{{داستانی بسیارزیبا ازثمرات تقوا}}
🍆"بادمجان و زن"
🎓شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق
📝درخاطرات ویادداشت هایش نوشته:
یک مسجدبزرگی درد مشق هست که به نام "مسجدجامع توبه" مشهوراست،..واین مسجد بابرکتی هست که درآن زیبایی وانس احساس میشود..علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجاقبلا خانه فحشاء ومنکرات بوده،یکی ازپادشاهان مسلمان درقرن هفتم هجری آن راخریده وبنایش را ویران کرد وسپس مسجدی رادرآنجا بنا کرد..
دراین مسجد قبل از70سال تقریبا یک عالم باعملی که اهل تقوا وعلم بود بنام شیخ سلیم السیوطی مشغول تدریس علم وتعلیم به طلابش بود ومورد اعتماد اهل محل بود بطوریکه درتمام کارهای دینی ودنیوی به او مراجعه میکردند..
یکی ازطلبه هایش که خیلی فقیر بود درعزت نفس مشهور وضرب المثل بود ودر اتاقی درمسجد ساکن بود.
دو روز براو گذشته بودکه غذایی نخورده بود وچیزی برای خوردن نداشت ونه هم توانایی مالی برای خریدغذاداشت..
روزسوم احساس کرد به مرگ نزدیک شده است ازشدت گرسنگی ..
باخودش فکرکردکه او اکنون درحالت اضطراری قرارداردکه شرعا حتی گوشت مردارویاحتی دزدی درحدنیازش جایزهست..بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود..
[شیخ طنطاوی میگوید:
این قصه واقعیت داردومن کاملا اشخاصش رامیشناسم وازتفاصیل آن درجریان هستم ومن فقط آنچه آن مرد راانجام داده حکایت میکنم وبر خوب وبد بودن ویاجایزبودن وناجایزبودن عمل آن شخص حکمی نمیدهم.]. این مسجددریکی ازمحله های قدیمی واقع شده بود ودرآنجا خانه هابه سبک قدیم به هم چسببده بودند وپشت بامهای خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشد ازروی پشت بام به همه محله رفت ..
این جوان به پشت بام مسجد رفت وازآنجابطرف خانه های محله براه افتاد به اولین خانه که رسید دید چندتا زن درآن هست چشم خودش راپایین انداخت ودورشد.. وبه خانه بعدی که رسید دیدخالی هست امابوی غذایی مطبوع ازآن خانه میامد..
ازشدت گرسنگی وقتی آن بو به مشامش رسید انگار مانند یک آهن ربا اورابطرف خودش جذب کرد.. واین خانه یک طبقه بیش نبود ازپشت بام به روی بالکن وازآنجا به داخل حیاط پرید..
فورا خودش رابه آشپزخانه رساند سردیگ رابرداشت دید درآن بادمجانهای محشی(دلمه ای) قرار دارد...یکی را برداشت وبه سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد.. یک گازی ازآن گرفت .. تامیخواستم آن راببلعد عقلش سرجایش برگشت وایمانش بیدارشد..
باخودش گفت:
پناه برخداوند.!
.من طالب علم هستم ووارد منرل مردم بشوم ودزدی کنم؟.
ازکار خودش خجالت کشید وپشیمان شد واستغفارکرد وبادمجان رابه دیگ برگرداند وازهمانطرف که آمده بود سراسیمه بازگشت واردبه مسجدشدودرحلقه درس شیخ حاضرگشت درحالیکه ازشدت گرسنگی نمیتوانست بفهمدشیخ چه درسی دارد میدهد ...وقتی شیخ ازدرس فارغ شدومردم هم پراکنده شدند،یک زنی کاملا پوشیده آمد -ودرآن زمان زنهای بدون پوشش وجود نداشت..
باشیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد..
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت وکسی راجزاو نیافت .. صدایش زد وگفت:.تو متاهل هستی؟
جوان گفت نه..
شیخ گفت نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند..
.شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یانه؟
جوان پاسخ داد بخداوندکه من پول لقمه نانی ندارم چگونه بیام ازدواج کنم؟
شیح گفت این زن آمده به من خبرداده که شوهرش وفات کرده واودراین شهرغریب وناآشناهست وکسی راندارد ونه دراینجاونه دردنیا بجزیک عموی پیرکسی دیگه راندارد..واورا باخودش آورده ..واو اکنون درگوشه ای ازاین مسجد نشسته..واین زن خانه شوهرش وزندگی واموالش رابه ارث برده است..اکنون آمده تقاضای ازدواج بامردی کرده تا شرعا همسرش وسرپرستش باشد تاازتنهایی وانسانهایی بدطینت درامان بماند. آیاحاضرهستی اورابه زنی خودت دربیاوری؟
جوان گفت بله
ورو به آن زن کرد وگفت آیا تواورابه شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود...عموی زن ودوشاهد راآورد وآنها رابه عقد همدیگر درآورد وخودش بجای آن طلبه مهرزن راپرداخت وبه زن گفت دست شوهرت رابگیر. دستش راگرفت واورابطرف خانه اش راهنمایی کرد..
وقتی وارد منزلش شد نقاب ازچهره اش برداشت..جوان اززیبایی وجمال همسرش مبهوت ماند...ومتوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود....زن ازاو پرسید چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت بله..
پس سردیگ رابرداشت وبادمجانی رادید وگفت عجیب است چه کسی به خانه واردشده وازآن یگ گازگرفته است..؟! مرد به گریه افتاد و قصه خودش رابرایش تعریف کرد...
زن گفت این نتیجه امانت داری وتقوای توست ازخوردن بادمجان حرام سرباز زدی الله سبحانه وتعالی همه خانه وصاحب خانه راحلال به توبخشید..!.
💭بسیارزیبا وقابل تامل..
✨سبحان الله
کسی که بخاطرالله چیزی را ترک ورها کند،
☝الله سبحانه وتعالی درمقابل چیز بهتری به او عطا میکند.
✨پروردگارا ماراباحلالت ازحرام
دور نگه دار
آمین یارب العالمین....
🍆"بادمجان و زن"
🎓شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق
📝درخاطرات ویادداشت هایش نوشته:
یک مسجدبزرگی درد مشق هست که به نام "مسجدجامع توبه" مشهوراست،..واین مسجد بابرکتی هست که درآن زیبایی وانس احساس میشود..علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجاقبلا خانه فحشاء ومنکرات بوده،یکی ازپادشاهان مسلمان درقرن هفتم هجری آن راخریده وبنایش را ویران کرد وسپس مسجدی رادرآنجا بنا کرد..
دراین مسجد قبل از70سال تقریبا یک عالم باعملی که اهل تقوا وعلم بود بنام شیخ سلیم السیوطی مشغول تدریس علم وتعلیم به طلابش بود ومورد اعتماد اهل محل بود بطوریکه درتمام کارهای دینی ودنیوی به او مراجعه میکردند..
یکی ازطلبه هایش که خیلی فقیر بود درعزت نفس مشهور وضرب المثل بود ودر اتاقی درمسجد ساکن بود.
دو روز براو گذشته بودکه غذایی نخورده بود وچیزی برای خوردن نداشت ونه هم توانایی مالی برای خریدغذاداشت..
روزسوم احساس کرد به مرگ نزدیک شده است ازشدت گرسنگی ..
باخودش فکرکردکه او اکنون درحالت اضطراری قرارداردکه شرعا حتی گوشت مردارویاحتی دزدی درحدنیازش جایزهست..بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود..
[شیخ طنطاوی میگوید:
این قصه واقعیت داردومن کاملا اشخاصش رامیشناسم وازتفاصیل آن درجریان هستم ومن فقط آنچه آن مرد راانجام داده حکایت میکنم وبر خوب وبد بودن ویاجایزبودن وناجایزبودن عمل آن شخص حکمی نمیدهم.]. این مسجددریکی ازمحله های قدیمی واقع شده بود ودرآنجا خانه هابه سبک قدیم به هم چسببده بودند وپشت بامهای خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشد ازروی پشت بام به همه محله رفت ..
