📄؛
سرش به ناگاه روی شونهام جا گرفت. حالا دیگه نفسهام به سختی از گلوم خارج میشدن.
انگشتهای بههم گرهخوردهام رو از هم جدا کرد و دستم رو توی دستش گرفت؛ فشارِ خفیفی بهش داد و لحظهای بعد نفسِ گرمش پوستِ دستم رو لمس کرد.
حس میکردم که مردمکهام چنددرجه گشاد شدن و قلبم..تقریباً برای چند لحظه از حرکت ایستاد، خجالتآور بود.
نفسش رو با صدا بیرون داد و من درحالی که به ثانیهثانیهی محو شدنِ بخارش توی هوا خیره شده بودم، شنیدم که با سرخوشی گفت:
«بیا از شروعِ دوباره نترسیم، چون ایندفعه دیگه از صفر شروع نمیکنیم، از تجربه شروع میکنیم، نه؟!»
سرش به ناگاه روی شونهام جا گرفت. حالا دیگه نفسهام به سختی از گلوم خارج میشدن.
انگشتهای بههم گرهخوردهام رو از هم جدا کرد و دستم رو توی دستش گرفت؛ فشارِ خفیفی بهش داد و لحظهای بعد نفسِ گرمش پوستِ دستم رو لمس کرد.
حس میکردم که مردمکهام چنددرجه گشاد شدن و قلبم..تقریباً برای چند لحظه از حرکت ایستاد، خجالتآور بود.
نفسش رو با صدا بیرون داد و من درحالی که به ثانیهثانیهی محو شدنِ بخارش توی هوا خیره شده بودم، شنیدم که با سرخوشی گفت:
«بیا از شروعِ دوباره نترسیم، چون ایندفعه دیگه از صفر شروع نمیکنیم، از تجربه شروع میکنیم، نه؟!»