#مرگ_ساحره_سرخ 🎍
『سه-چند قرن سکوت』
مسیر راه ابریشم -اروپا، قلعه فئودالی خاندان لنکستر
ادوارد~
مدتها بود که برنامه داشتم خاندانم رو ترک کنم. اونقدر پدر و برادرام توی جنگ با خاندان یورک غرق شده بودن که اصلا براشون اهمیت نداشت من کجام و دارم چکار میکنم.
–قربان؟ تمام مایحتاج سفر اماده شده. چی دستور میدین؟
به محافظم نگاه کردم. پسر درشتی با موها و چشمهای قهوه ای. از بچگی باهم بزرگ شدیم. اسمش رانیک بود.
–رانیک؟ خودت چی؟
انگار از سوالم جا خورده باشه، دست و پاشو گم کرد و پرسید:(من چی قربان؟)
–میخوای بمونی پیش لنکستر ها؟ یا...
–میدونین قربان شاید درست نباشه اینطور بگم ولی من از بچگیم قسم خوردم تا روز مرگم از شما محافظت کنم اما میخوام از این کار شونه خالی کنم. میخوام برای خودم زندگی کنم..
–برو وسایل خودتم جمع کن. ازین به بعد دیگه هم بهم نگو قربان. همون ادوارد کافیه!
چشماهای رانیک برق زد. میدونستم اون هم دل خوشی از لنکستر ها نداره. از جام بلند شدم و ردای سفید رنگ بلندم رو مرتب کردم. بعد 19 سال فرار از قوم و خویش های خودم چقدر برام شادی بخش بود.
بچه تر که بودم همیشه افتخار میکردم که یک لنکسترم. اما کم کم نه تنها از اسم خانوادگیم متنفر شدم، بلکه حس میکردم خونی که توی رگهام جریان داره نجاست خالصه.
برای بار اخر نگاهم رو توی اتاق اشرافیم چرخوندم و لحظه بعد برای همیشه کاخ رو ترک کردم.
–مقصد کجاست قربـ...ادوارد؟
–نمیدونم...راه ابریشم رو پیش بگیر. بلاخره به جایی که لازم باشه میرسیم.
رانیک با قطعه های زغالی که همراهمون بود روی نقشه جاهایی که میشد استراحت کنیم رو علامت زد تقریبا سی شبانه روز تا ایران و بیست و هشت شبانه روز تا فلات تبت داشتیم.
ناگهانی چشمم به کشوری بعد از تبت افتاد، ایواگوتو.
–چه اطلاعاتی راجب ایواگوتو داری رانیک؟
–واقعا میخوای بریم ایواگوتو؟ شوخی که نمیکنی؟
–هرچی از بریتانیا دور تر باشیم برای هر جفتمون بهتره. ایران و تبت راحت شناسایی میشن چون معمولا مهاجر ها به این دو کشور سفر میکنن اما ایواگوتو.. کوچیک و دوره.
–هرچی شما دستور بدید. تا ایواگوتو تقریبی هفتاد روز تو راهیم.
لبخند بزرگی زدم.
داستان زندگی من تازه داشت شروع میشد.
به رانیک نگاه کردم. این سفر برای هردوی ما مثل تولد دوباره بود.
رانیک که متوجه تغییر حالت من شده بود گفت:(بهتر نیست زودتر بریتانیا رو ترک کنیم؟ هر آن ممکنه افراد پدرتون برسن قربان!)
خندیدم و جواب دادم:(رفتن که اوکی بریم ولی قرار بود فقط منو ادوارد صدا بزنیا!)
–شرمندم. طول میکشه عادت کنم.
رانیک شاید بهترین همسفر ممکن نبود اما تنها کسی بود که داشتم و تنها کسی که حاضر بود باهام از کشور فرار کنه.
هی بلندی گفتیم و چهار نعل به سمت مقصد بعدیمون توی جاده ابریشم حرکت کردیم.
تا بند باید پیش میرفتیم و بعد با کشتی مسیر رو به سمت ایران میپیمودیم.
به رانیک گفتم:( اسبهامون رو توی اسکله بفروشیم به نفعمونه. از اونوور توی ایران دوتا اسب خوب میخریم. ببینم الان حاکم ایران کیه؟)
رانیک صداش رو صاف کرد و گفت:(فک کنم هلاکو باشه. خوشبختانه فعلا ایران و تبت رابطه خوبی دارن. گوریو که مرز بین تبت و ایواگوتوعه پر از ساحره های خونی و مسموم کننده ست باید حواسمونو جمع کنیم.)
هیچوقت نفهمیدم چطور رانیک اینقدر از همه چیز اطلاعات داره اما خب همیشه به درد میخورد.
به شب نکشیده رسیدیم اسکله. اسبها از رمغ افتاده بودن و خودم و رانیک هم بیش از حد خسته بودیم.
لوازم سفر رو از اسبها پیاده کردم و گفتم:(فروش اسبها با من رانیک. تو بپر به یه کشتی بگو با دویست سکه تا ایران میبرنمون یا نه؟)
با تایید رانیک، از هم جدا شدیم. چندتا تاجر رو دیدم که حاضر بودن برای اسبهای سلطنتی منو رانیک پول خوبی بدن.
هر کدوم رو با هشتصد سکه طلا فروختم. خوشبختانه این مقدار پول برای سفر تا ته دنیا هم کافی بود.
بلافاصله بعد فروش اسبها هرچی نگاه کردم رانیک رو ندیدم. کنار اسکله منتظر نشستم تا بیاد که صدای سربازهایی رو شنیدم که مشخصاتمون رو به تجار و ماهیگیر های اسکله میدادن. زود متوجه نبود ما شده بودن...