این جوان به پشت بام مسجد رفت وازآنجابطرف خانه های محله براه افتاد به اولین خانه که رسید دید چندتا زن درآن هست چشم خودش راپایین انداخت ودورشد.. وبه خانه بعدی که رسید دیدخالی هست امابوی غذایی مطبوع ازآن خانه میامد..
ازشدت گرسنگی وقتی آن بو به مشامش رسید انگار مانند یک آهن ربا اورابطرف خودش جذب کرد.. واین خانه یک طبقه بیش نبود ازپشت بام به روی بالکن وازآنجا به داخل حیاط پرید..
فورا خودش رابه آشپزخانه رساند سردیگ رابرداشت دید درآن بادمجانهای محشی(دلمه ای) قرار دارد...یکی را برداشت وبه سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد.. یک گازی ازآن گرفت .. تامیخواستم آن راببلعد عقلش سرجایش برگشت وایمانش بیدارشد..
باخودش گفت:
پناه برخداوند.!
.من طالب علم هستم ووارد منرل مردم بشوم ودزدی کنم؟.
ازکار خودش خجالت کشید وپشیمان شد واستغفارکرد وبادمجان رابه دیگ برگرداند وازهمانطرف که آمده بود سراسیمه بازگشت واردبه مسجدشدودرحلقه درس شیخ حاضرگشت درحالیکه ازشدت گرسنگی نمیتوانست بفهمدشیخ چه درسی دارد میدهد ...وقتی شیخ ازدرس فارغ شدومردم هم پراکنده شدند،یک زنی کاملا پوشیده آمد -ودرآن زمان زنهای بدون پوشش وجود نداشت..
باشیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد..
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت وکسی راجزاو نیافت .. صدایش زد وگفت:.تو متاهل هستی؟
جوان گفت نه..
شیخ گفت نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند..
.شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یانه؟
جوان پاسخ داد بخداوندکه من پول لقمه نانی ندارم چگونه بیام ازدواج کنم؟
شیح گفت این زن آمده به من خبرداده که شوهرش وفات کرده واودراین شهرغریب وناآشناهست وکسی راندارد ونه دراینجاونه دردنیا بجزیک عموی پیرکسی دیگه راندارد..واورا باخودش آورده ..واو اکنون درگوشه ای ازاین مسجد نشسته..واین زن خانه شوهرش وزندگی واموالش رابه ارث برده است..اکنون آمده تقاضای ازدواج بامردی کرده تا شرعا همسرش وسرپرستش باشد تاازتنهایی وانسانهایی بدطینت درامان بماند. آیاحاضرهستی اورابه زنی خودت دربیاوری؟
جوان گفت بله
ورو به آن زن کرد وگفت آیا تواورابه شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود...عموی زن ودوشاهد راآورد وآنها رابه عقد همدیگر درآورد وخودش بجای آن طلبه مهرزن راپرداخت وبه زن گفت دست شوهرت رابگیر. دستش راگرفت واورابطرف خانه اش راهنمایی کرد..
وقتی وارد منزلش شد نقاب ازچهره اش برداشت..جوان اززیبایی وجمال همسرش مبهوت ماند...ومتوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود....زن ازاو پرسید چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت بله..
پس سردیگ رابرداشت وبادمجانی رادید وگفت عجیب است چه کسی به خانه واردشده وازآن یگ گازگرفته است..؟! مرد به گریه افتاد و قصه خودش رابرایش تعریف کرد...
زن گفت این نتیجه امانت داری وتقوای توست ازخوردن بادمجان حرام سرباز زدی الله سبحانه وتعالی همه خانه وصاحب خانه راحلال به توبخشید..!.
💭بسیارزیبا وقابل تامل..
✨سبحان الله
کسی که بخاطرالله چیزی را ترک ورها کند،
☝الله سبحانه وتعالی درمقابل چیز بهتری به او عطا میکند.
✨پروردگارا ماراباحلالت ازحرام
دور نگه دار
آمین یارب العالمین....