خودمُ غرق کردم توی دنیای کتابها و سینما
وقتی میخوام نفس بکشم شعر میخونم
کتاب پشتِ کتاب،چنگ به هر ریسمان
از علوم اعصاب جهش میکنم به تاریخ
از تاریخ به سیاست از سیاست به ژنتیک
ساعتها فکر کردن به فیلمها؛
ولی شب که میشه، وقتی سبزیِ درختها از پشت پنجره اتاقم محو میشه و ستارهها مشخص، وقتی فنجون چایُ توی دستم محکم فشار میدم، به عشق فکر میکنم...
و میبینم هیچ علم،هیچ سیاست و هیچ رنجی،هیچ محرومیت و شجاعتی
هیچ مصلحتی و هیچ فیلمی نمیتونه باعث شه که فراموشاش کنم.
آقای کریک درست میگه: بیشترِ کارایی که مغز میکنه از اراده و اختیارِ ما خارجِ.
فنجون چای سر میکشم و به دوردستها نگاه میکنم،این بارُ باید تنهایی حمل کرد که فرصت و مجالی برای عشق نیست...
وقتی میخوام نفس بکشم شعر میخونم
کتاب پشتِ کتاب،چنگ به هر ریسمان
از علوم اعصاب جهش میکنم به تاریخ
از تاریخ به سیاست از سیاست به ژنتیک
ساعتها فکر کردن به فیلمها؛
ولی شب که میشه، وقتی سبزیِ درختها از پشت پنجره اتاقم محو میشه و ستارهها مشخص، وقتی فنجون چایُ توی دستم محکم فشار میدم، به عشق فکر میکنم...
و میبینم هیچ علم،هیچ سیاست و هیچ رنجی،هیچ محرومیت و شجاعتی
هیچ مصلحتی و هیچ فیلمی نمیتونه باعث شه که فراموشاش کنم.
آقای کریک درست میگه: بیشترِ کارایی که مغز میکنه از اراده و اختیارِ ما خارجِ.
فنجون چای سر میکشم و به دوردستها نگاه میکنم،این بارُ باید تنهایی حمل کرد که فرصت و مجالی برای عشق نیست...