『سه-چند قرن سکوت』
مسیر راه ابریشم -اروپا، قلعه فئودالی خاندان لنکستر
ادوارد~
مدتها بود که برنامه داشتم خاندانم رو ترک کنم. اونقدر پدر و برادرام توی جنگ با خاندان یورک غرق شده بودن که اصلا براشون اهمیت نداشت من کجام و دارم چکار میکنم.
–قربان؟ تمام مایحتاج سفر اماده شده. چی دستور میدین؟
به محافظم نگاه کردم. پسر درشتی با موها و چشمهای قهوه ای. از بچگی باهم بزرگ شدیم. اسمش رانیک بود.
–رانیک؟ خودت چی؟
انگار از سوالم جا خورده باشه، دست و پاشو گم کرد و پرسید:(من چی قربان؟)
–میخوای بمونی پیش لنکستر ها؟ یا...
–میدونین قربان شاید درست نباشه اینطور بگم ولی من از بچگیم قسم خوردم تا روز مرگم از شما محافظت کنم اما میخوام از این کار شونه خالی کنم. میخوام برای خودم زندگی کنم..
–برو وسایل خودتم جمع کن. ازین به بعد دیگه هم بهم نگو قربان. همون ادوارد کافیه!
چشماهای رانیک برق زد. میدونستم اون هم دل خوشی از لنکستر ها نداره. از جام بلند شدم و ردای سفید رنگ بلندم رو مرتب کردم. بعد 19 سال فرار از قوم و خویش های خودم چقدر برام شادی بخش بود.
بچه تر که بودم همیشه افتخار میکردم که یک لنکسترم. اما کم کم نه تنها از اسم خانوادگیم متنفر شدم، بلکه حس میکردم خونی که توی رگهام جریان داره نجاست خالصه.
برای بار اخر نگاهم رو توی اتاق اشرافیم چرخوندم و لحظه بعد برای همیشه کاخ رو ترک کردم.
–مقصد کجاست قربـ...ادوارد؟
–نمیدونم...راه ابریشم رو پیش بگیر. بلاخره به جایی که لازم باشه میرسیم.
رانیک با قطعه های زغالی که همراهمون بود روی نقشه جاهایی که میشد استراحت کنیم رو علامت زد تقریبا سی شبانه روز تا ایران و بیست و هشت شبانه روز تا فلات تبت داشتیم.
ناگهانی چشمم به کشوری بعد از تبت افتاد، ایواگوتو.
–چه اطلاعاتی راجب ایواگوتو داری رانیک؟
–واقعا میخوای بریم ایواگوتو؟ شوخی که نمیکنی؟
–هرچی از بریتانیا دور تر باشیم برای هر جفتمون بهتره. ایران و تبت راحت شناسایی میشن چون معمولا مهاجر ها به این دو کشور سفر میکنن اما ایواگوتو.. کوچیک و دوره.
–هرچی شما دستور بدید. تا ایواگوتو تقریبی هفتاد روز تو راهیم.
لبخند بزرگی زدم.
داستان زندگی من تازه داشت شروع میشد.
به رانیک نگاه کردم. این سفر برای هردوی ما مثل تولد دوباره بود.
رانیک که متوجه تغییر حالت من شده بود گفت:(بهتر نیست زودتر بریتانیا رو ترک کنیم؟ هر آن ممکنه افراد پدرتون برسن قربان!)
خندیدم و جواب دادم:(رفتن که اوکی بریم ولی قرار بود فقط منو ادوارد صدا بزنیا!)
–شرمندم. طول میکشه عادت کنم.
رانیک شاید بهترین همسفر ممکن نبود اما تنها کسی بود که داشتم و تنها کسی که حاضر بود باهام از کشور فرار کنه.
هی بلندی گفتیم و چهار نعل به سمت مقصد بعدیمون توی جاده ابریشم حرکت کردیم.
تا بند باید پیش میرفتیم و بعد با کشتی مسیر رو به سمت ایران میپیمودیم.
به رانیک گفتم:( اسبهامون رو توی اسکله بفروشیم به نفعمونه. از اونوور توی ایران دوتا اسب خوب میخریم. ببینم الان حاکم ایران کیه؟)
رانیک صداش رو صاف کرد و گفت:(فک کنم هلاکو باشه. خوشبختانه فعلا ایران و تبت رابطه خوبی دارن. گوریو که مرز بین تبت و ایواگوتوعه پر از ساحره های خونی و مسموم کننده ست باید حواسمونو جمع کنیم.)
هیچوقت نفهمیدم چطور رانیک اینقدر از همه چیز اطلاعات داره اما خب همیشه به درد میخورد.
به شب نکشیده رسیدیم اسکله. اسبها از رمغ افتاده بودن و خودم و رانیک هم بیش از حد خسته بودیم.
لوازم سفر رو از اسبها پیاده کردم و گفتم:(فروش اسبها با من رانیک. تو بپر به یه کشتی بگو با دویست سکه تا ایران میبرنمون یا نه؟)
با تایید رانیک، از هم جدا شدیم. چندتا تاجر رو دیدم که حاضر بودن برای اسبهای سلطنتی منو رانیک پول خوبی بدن.
هر کدوم رو با هشتصد سکه طلا فروختم. خوشبختانه این مقدار پول برای سفر تا ته دنیا هم کافی بود.
بلافاصله بعد فروش اسبها هرچی نگاه کردم رانیک رو ندیدم. کنار اسکله منتظر نشستم تا بیاد که صدای سربازهایی رو شنیدم که مشخصاتمون رو به تجار و ماهیگیر های اسکله میدادن. زود متوجه نبود ما شده بودن...