«تقريباً صبح است. پرنده ها روی کابل
تلفن منتظرند و من راس ساعت ۶ صبح،
ساندویچ فراموش شدهی دیروز را میخورم.
صبح آرام روز یکشنبه؛ یک لنگه کفشم یک گوشهی اتاق راست ایستاده و لنگهی دیگر به پهلو افتاده است. بله، بعضی زندگیها برای هدر دادن آفریده شدهاند.»
—چارلز بوکفسکی
تلفن منتظرند و من راس ساعت ۶ صبح،
ساندویچ فراموش شدهی دیروز را میخورم.
صبح آرام روز یکشنبه؛ یک لنگه کفشم یک گوشهی اتاق راست ایستاده و لنگهی دیگر به پهلو افتاده است. بله، بعضی زندگیها برای هدر دادن آفریده شدهاند.»
—چارلز بوکفسکی