میشد و این بار دل به دل او میداد و همراهی اش میکرد .
به آرامی سمت دختر قدم برداشت.
-بفرمایید داخل وبا دست او را راهنمایی کرد.
قدمی جلو آمد و به آرامی در را پشت سرش بست . دستانش را در هم قفل کرد تا شاید از لرزش آن کم شود. انگار کسی دل و جانش را به چنگ می کشید،نفس هایش تند و لرزان بود. این کار زیادی خوب میشد برایش.!
-بشین دخترم
نگاهش را به مرد روبرویش دوخت. کت و شلوار خوش دوختی از برند خودشان بر تن داشت که اندام خوش فرم او را زیباتر نشان میداد. ته ریش مردانه ای بر صورت داشت از همان ها که روح را به بازی میگرفت و جان می ستانداز دیگران...
تار های سفید در موهای رنگ شبش جا خوش کرده بودند گذر زمان در چهره ی مرد روبرویش به خوبی پیدا بود و او را جا افتاده تر و البته زیباتر نشان میداد. به راستی که او نباید عمرش را در این اتاق بزرگ و پشت میز هدر میداد او با آن قیافه و هیکل حتی با آنکه شاید سنش کمی زیاد باشد مانکن خوبی میشد! حتی شاید سوژه ای بهتر برای عکاسی های دخترک!
لحن گرم و دوستانه مرد روبرویش کمی تن سرد دخترک را گرم کرد قلبش اندکی آرام گرفت اما نفس هایش هنوز هم تند و لرزان بود!. روی صندلی چرم قهوه ای رنگ نشست و در دل خدا را صدا زد .