donna the fox( رمان آبی عسلی) dan repost
#رویای_تاریک
#پارت_سوم
BDSM
https://t.me/joinchat/AAAAAE0M-z4aUXbeRueDLw
چشمامو باز کردم
تو یه #باغ بودم ، یه باغ زیبا پر از میوه و #مجسمه های طلایی مجسمه هایی که با نگین تزئین شده بودن
یه درخت سیب داشت از اون دور برق میزد
توجهم بهش جلب شد
به سمتش قدم برداشتم
صدایی در گوشم زمزمه کرد
بهش نزدیک نشو
اطرافمو نگاه کردم
کسی نبود راهمو ادامه دادم
من حرکت میکردم و #زمزمه ها با هر قدمم بیشتر میشد
رسیدم ب درخت تمام اون صدا ها رفت
سکوت همه جا رو فرا گرفت سکوتی پر از حرف
دستمو با ترس و تردید بالا اوردم یدونه از #سیب هاشو کندم همون سیبی که اول به چشمم خورده بود
زمین شروع به #لرزه کرد تمام درختا #اتیش گرفتن و بعد از چند لحظه اون باغ #زیبا تبدیل به #بیابونی خشک شد
دست از نگاه به اطرافم برداشتم خواستم #سیبو بخورم
اوردمش بالا و با تصویر #ترسناکی مواجه شدم سیب تبدیل به #جمجمه شده بود انداختمش زمین به عقب رفتم و از خواب پریدم
چند ثانیه ای زمان گذشت که به خودم بیام و بفهمم همش تو خواب بوده
این با بقیه #کابوسا فرق میکرد نمیدونستم چرا ولی واقعی بودن میتونستم لمسشون کنم
#نفسهام سنگین شده بود
انگا یکی به بدنم فشار اورده
پتو رو کنار زدم سرم #گیج میرفت کلی انرژی ازم تخلیه شده بود
وارد دستشویی شدم کمی صورتم رو اب زدم احساس کردم چیزی بهم #خیره شده
چیزی پر از #شر و #بدی چیزی که سنگینیش از دور #احساس میشه
برگشتم #هیچکس اونجا نبود
هیچ موجودی
ولی باز هم #وحشتی بی اندازه تو وجودم احساس میشد
ترسیده بودم
مثل #بچه ای که راهشو گم کرده و نمیدونه باید چیکار کنه
#مستر_امید
https://t.me/joinchat/AAAAAE0M-z4aUXbeRueDLw
#پارت_سوم
BDSM
https://t.me/joinchat/AAAAAE0M-z4aUXbeRueDLw
چشمامو باز کردم
تو یه #باغ بودم ، یه باغ زیبا پر از میوه و #مجسمه های طلایی مجسمه هایی که با نگین تزئین شده بودن
یه درخت سیب داشت از اون دور برق میزد
توجهم بهش جلب شد
به سمتش قدم برداشتم
صدایی در گوشم زمزمه کرد
بهش نزدیک نشو
اطرافمو نگاه کردم
کسی نبود راهمو ادامه دادم
من حرکت میکردم و #زمزمه ها با هر قدمم بیشتر میشد
رسیدم ب درخت تمام اون صدا ها رفت
سکوت همه جا رو فرا گرفت سکوتی پر از حرف
دستمو با ترس و تردید بالا اوردم یدونه از #سیب هاشو کندم همون سیبی که اول به چشمم خورده بود
زمین شروع به #لرزه کرد تمام درختا #اتیش گرفتن و بعد از چند لحظه اون باغ #زیبا تبدیل به #بیابونی خشک شد
دست از نگاه به اطرافم برداشتم خواستم #سیبو بخورم
اوردمش بالا و با تصویر #ترسناکی مواجه شدم سیب تبدیل به #جمجمه شده بود انداختمش زمین به عقب رفتم و از خواب پریدم
چند ثانیه ای زمان گذشت که به خودم بیام و بفهمم همش تو خواب بوده
این با بقیه #کابوسا فرق میکرد نمیدونستم چرا ولی واقعی بودن میتونستم لمسشون کنم
#نفسهام سنگین شده بود
انگا یکی به بدنم فشار اورده
پتو رو کنار زدم سرم #گیج میرفت کلی انرژی ازم تخلیه شده بود
وارد دستشویی شدم کمی صورتم رو اب زدم احساس کردم چیزی بهم #خیره شده
چیزی پر از #شر و #بدی چیزی که سنگینیش از دور #احساس میشه
برگشتم #هیچکس اونجا نبود
هیچ موجودی
ولی باز هم #وحشتی بی اندازه تو وجودم احساس میشد
ترسیده بودم
مثل #بچه ای که راهشو گم کرده و نمیدونه باید چیکار کنه
#مستر_امید
https://t.me/joinchat/AAAAAE0M-z4aUXbeRueDLw